دیوار هایی که به دورم تنیده اند سفید است. من در چشمانش اسیر شده ام. تمام قطرات باران را هم فقط از پشت آجر هایش نگاه میکنم و از میان آنهمه خورشید، من گرفتار مهتاب میشوم. من نمیبینم او نمیبیند اما در آغوش سبز بوستان میرویم و نامش را معجزه میگذاریم. پیراهن زرد بر تن دارد، همه ی ابر ها به این ضیافت دعوت میشوند. صدای خنده های باد در راهرو های مغزم میپیچید و در طوفان گرم آسمانش گم میشوم. نسیم دلپذیر از پیچ و خم های اندامش میوزد و من در سیل چشمانش غرق میشوم. باز به یاد نمی آورم او نمیبیند، برای همین است من نمیبینم. هم آوا با موسیقی آبشار میخوانم و صخره ی خاطرات را با دست تیشه میبوسم. مست معجون روی ماهش شده ام و عشق بازی ما از آن ساعت هایی آغاز میشود که موج دست نوازشش بر تن ساحل میلغزد.هوا که گرگ و میش است، از لباس های خیس تو میفهمم باران آمده است. خیسی گونه هایت را با حریر قلبم میزدایم و باز به عشق آسمانی مان سلام میکنیم. اگر باران ها حکایت از طوفان آورده اند، ما هم دست در دست روی گل و لای کره ی خاکی تاب میخوریم و احساس یعنی همین بودن ها. خیالم با تو رقم می خورد و ما نشسته بر تخت سلطنت دنیا شام میخوریم. هوس شطرنج نگاهت را کرده ام؛ سیاه و سفید هایی که فقط ملکه نام دارند. رقص اشکهایم در سلول های نگاهت زیباتر از رنگ به رنگ شدن های آسمان است. وقتی گونه هایت سرخ بوسه هایم میشود، انرژی حضورت را به ساقه هایم تزریق میکنی و من در بودنت محو تو میشوم و تو فقط به دور دست نگاهم خیره شده ای.
دستش که بر گردن یار می افتد، برگ هایش را پیشکش میکند. بوسه ها را به جان ساقه هایم می اندازد و چشم های بسته اش هم حرف ها میزند. نغمه ی اشک هایش در سکوت رویاهایم طنین می افکند و گل باران نفس هایش جاده های زیر پایمان را فرش میکند. صدای غصه هایش هم به گوش میرسد ولی امواج پیراهنش که بر آن بلورها سایه انداخته، همچو شعله هایی ست که مرا در هم می پیچاند. پلک میزند و من از هوش میروم، آن چشم و ابرو ها به ناز آفریدن عادت کرده اند. عطر شبنم که می پیچد در میابیم که روز پتوی شب را برویش کشیده است. حتمن آفتاب عشق هم غروب کرده است که آتش سرد شده ی این عشق مرا در آغوش یار میکشد.
#hana_sha
حنا:دی من ظهری اومدم نظر بزارم نوشتم نوشتم خستم بود سند کنم:دی
خب!نوشته ی خوبی بود.میدونی چون داستان نبود عملا.خط طرحی که در بند تصویر سازیه و از پیرنگ و این مسائل عاریه.من خودم این سبک نوشتن رو دوس دارم.به شرط اینکه غنی باشه و یا لااقل مشخص باشه چی میگه.معمولا وقتی از چهارچوب کم میکنی باید جای دیگه جبران کنی.چون الان همه چی فدای تصویر سازی شده.زیاد منظم نیستی تو تصویر سازی هات.ینی یه جور ناجوری جفت هم پیوندشون میدی.حس میکنم فقط میخای تصویر بسازی و پشت اون هیچی نیست.چون یه سلسه مراتبی رو طی نمیکنه تا به یه چیزی بره. بعضی جاها این تصویرارو قشنگ انگار با ادامس چسبوندی به هم:دی ولی خب عبارات زیبایی رو به کار ببرده بودی.خلاقیت خوبی داری ولی به حشو میبری جوری که بار ادبی رو حفظ نمیکنه.دیگه درمورد دال و مدلول هاتم بگم بت.ببین تو به خیسی لباس استناد میکنی تا به حریر قلب برسی!؟:| و از این قبیل اشکالات.هوس شطرنجو اینا:دی اینارو برا یه خانوم نوشتی انگار :دی یه جاهایی از دستت در رفته میدونی.ینی سر کلافو گم کردی.مثلا این: صدای غصه هاش به گوش میرسه.ولی چی به چه بلوری سایه انداخته که مثل شعله اتیشه!؟
و اینکه حنا جان.نذار نگا دانلود:دی چیزی ازش نمیفهمن.اینقدر سَبُک کار میکنن اونجا که تو شهلای نوشته هات جون میدن.نزاری یه وقتا.
مخاطب میتونه هم خانوم باشه هم اقا ^_^ میدونی بخاطر ابهامی که میسازم حجم زیادی از مطلب دریافت نمیشه، از ابهام خوشم میاد. خواننده باید فکر کنه تا بفهمه. البته باز هم خیلی خوب نتونستم بعضی ترکیبارو در بیارم:) به هر حال ممنون از وقتی که گذاشتید. و اینکه اینجا پاراگراف بندیش نیوفتاده و داستان هم قبل از ویرایشه، و مطمئنتون کنم که داستانه:/ فقط به خاطر پرده پوشی ایده اصلی شاید نثر مصنوع متکلف به نظر بیاد.