Header Background day #18
کاور کتاب و هرروز صبح راه خانه دورتر و ‌دورتر می‌شود

کتاب کوچک با قلبی بزرگ!

خلاصه کتاب «و هرروز صبح راه خانه دورتر و ‌دورتر می‌شود»: چشمان پیرمرد به‌طور عجیبی خالی است. ناامیدانه به شقیقه‌هایش می‌زند. پسرک دهان باز می‌کند که چیزی بگوید ولی وقتی این صحنه را می‌بیند جلوی خودش را می‌گیرد. در عوض آرام می‌نشیند و همان کاری را می‌کند که پدربزرگ یادش داده‌بود اگر گم شد انجام دهد: «محیط اطرافت را زیر نظر بگیر، دنبال ردپاها و سرنخ‌ها بگرد.» نیمکت در احاطۀ درختان است چون بابابزرگ عاشق درخت‌هاست، چون درخت‌ها اهمیتی به افکار آدم‌ها نمی‌دهند. شبحی از پرنده‌ها از آنها بالا می‌آیند و در آسمان پخش می‌شوند و با اطمینان بر باد تکیه می‌زنند. یک اژدها میدان را می‌پیماید، خواب‌آلود و سبز، و یک پنگوئن با رد دستی شکلاتی روی شکم در گوشه‌ای به‌خواب رفته است. یک جغد مهربانِ یک‌چشم هم کنار او نشسته است. نوآ همه را می‌شناسد. مال او هستند. اژدها را بابابزرگ درست وقتی که به دنیا آمد به او داده ‌بود، چون‌که مامان‌بزرگ گفته‌بود اژدها برای نوزاد اسباب‌بازی توبغلی مناسبی نیست و بابابزرگ هم گفته‌بود که او هم یک نوۀ مناسب نمی‌خواهد.

کاری از رادیو زندگی پیشتاز

گوینده: مارال (Niko)

 

سخن نویسنده(فردیک بکمن):

خواننده عزیز
زمانی یکی از بت های زندگی من گفت: « یکی از بدترین چیزهای پیری این است که دیگر هیچ ایده تازهای به ذهنم نمی رسد » . این کلمات را هیچ گاه فراموش نمی کنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس می زنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر می هراسد تا از مردن.
این رمان، داستانی است درباره خاطره ها و گم شدنشان. یک نامه عاشقانه است و در عین حال خداحافظی آهسته یک پدربزرگ با نوه اش و یک پدر با پسرش.
صادقانه بگویم اصلاً منظورم این نبود که این کتاب را حتماً بخوانید، بلکه این کتاب را نوشتم فقط به این دلیل که می خواستم افکار خودم را سروسامانی داده باشم. چون من از آن دسته آدم هایی هستم که باید افکارم را روی کاغذ ببینم تا برایم معنا پیدا کنند. اما به هرحال تبدیل شد به رمان کوتاهی در این باره من چطور دارم با از دست دادن فوق العاده ترین ذهنی که می شناختم کنار می آیم و درباره از دست دادن کسی که هنوز هم اینجاست، و اینکه چطور می خواهم موضوع را برای بچه هایم توضیح بدهم. اگر برایتان جالب باشد باید بگویم دارم دست از فکر کردن به آن بر می دارم.
این داستان درباره ترس است و درباره عشق و اینکه چطور این دو اغلب دست در دست هم پیش می روند و در نهایت درباره زمان است، وقتی که هنوز مالک آن هستیم. از اینکه این داستان را به خودتان تقدیم می کنید سپاسگزارم.

فردریک بکمن

 

جزئیات پست

دیدگاه ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

2 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafise
ویرایشگر
4 سال قبل

بسیار ممنون برای این کار عالی. به شدت از گوش دادنش لذت بردم

Azi
عضو
Azi
4 سال قبل

چه کار باارزشیه 🙂
ممنونم از مارال با کار بی‌نظیری که ارائه داده.

مطالب مشابه