دلهایتان را با مجلهی ما سِت کنید!
بگذارید زرد بتپد!
شمارهی پنجم مجلهی زرد پیشتاز تقدیم میکند:
-
سخن سردبیر
(M.Mahdi) پشیز، نیم سکته میزند…
-
خاطرات محرمانه
(Fateme) مد با طعم دماغسوختگی… با خواندن این بخش، درس عبرت بگیرید!
-
رمزنگاری هفته
(Paneer) وقتی میکسد نات، چیزی غیر از آجیل از آب درمیآید!
-
کلاسیک زرد
(momo jon) اسپویل: حواستان به زمان باشد!
-
کارشناسی هفته
(mixed-nut) طرز تهیهی یک خدای جذابیت؛ کاملا کاربردی، برای تمامی سنین
-
فال هفته
(Harir-Silk) در طالع متولدین پاییز چه میگذرد؟ خیر… یا شر؟!
-
سخن دبیر
(mixed-nut) یک حقیقت محض!
همانطور که مستحضر نیسیتید (به نفعتان است که مستحضر نباشید؛ چون من بیست هزار تومن روی عدم استحضار شما با پنیر شرط بستهام)، ساختمان فعلی مجله، سابقا یک تیمارستان خصوصی بوده است. اما تا همین چند روز پیش، صاحب ساختمان از نقل مکان ما به ساختمان فعلی بیخبر بود؛ فلذا صاحب ساختمان گرام، اجارهی یک تیمارستان را- که حداقل سه برابر اجارهی معقول برای ساختمان یک نشریه است- از این جانب اخذ میکرد.
روز شنبه برای توجیه صاحب ساختمان، پیش او رفتم، اما به نظر میرسید ایشان به شدت توهم توطئه داشتند و گمان میبردند که من، رییس تیمارستان هستم و برای کاهش هزینهها دارم دوز و کلک سوار میکنم که نشریه شدهایم و فلان؛ par conséquent (ویراستار ادبی: کلمهای فرانسوی به معنی بنابراین)، قرار شد که من، صاحب گرام را به ساختمان نشریه ببرم تا باور کند که تیمارستان چند ماهیست که بساطش را از ساختمان جمع کرده و گروه مجله جای آن را گرفته. Mais (ویراستار ادبی: کلمهای فرانسوی به معنی اما)، وقتی به اتفاق گرام وارد ساختمان شدم، مدتی طول کشید تا متوجه شوم از در اشتباهی وارد نشدهام.
تمام پارتیشنها با رنگ نارنجی جیغی رنگآمیزی شده بودند. در پس زمینه، تلوزیون روشن بود و مستندی عجیب غریب از فضا پخش میکرد. از هر کامپیوتر، صدای آهنگ متفاوتی بلند بود و کسی داشت از داخل دفتر کارم، به در بسته مشت میکوبید و با فریاد، کمک میخواست. نکند یکی از مافیا بوده باشد؟!
شلغم در وسط سالن، تمام کتابهایش را به آتش کشیده بود و در حالی که داشت از چالش #FreeYourBooksByBurningThem اش فیلم میگرفت تا در اینستایش بگذارد، به روش سرخپوستی دور آتش میرقصید. و حریر در حال فیلم گرفتن از او بود (احتمالا برای بالا بردن فالورهایش). ارشیا درحالی که صفحهای از مجلهی Fashion Today را جلویش باز کرده بود، داشت با ژیلت، مدل سبیلهایش را «توپ توپی» میکرد. عذرا چنان لباسهای ناهماهنگی پوشیده بود که اگر چند رنگ از رنگهای موجود در پسماندههای غذا را به طور رندوم انتخاب میکردید، غیرممکن بود به زشتی رنگ لباسهای عذرا برسد.
فاطمه تبلتی جلویش گذاشته بود و داشت طبق دستور «جلبک پنسیلوانیایی با سس حلزون»، موادی را در قابلمه میریخت. خدا میدانست چه ترکیب رادیواکتیوی قرار بود از قابلمه بیرون بیاید (باید آن قابلمه را گم و گور کنم). محدثه و ریحانه، نوک دماغشان را با دست به سمت بالا نگه داشته بودند و جلویشان صفحهای از کتاب «دماغ خوش فُرمت را قورت بده» باز بود. بنظر میرسید محمد عجم طبق معمول در دستشویی باشد (تا حالا اینقدر از حضور کسی در دستشویی خوشحال نشده بودم). ناگهان پنیر که پشتش آتش گرفته بود، به سمت آشپزخانه دوید؛ قبلا به او توصیه کرده بودم که گلکسی S7 را در جیب پشتی خود نگذارد.
نگاهی به صاحبخانه کردم: «ببینید، من توضیح میدم….»
صاحبخانه با عصبانیت به من خیره شده بود: «که تیمارستانو جمع کردی، ها؟»
روزی روزگاری نه چندان دور در دوران شیرین دبیرستان، اینجانب و دیگر همکلاسیها را بردند به اردوی یزد. زانجا که هوای یزد بس ناجوانمردانه گرم است (حتی در پاییز)، سعی کردیم از لباسهایی خنک بهرهمند شویم و البته لباسها طوری باشند که پس فردا کسی نگوید این در کل دوران دبیرستانش با شلوار شش جیب و مانتو ارتشی میگشته است و نمیفهمد مُد زنانه چیست! ز همین روی، مانتو دامن سفید خویش را از اعماق کشو به اعماق ساک منتقل ساختیم.
روز دوم، شاید هم سوم اردو بود که گفتیم بگذار بهرهای ببریم و نه تنها خود بهره ببریم، بلکه چشمان دیگران هم بهرهمند شود به جمالمان و البته ترجیحاً نوعی بهرهمند شود که درآید از جا تا دیگر مانتوی خفن نپوشند برایمان!
القصه، لباس مذبور را به در آوردیم و چشمتان روز بد نبیند؛ دیدیم که جوراب شلواری نازنینمان گویا با شلوار دیگری قرار مدار عاشقانه داشته و سرخود از ساک بلند شده رفته و دست ما را در حنا گذاشته (کاملا سرخودها! تاکید میکنم). گفتیم چه کنیم، چه نکنیم، این شکلی که نمیشود! دیدم ساپورت مشکیای دارد چشمک میزند. اینجا بود که فهمیدم چرا ساپورت آفریده شده و بر روح پر فتوح سازندهاش درودهای فراوان فرستادم. خلاصه ساپورت را زیر دامن پوشیدیم و پاچههای مبارکش را هم کردیم توی جوراب کرممان که یکوقت مچی، ساقی، چیزی از ما هویدا نشود.
کلی هم جلوی آینه و موقع روسری سر کردن، چشم و چال همه را در آوردیم و از طرف دبیر و معلم و معاون و مدیر به شنیدن «چه خانومی»ها مشعوف گشتیم که «باریکلا که دامن میپوشی» و «مدل جدیده» و این سخنها.
خلاصه سوار اتوبوس شدیم تا به سمت خانهی فلانیها یا بیساریها برویم که حسابی تیپ خفن سنتیمان با خانه ست شود و عکسها و سلفیهای فراوان تهیه بداریم.
و خداوند نصیب گربه بیابان نکند! هی رفتیم، رفتیم، دیدیم به هیچجا نمیرسیم. باز هم رفتیم و دیدیم از شهر خارج شدیم. بالاخره بعد از قرون متمادی رسیدیم به مقصد. مقصد هم جایی نبود جز کارخانهی شیشهسازی. و ما را هم چارهای نبود جز بالا گرفتن دامن و هویدا شدن پاچههای در جوراب فرو رفتهی کاملا به روزمان.
و این درس عبرتی شد که دیگر هوس دامن و مُد به کلهی خرمان نزند.
روزی از همین روزهای نحس، درحالی که دخترک در حال نگهداری از گربههای خواهرش بود، ستارهی شانس و اقبالش از پشت ابر سیاه بیرون آمد. قاصدی خبر مهمانی بزرگ پیشتاز را آورده بود. دخترک لباسی برای خودش دوخت و آن را در سیاهچال گذاشت. اما خواهر بدجنس عذرا لباس را برداشت و به مهمانی رفت. عذرا تک و تنها و ناامید و گریان به حیاط پشتی مجله زرد رفت. درست لحظهای که تمام امیدش را از دست داده بود و داشت یک ظرف پر از کرانچی را با حالتی هیستریک میخورد، پیرزنی تشنه و گرسنه از ناکجا با صدای شپلق سیلی در هوا ظاهر شد و از او طلب غذا کرد:
- کمی از غذایی که میخوری به من هم میدی؟
- چی؟ مگه توی خواب ببینی کرانچیا رو بهت بدم!
پیرزن چشمانش را در کاسه چرخاند، نگاهی به کتاب توی دستش کرد و گفت: «مگه تو سیندرلا نیستی؟»
- معلومه که نه! من عذرام.
- چرا هیچوقت هیچی طبق داستان پیش نمیره؟! بگذریم، تو الان باید با مهربونیت به من کمک کنی!
- حتی فکرشم نکن، میتونی بری داخل و هرچی میخوای برداری. ولی کراچی نه.
عذرا گوشهای نشست و همینطور که مشت مشت کرانچی توی دهانش میریخت، شروع به گریه کرد.
پری دلش به رحم اومد و گفت: «اگه غذات رو با من شریک شده بودی، حالا میتونستم آرزوت رو برآورده کنم.»
- اوه. میتونیم معامله کنیم. اگه آرزوی منو برآورده کنی، من هم موسسهت رو توی مجله تبلیغ میکنم.
پری چشمانش برق زد و چوبدستیش را در آورد. “بیبیدی بابیدی بویی” کرد و لباس عذرا به پیراهنی آبی تبدیل شد.
- این چیه دیگه؟ این رنگ از مد افتاده! خدای من آستیناش مدل قجریه! عوضش کن!
پری دوباره چوبدستیش را تکان داد و پیراهن عذرا را تغییر داد.
- اه، حالم به هم خورد. چرا اینقدر درازه؟ اصلا با رنگ موهام جور درنمیاد. رنگ موهامو تغییر بده، این لباس رو هم عوض کن!
پری با کلافگی نشست، دستش رو زیر چونه زد و دوباره چوبدستی رو تکون داد.
- وای دارم خفه میشم! این که اندازهی من نیست. خیلی کوچیکه.
- این آخرین لباسی بود که روی رگال مونده بود. میخواستی اون همه کرانچی نخوری.
- خب… منو لاغر کن!
با چرخش چوبدستی، عذرا لاغرتر شد تا لباس اندازهاش شود.
- حالا صورتم هم باید لاغر بشه.
دوباره چوبدستی جرقه زد.
- نه، نه. اصلا توی سلفی قشنگ نمیفتم. باید یه فکری هم به حال…
- ولی اینطوری که دیگه اصلا خودت نیستی.
- مهم نیست، بُکش خوشگلم کن!
- ای بابا! سه ساعته منو علاف کردی!
- بدش به من اون چوبدستی رو. تو از مد چیزی نمیدونی!
عذرا چوبدستی رو گرفت و چندبار پشت سر هم بیبیدی بابیدی بو کرد. نهایتا بعد از دو ساعت، با لبخند رضایتمندی به پیراهن زرد با پاپیونهای بزرگ و کوچک، موهای قرمز و سبز و سیاه و کیف پوست خر خود نگاه کرد و چوبدستی را به پری برگرداند.
- خب! حالا دیگه میتونم برم!
اما همین که خواست قدمی بردارد، ساعت شهر به صدا درآمد و دوازده بار نواخت. لباسها و جواهرات و پری ناپدید شدند و عذرا ماند و حوضش.
- سلام. خوبی؟ پنیر هستم از رمزنگاری پیشتاز. شما مهمون این شماره رمزنگاری مجلهی زرد پیشتاز هستید.
- یاخدا! پنیر؟ من؟ پس بند پ چی میشه؟
- بند پ؟ بند پ چی هستش؟
- اهم. همون بند قوانین مجلهی زرد دیگه.
- قوانین مجلهی زرد؟ اون دیگه چیه؟ اصلا مگه داریم همچین کتابی؟
رنگ صورت عذرا دقیقا مثل رنگهای لباسش، عجیب غریب شد: «پنیـــــر! سوالهای سخت نپرس.»
- من که نفهمیدم چی گفتی، صاف میرم سر اصل مطلب؛ اسمت توی انجمن mixed-nut هستش. چی شد که این شد؟
- از چندین سال پیش شروع شد. مد شده بود همه اسمهای عجق وجق میذاشتن. این اجق وجقترین (و مودبانهترین) لقبی بود که روی من گذاشته بودن. من هم به عنوان نام کاربری انتخابش کردم ^_^
- یعنی حتی نام کاربریت هم به خاطر مد بودن انتخاب کردی؟
- دیگه دیگه… اون موقع جوون بودم، این چیزا مهم بود.
مچش رو گرفتم: «پس قبول داری آدم مدگرایی هستی؟»
- هم مدگرا، هم مدساز ^_^ مثلا لباس الانم، مدی هستش که خودم اختراع کردم (راهنمایی برای تصور لباس عذرا: پارچه از تمام رنگهای تابستونی، بهاری، پاییزی و زمستونی به میزان لازم + کوک).
- کاملا قانع شدم. بریم سراغ سوال بعدی. معنی نام کاربریتون دقیقاً چیه؟
- وروجک ^_^ (با گفتن معنیش، جوری عذرا ذوق کرد که فکر کنم هفتاد سال جوونتر شد).
با بدگمانی پرسیدم: «یه کم نامناسب نیست این اسم برات؟ چون به نظر که آدم آرومی میای.»
- آدم آروم؟ (لبخند شیطانی عذرا) خب تمام چیزی که توی محیط مجازی از من میبینید، تمام من نیست.
- بله. بله. خب چرا ووروجک؟ چرا عجوزه نه؟
عذرا چشمغرهای بهم میره: «ووروجک داستان داره. ما رفته بودیم اردو، با دوستان. بعد اونجا یه توریستهایی اومده بودن که انگلیسی بودن. داشتن از فروشنده یه چیزهایی میپرسیدن، فروشنده نمیفهمید. من پریدم جلو گفتم مترجم نمیخواین؟ اینا انقده خوشحال شدن ^__^ خلاصه دست گذاشتن روی یه کوزه قیمت روش زده بود ۳۰ تومن. فروشنده گفت بگو فلان دلار (یادم نیس) من یه حساب سرانگشتی کردم دیدم میشه ۱۲۰هزار تومن. بهشون گفتم این گرون میگه شما برید و بسپاریدش به من. اینا رفتن؛ بعد من کوزه رو ۳۰ خریدم، رفتم اونورتر به قیمت منصفانهتری به توریستها فروختم. حدودا ۳۵ تومن. (اونموقع شمّ اقتصادیم خراب بود T_T) بعد آقاهه برگشت گفت:
You’re such a mixed nut !
من هم نمیدونستم یعنی چی، با بدبختی و چت با چندتا انگلیسی زبون، معنیشو پیدا کردم. چون آقاهه هرچی توضیح داد، نشد کلمهی “ورووجک” رو برداشت کنم.»
- زیبا بود. خیلی لذت بردم. (راستش من از دروغ گفتن خیلی بدم میاد، ولی خب وقتی قیافهی عذرا رو دیدم، نتونستم دروغ نگم :)) خب گفتی که آروم نیستی. منظورت از این حرف چی بود؟ چطوری ناآرومی؟
- بیشتر زیرپوستی ناآرومم. یه جورایی مغز متفکر شرارتها و کرم ریختنهام.
- لابد دست راست مافیا هم هستی؟
عذرا خودشو جمع و جور کرد: «کی گفته؟ ^_^ من کوچکترین ربطی به مافیا ندارم!»
(یادم باشه سری بعدی قبل از این که بخوام مصاحبه کنم، از طرف بخوام که سوگند بخوره و راستشو بگه -_- )
- بله بله. شما که راست میگی. علت علاقهت به بچه چیه؟
- وای قلبم… نمیدونم. شاید چون بانمک هستن، هیچی توی دلشون نیست و عشقشون خالصه. (از قیافهش معلومه دروغ میگه و میخواد باهاشون غذا درست کنه. ولی برای امنیت جانی خودم سکوت کردم.)
- چه زیبا. خب، به پیشنهاد پشیز (باز هم مجبور شدم دروغ بگم) یه بخش جدیدی توی رمزنگاری ایجاد شده، فرد مصاحبه شونده میتونه انتخاب کنه که مصاحبه شوندهی بعدی کی باشه. ^_^ خب. نظر شما چیه؟
باز هم قیافهی عذرا ترسناک شد: «هزاربار گفتم این چرت و پرتها رو مد نکنین K ولی خب باشه، میگم. به نظر من بهتره مفلوک بعدی سپهر باشه. مدیونید فکر کنید مسئله شخصیه. 🙂
- بله. دستت درد نکنه. در آخر پیشنهادی، حرفی، سخنی، چیزی نداری به پشیز بزنی؟
- شفافسازی کنه که چرا از زیر در دفترش، گاهی دود بیرون میاد!
– باشه. حتما بهش میگم. ( و باز هم دروغی دیگر :دی نکنه دروغ گفتن مد شده؟!)
مواد مورد نیاز (صرف نظر از جنسیت):
برای تهیهی این مواد لازم نیست تا سر کوچه برید؛ چون مسلما موادی نیست که کریم آقا بقال اونا رو داشته باشه یا حتی قبل از این که با یه لگد از مغازه بیرونتون نکرده، بتونه تهیهشون کنه.
- امکانات: ابتدا به یک وسیله برای دسترسی به محیطهای اجتماعی اینترنتی نیاز دارین.
همهچی از اینجور جاها شروع میشه. صفحات مدلها، بازیگران، و افراد مطرح رو دنبال میکنین و هرکاری اونها انجام دادن، بلافاصله و عینا انجام میدین. البته کمی خلاقیت به جایی برنمیخوره. ولی مواظب باشین خلاقیت رو درست به کار ببرین.
مثال: اگه فلانی یه طناب دار روی بازوش خالکوبی کرد، شما خلاقیت به خرج داده و طناب سیفون رو خالکوبی نکنین!
- پوشش: صرف نظر از پوششی که در جامعه رواج داره، در مورد خدای جذابیت یه اصلی هست که همیشه جواب میده:
«هرچی خز و خیلتر، جذابتر»
در تعریف واژهی خز و خیل میتونیم به مهارت در ترکیب رنگ لباسها و اغراق در تمایز لباس با بقیه اشاره کرد.
مثال: یه شلوار جین که چندباری با لباسهای رنگی رنگی افراد خانواده شسته شده و چندجاش رو با بنزین شستن تا آدامس چسبیده بهش جدا بشه رو به تن کنید. به یه جای آسفالت برید، دورخیز کنید و با قدرت روی زانوهاتون سُر بخورید. نتیجه خیلی جذاب خواهد بود!
- لبخند و نگاه: همیشه باید یه نیشخند گوشهی لب داشته باشید انگار که کل دنیا بهتون خیانت کرده و شما اصلا اهمیتی نمیدین. اولش کمی سخته، ولی ارزشش رو داره. میتونین برای ثابت نگه داشتنش از چسب نواری استفاده کنین. با همین نیشخند، شما نصف مسیر جذابیت رو طی کردین. هر روز دوجین سلفی گرفته و عین نذری پخش کنید.
نگاه هم عنصر مهمیه. همیشه سرتون رو با زاویه ۱۳۵ نسبت به خط عمود، بالا بگیرید. در واقع قبل از دیدن هرچیز، ابتدا باید دماغتون رو ببینید و مثل یه شاقول، هرچیز و هرکسی رو در راستای دماغتون قرار بدین. عنایت داشته باشید که دماغ عملکرده ضروری نیست، اما پوئن مثبت محسوب میشه.
- ستیز: با هرچیزی مخالفت کنین؛ حتی اگه یه نفر بگه آسمون آبیه، شما بگید زرده. کی به کیه. اگر هم کسی درخواست مدرک و منبع کرد، به آسمون اشاره کنین. اگه گفت که آبیه و نگاه عاقل اندر سفیه انداخت، اصلا خودتون رو نبازین و طرز دید طرف رو مورد اتهام قرار بدین و تا میتونین از مغلطه و سفسطه استفاده کنین.
مثال: دوست عزیز، اگه شما آسمون رو به رنگ آبی میبینی، متاسفانه فاقد دید هنری هستی که با عمل جراحی نمیشه ترمیمش کرد. همونطور که داروین در انسان، میمون دید، من در آسمان زردی بابونههای بهاری رو میبینم!
- تجارب: یکی از معیارهای خدای جذابیت بودن اینه که همهجا بوده باشه و هرچیزی رو تجربه کرده باشه. این مورد از همه آسونتره. فقط کافیه یه سر به گوگل بزنید، بعضی اطلاعات رو حفظ کنید و چندتا عکس با بکگراندهای مبهم بگیرید تا بتونید ادعا کنید که فلان کشور و فلان قاره رفتین.
- زبان: آخرین مرحله و اما سختترین مرحله: دست کم از هفت زبان زندهی دنیا چند کلمهای بلد باشید و ربط و بیربط توی موقعیتهای جور و ناجور ازشون استفاده کنید. بالاخره یه برداشتی ازشون میکنن دا.
در نهایت اگر این مراحل افاقه نکرد، برای دریافت دستورالعملهای تکمیلی (و تضمینی) با کارشناس مجله تماس بگیرید.
هزینه ویزیت به صورت پیشپرداخت میباشد: ۰۰۱۹۱۲۵۵۸۷۴۵۶
کلا بعد از متولدین خرداد، بدشانسترین هستید! هربار به خرید میروید یک فروشنده متقلب آن اطراف است تا سرتان کلاه بگذارد، یا دزدی هست که زنبیل خریدتان را بقاپد، یا پرندهای هست که موازین اخلاقی را رعایت نکند. من، سیلکیه، راههایی برای رفع بدشانسی در چنته دارم.
- قبل از بیرون آمدن از خانه، مقدار زیادی سیر بخورید. این باعث میشود فروشندهها تنها بخواهند از شر شما خلاص شوند و فرصت کلاهبرداری نداشته باشند و زنبیل قاپها کلا به نزدیکتان نیایند. پرندهها در این روش، غیر قابل اجتنابند.
- از خانه بیرون نروید و خریدهایتان را اینترنتی انجام دهید، یا سفارش دهید بیاورند دم منزل.
- یک سینی فلزی بزرگ در دست بگیرید، بیرون بدوید و آن را بالای سرتان نگه دارید- خطر پرندههای بینزاکت خنثی شد- و هرکس هم، فرق ندارد پیر و جوان، به نزدیکتان آمد، با سینی بر فرق سرش بکوبید، اینگونه از خطر احتمالی دزدها پیشگیری کردید. نعرهزنان وارد جایی که میخواهید از آن خرید کنید شوید، فکر نکنم فروشنده جرات کند از یک دیوانهی سینی به دست کلاهبرداری کند^^.
نکات اخلاقی:
#بهتر_بود_اگر_هر_پرنده_پوشک_داشت.
#سینی_را_پس_از_استفاده_به_خوبی_بشویید_و_سپس_خشک_کنید.
#به_دلیل_نکات_ذیالقیمت_در_این_فال_می_شود_شونصدتومن.
آبان:
یک فنجان قهوه بیاورید، آرام آن را بنوشید. حواستان باشد چیزی تهش بماند، و جوری نشان ندهید انگار که نخورده هستید و از گشنگی در حال مرگید. حالا یک آرزو بکنید، دور فنجان فوت کنید و بعد از یک بار دور سرتان چرخاندن، آن را به من بدهید.
خب! در طالعتان آمده که شما از دلشکنهای بزرگ روزگارید!! هر شش هفته یک بار دلی را به دنبال خود میکشانید و بعد از اینکه مطمئن شدهاید عاشقتان شده، میگویید کس دیگری را دوست دارید و پس فردا تاریخ عقدتان است. خیلی ظریف هم به او اعلام میکنید که دماغش کمی بزرگ است و نیاز به عمل دارد، و به این صورت تقصیرها را از شانهی خودتان به شانهی او میاندازید. در تمام کتابهای تفسیر و تعبیر فال، طالعبینی و قهوهبینی که بنده همه را حفظم، نوشته شده بعد از گفتن اینها باید بلافاصله سرتان را بدزدید و سینهخیز از او دور شوید.
زیرا با توجه به محیطی که در آن قرار دارید (که اکثرا پارک است) انواع و اقسام اجسام به سمت شما پرتاب میشود. انواع کفش، قوطی رانی هلو (یا پرتقال)، کیف دستی، نیمکت پارک، فواره، حوض، نگهبان پارک (که معمولا بالای صد و پنجاه کیلو وزن دارد) به سمتتان هجوم میآورد. فرار کنید، آفرین.
R.I.P
نکات اخلاقی:
#لعنت_به_هرچی_نامرد
#حرف_خاصی_به_ذهنم_نمیاد__بازم_لعنت_بفرستید.
#ایشالا_نگهبان_بخوره_تو_ملاجت
#ناز_شستت_خواهر!
آذر:
خیلی ماهین والا! نمیدونم چرا انقدر دوستتون دارم، ولی دارم. اصلا هربار چشمم به جمالتون روشن میشه، خندهم میگیره. شاید برای همینه، کلا بانمکین. نه اینکه قصدتون بانمک بودن باشه، ولی بانمکین. خدای سوتی هستین! اسمها رو جا به جا میگین، در معدود وقتهایی که میخواین جلوی کسی کلاس بیاین، با مغز میخورین زمین و موقع پیام دادن یه حرف رو اشتباه مینویسید و به فنا میرید! اصلا روایت هست که آذریها (متولدین ماه آذر. لطفا دوستان عزیز آذری زبان به خودشون نگیرن، ما رو از برنامهمون اخراج کنن.) به وجود اومدن و لغت سوتی اختراع شد! یه روایت دیگه هم هست که یه بار یه متولد ماه آذر داشته راه میرفته، حواسش نبوده پاش خورده به یه سنگی با کله افتاده زمین بعد یه متر اون طرفترش یکی از هم کلاسیهای خانومش وایساده بود، که به زور تلاش میکرده نخنده. ایشون هول کردن، بلند شدن گفتن سلام خانوم صداقت! در حالی که اسم اون خانوم حقیقت بوده. بعدا با خودش گفته خدا به خیر گذرونده سه تا سوتی ندادم، که میفهمه نه تنها زیپ شلوارش باز بوده، بلکه پیرهنشو هم پشت و رو پوشیده.
ایشون جزو اسطورههای این ماه بودن، براشون دعا کنید لطفا!
نکات اخلاقی:
#صداقت_حقیقت_می_آفریند.
#صداقت_یا_حقیقت_مسئله_این_است!
#بر_اساس_یک_داستان_واقعی_جزئیات_بی_اهمیت_تغییر_داده_شده_اند.
من پیر نیستم، همهش ۲۱ سالمه!
جزئیات پست
- تاریخ انتشار پست: 1397/06/21
- دسته بندی: مجله زرد
- دیدگاه ها: 10
- نویسنده پست: BookPioneer
- بازدیدها: 1.8K
- برچسبها: آرشیو زندگی پیشتاز
- لینک کوتاه: https://bkpr.ir/207
دیدگاه ها
مطالب مشابه
اجتماع مجمعی از هیچ
اجتماع مجمعی از هیچ ( یلدا کده ) امشب شب یلداست امشب از اون شباس که جمعیم ما دورهم خط میکشیم دور غم قاچ قاچ هندونه انار دونه دونه زیر کرسی همممون یه جا توی خونه لا لا لا درادا دادا پوچ گرای اعظم : سعید شهابی هیچنده : امیر حسین رضوان صفت و دیگر […]
نیمهی ماه
نیمه ماه میلاد یکی از دوازده ماه عالمه. ماهی که سالهاست هست اما… به مناسبت این میلاد مبارک شما رو به کاری رادیویی دعوت میکنیم که در محضرشون برگ سبزی بیش نیست… گویندگان: آرمان، هادی، امیرکسرا، سعید، نریمان، نسیم، آوا، عاطفه و خودم میکس: سیده کوثر غفاری تهیه کننده: فاطمه.خ نویسندگان: فاطمه.خ و سیده […]
مجلۀ زرد- شمارۀ ۴
در آغاز مهر، دانشآموز که هیچ، آسمان هم زمین میخورد… شمارهی چهارم مجلهی زرد پیشتاز، با حزن و طنز، تقدیم میکند؛ باشد که مرهمی بر دردهایتان! سخن سردبیر (M.Mahdi) وقت تمام! ورقهها بالا! تجارب محرمانه (Fateme) یاد بگیرید تا توی گِل نمانید! رمزنگاری هفته (Paneer) چاه مکن بهر کسی… کلاسیک زرد momo jon) ریمیکس بای: […]
هفت سیننما – سین چهارم: سکه
معلوم نیست سکه واسه چی تو هفت سینه…اونجاست چون سین داره، چون خوش صداست…یا اونجاست چون امیدواریم نون بیاره واسمون؟ بعضی وقتا فکر میکنم گالیله اشتباه میکرد…زمین دور سکه میچرخه، سکه! راستی…شما اصلا میدونید سکه چیه؟
ویژهنامۀ محرم مجلۀ زرد: شماره پنجونیم
شماره پنجونیم مجلهی زرد پیشتاز تقدیم میکند: سخن سردبیر (M.Mahdi) طنزهای تلخ… به طعم سوگ و حزن! با ما در پیشتاز (momo jon) گزارشگر ما چرخی در شهر پیشتاز میزند… پشت پرده چه میگذرد؟ مطبخخانۀ مجله (mixed-nut) آسانترین، کوتاهترین، خوشمزهترین، بهترین، کمهزینهترین و… طرز پخت شلهزرد. با ما سری به مطبخخانۀ مجله بزنید! کوییز هفته […]
هفت سیننما – سین اول: سوختن
سلااام به همگی عید اومد و بالاخره دست خالی که نمی شد باشیم! امسال نوروز ان شاءالله می خوایم براتون یک سفره هفت سین خوب پهن کنیم… یک هفت سین رادیویی! این هم از سین اولش: سوختن به مناسبت چهارشنبه سوری
این شماره خیلی جذاب بود.
رمزنگاری عالی بود؛ کلاسیک زرد پایان فوقالعادهای داشت و بالاخره فال پاییزه.
خیلی طنزش خوب بود و اینکه، باور بفرمایید ما آبان ماهیا بهتر از این حرفها هستیم، دل کسی رو نمیشکنیم؛ هه هه…
ای فن های اپل!!!! s7 که منفجر نمیشه نوت 7 بود اون! چرا با سامی مشکل دارین!؟ خودم میخوام سر به تنش نباشه و خسته نباشید خیلی جالب بود
وجدانا عذرا باورت میشه من الان فهمیدم شماره های دیگه نشریه رو هم دادید؟؟؟؟؟؟؟:| برم طالع ماه آبانو بخونم ببینم چ گلی به سرم باید بزنم?
خسته نباشید بچه ها! عالی بود! از همتون ممنون! پس کی میشود ک فال زمستان هم در مجله جای گیرد ای خدا؟!:D
عالی بود خسته نباشید بچه ها /: ما اذری ها چمونه ب این ماهی /:
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دمتون گرمممممممم خسته هم نباشییدددددددد پ.ن:سه بار هورا برای ابانی ها خخخخخخخخخخخخخخ:D
ممنون که لطف کردی و خوندیش :))))))
هادیــــــــــــــــــــی 🙄
عذرا لااقل سنت رو یک دهم میکردی احساس نمیکنی یک صدم یه ذره زیادیه؟
بچه ها دمتون گرم و نخسته 🙂 خیلی لذت بردم بخصوص با کارشناسی هفته! :دی کاور هم که عالی، عذرا خسته نباشی ^_^