سلام. می‌خوایم اگر بشه واسه کار صوتی بعدی یه نمایشنامه چند نفری اجرا کنیم.منتهی نمایشنامه با این که کوتاهه، تقریبا سیزده چهارده‌تا کاراکتر داره. البته بگم که اکثر کاراکترها نهایتاً دو سه خط جمله داشته...

Harir-Silk;44793:میگم که، خوبه گفتید سایت شگفت زار. میشه کتاب «همه ی ما زامبی ها» (همین بود دیگه؟ :7:) رو صوتی کنیم. واقعا خفنه، البته فیلمش هم هست ولی مهم نیست^_^ all you zombies ?Predestination؟داست...

Harir-Silk;44840:خیلی خوشحالم بابت نتیجه ی نقدم!بله قبول دارم، پایانش می تونست بهتر باشه. ولی دلیل این که خوب نشد «عدم توانایی در نوشتن» شما رو نشون نمیده. عدم تجربه رو نشون می ده. شک نکنید، بدون ذره ...

می خواهم از تو بگریزماما اگر تو را ترک کنم خواهم مردمیخواهم زنجیر هایی که تو در اطرافم تنیده ای بگسلماما هرگز برای این گسستن تلاشی نخواهم کردمشکلی نیست اگر مرا به جنون رهنمون شویمن تنهایی را ترجیح مید...

یکی از دانش‌آموزان (محمدی) پای تخته مشغول حل مسئله بود. باقی دانش‌آموزان دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا، پشت میزهایشان پچ پچ می‌کردند. معزی ته کلاس ایستاده بود، به دیوار تکیه داده بود و از پنجره بیرون را نگا...

دربارۀ ژنرال افسانه های مختلفی گفته شده. افسانه هایی که یکی از یکی عجیب تر هستند. اما ما بچه های بوک پیج داستانهای خودمونو داریم و میسازیم.:19:هیچ کس نمیدونه اون کی و کجا به دنیا اومد. مهم اینه که بال...

نوشته ای که پیش رو دارید مجموعه ای از نامه نگاری هاست که حوادث داستانِ مردی به نام جیمز ساندرلند را بازگو می کند. او، سه سال پیش همسرش را در اثر یک بیماری نادر از دست داده و اکنون سوگوار اوست. با همه ...

خب دوستان همونطورکه احتمالا تا الان همه تون متوجه شدید یه مدتیه تو کتابخونۀ سایت یعنی اینجا یه بخش فروش هم راه انداختیم که درش ترجمه های سایت، کتابهای نویسندگانی که مطابق با قوانین بالای سایت باشن و ی...

روایتِ فاجعه:صدای کشیده شدن فلز روی فلز رو میشنوم. طبق معمول. دستایی که بازو هامو از دو طرف گرفتن و بدن شل و بی حسمو نگه داشتن، منو به جلو هل میدن. با کف سرد و زمخت قفس برخورد میکنم. طبق معمول. صدای ک...

آرام، سه قدم باقی مانده را بالا امد. حالا به جای همیشگی خود رسیده بود. رو به سوی شهرش کرد و نگاهی به آن انداخت. شهر کوچک و سیاهش که هرگز رنگ شادی به خود ندیده بود. تنها جسم رنگی شهر او بود. امید. هر ر...

برای چندمین بار در روز بود که با خانواده­ اش به مشکل خورده بود. نمی­دانست چرا اما پدر چاقش چند ساعتی یک بار به او می­پرید، خشم در چهره­ اش شعله می­کشید و تمام کارهایش را به سخره می­گرفت. «چاک» می­دانس...

«طلوع»در گرگ ومیش صبح،در اوج نبرد شب و روز،نقطه ای کوچک از کوه بالا می رفت.دانه های عرق به ارامی از صورتش پایین می ریخت ،موهای پریشانش را با بیخیالی بست.دندان هایش را بر هم سابید و باز دنبال کوره راه ...

- خوب گوش کن ببین چی میگم! اگر کوچکترین بلایی سر صورتم بیاد کمترین نگرانیت زنده موندنه، شیرفهمه؟منتظر جوابش نماندم و تلفن را قطع کردم، میدانستم شیرفهم شده، کرواتم را در آینه قدی اتاقم در هتل استقلال م...

یادداشت 1 بالاخره در سازمان استخدام شدم.آن همه صحبت با منشی وراج لب‌تشنه‌ام کرده بود؛ به شدت یک دمنوش گرم زعفران می‌خواستم.بخش درمانگرها نسبتا خلوت بود و بیشتر کارمندانش در مرخصی بودند. فرصت خوبی بود...

_Hamid_rz;30116:دور دوم به پایان رسید. و Farhang.N@ عزیز برنده ی این دوره هستند. بهشون تبریک میگم دفعه ی دیگه فرهنگ رو بازی ندین :دی تبریک میگم بهشون قلم خیلی خوبی دارن امیدوارم عکسی که این هفته انتخا...