پاسخهای تالار ایجاد شد
پاسخ: در آغوش آفتاب گردان _MIS_REIHANE;31447:حنا:دی من ظهری اومدم نظر بزارم نوشتم نوشتم خستم بود سند کنم:دیخب!نوشته ی خوبی بود.میدونی چون داستان نبود عملا.خط طرحی که در بند تصویر سازیه و از پیرنگ و این مسائل عاریه.من خودم این ... |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: شعله ها aliazadi;31453:چی به کجا افتاده بود ؟حالا من کم سوادم خودمم قبول دارم ولی هرچقدر فکر می کنم نمیفهمم 😐منظورت اینه که توتون دودش غلیظه یا چی ؟ :)))) نه منظورم اینه که سیگار توتون داشته اما دود نکرده پس ... |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
شعله ها شعله ها...خیابان شلوغ بود. سردرد بدی داشت. روحش رنج می کشید. افکار اسیدی آدم ها در ذهنش پیچ و تاب بر می خورد. رشته های مغزش برای بارها در آن مدت کوتاه گره می خورد و کلاف افکارش در هم می شد. صدای فریاد... |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: در آغوش آفتاب گردان آقا هومن;31338:حنا جان خسته نباشی ....داستانت خیلی رمنس و البته ادبی بود از آرایه ها خوب استفاده کردی که کار هر کسی نیست...ولی اگر دوست داری عاشقانه و رمنس بنویسی همون طور که گفتم (درباره "چشم هایت")ب... |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: در آغوش آفتاب گردان proti;31299:خوب بود خسته نباشیاما یه سری مشکل هست . وقتی این سبک رو مینویسید میتونید فاعل رو حذف کنید تا حالت جملات آهنگین تر بشه یا فاعل و فعل میتونه باهاشون بازی بشه مثال میزنم این بخش رو «من در چشم... |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: در آغوش آفتاب گردان از این به بعد بگین چه جوری دوس دارید همون طور بنویسم 🙂 |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: شاید رفته ایم، شاید مرده ایم ادامه داستان به پست اول اضافه شد.منتظر نظراتتون هستم. |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
در آغوش آفتاب گردان دیوار هایی که به دورم تنیده اند سفید است. من در چشمانش اسیر شده ام. تمام قطرات باران را هم فقط از پشت آجر هایش نگاه میکنم و از میان آنهمه خورشید، من گرفتار مهتاب میشوم. من نمیبینم او نمیبیند اما در آغ... |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: وقتی جوان بودم... aliazadi;31234:مرسی الان میرم بمیرم 😐خیلی تاریک بود 🙂 من که نگفتم مرده�� پایانش رو خود مخاطب میسازه! از نظر شما مرده، خیلی ها اینطور فکر نمیکنند. میدونید که�� |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
وقتی جوان بودم... وارد خیابان آسور می شوم، قدم زدن تنها تفریح من است. صدای موسیقی لوسیانی در گوش هایم طنین می اندازد. فارغ از همه دنیا، دار و ندارم در جیب هایم خلاصه شده است. همیشه فکر می کردم من خوشبخت نیستم، همیشه یک... |
در تالار داستان کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: دلنوشته ؟ با کتاب ها زندگی میکنم! عجیب تمام دنیارا به چشم آیدین ها میبینم و سخت همراه با آیدا میسوزم...حرف هایم را به خوک ها می گویم و پاکی سیاوش را ملامت میکنم!به یاد سورملینا، چشم هایم را سورمه میکشم و اشکم ب... |
در تالار دل نوشته و متن کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: دلنوشته ؟ جایی در آن چند قدمی دور تر، صدای قطارت می آید...جایی میان ماندن و رفتن،که صدای قطارت می آید...کفش های قطار تو اینجاست، زیر پای لخت بارانم...زیر چشمی نگاه هم بکنی، من همان دختر نگهبانم...من همانم همان ... |
در تالار دل نوشته و متن کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: دلنوشته ؟ جاده های سبز را زیر پاهای سرخم میکنم و هوای سیاه را، آبی نفس میکشم!به شوق وصل غنچه های خار را میچینم و از درد فراق رز سفید را پر پر میکنم.ایستاده، خمیده راه میروم و با چشم های نابینایم، خوب به اطراف م... |
در تالار دل نوشته و متن کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: دلنوشته ؟ گاه دلتنگ میشم؛ دلتنگ روز های رفته...روز هایی که رفت و منتظر بازگشتشان ماندیم...گاه از دلتنگی سکوت میکنم و گاه از تنهایی...عجیب بی سرو سامان زیر چتر باران نشسته ایم!همیشه کاغذ ها، حرف ها برای گفتن داش... |
در تالار دل نوشته و متن کوتاه |
7 سال قبل |
پاسخ: نور اژدها غریبه ی آسمانی;31064: سلامی دوباره پس از مدتی طولانی خب من هنوز فصل چهارم در سلول های مغز و در جای جای روحم هست. اگه نظرها زیاد بشه به احتمال زیاد اون فصل هم می نویسم و می ذارمموفق و سربلند باشیددرضمن... |
در تالار داستان های درحال نگارش |
7 سال قبل |