Header Background day #10
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان دوستی ها

1 ارسال‌
1 کاربران
2 Reactions
644 نمایش‌
aftab
(@aftab)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 274
شروع کننده موضوع  

اين داستانو قبلا تو سايت پايونيرگذاشته بودم.نويسندش يكي از دوستانم به اسم نيلوفره

براي تمام شدن مدرسه شمارش معكوس مي كنم.2 دقيقه ...ا دقيقه...20 ثانيه .....10ثانيه..... ا- دقيقه ..... 3 -دقيقه ..... 5- دقيقه و 36 ثانيه ..... زنگ مدرسه را دير مي زنند . تا محل كار مادرم مي دوم . احساس خلاصي دارم . مي روم پشت در و از شيشه هاي كنار در كلاس دانشگاه داخل را نگاه مي كنم . دستي براي مادرم تكان مي دهم و به كتابخانه مي روم . 5ساعت در روز در كتابخانه ي دانشگاه كار مي كنم تا وقتي كار مادرم تمام شود . نمي توانم به خانه بروم چون مادرم فكر مي كند كه هنوز آنقدر بزرگ نشده ام كه كليد هاي خانه را داشته باشم . دوست هم ندارم كه در كلاس مادرم بي صدا بنشينم وبه خاطر سر وصدا نه بتوانم كتاب بخوانم نه درس . ولي در اين كتابخانه راحت هستم . تنها كاري كه لازم است بكنم اين است كه پشت ميز بنشينم و كتاب هم مي توانم بخوانم . كتاب هاي كتابخانه را دوست ندارم . خودم كتاب مي آورم . كتاب هاي كودك يا نوجوان مي خوانم . امروز كتاب نوجوان آورده ام . شروع به خواندنش مي كنم . غرق مي شوم . با اين كه معني كلمه ي دوست داشتن را نمي دانم ولي دنياي فانتزي كتاب را دوست دارم چون مي توانم با شخصيت هاي كتاب دوست شوم . كوچك تر كه بودم دوست هايم را از كتاب به واقعيتي كه خودم براي خودم درست كرده بودم مي آوردم و تا كتاب هاي بعدي آن ها را دوست خود مي ناميدم و بعد از كتاب بعدي دوستان جديد و بعضي وقت ها هم دوستان قديمي . با اين كارم كمبودم را جبران مي كردم. حالا نه . با اين كه هنوزم دوستي ندارم ولي واقعيتي جديدي براي خودم درست كرده ام و نمي توانم چارچوب اين واقعيت جديد را بشكنم . كتاب تمام مي شود . با دوستان كتابي ام هنوز خداحافظي نكرده ام . هنوز كلي وقت دارم . يكي از كتاب هاي كتابخانه را برمي دارم . با دوستان كتابي ام خداحافظي مي كنم و با خواندن كتاب جديد ،به دنياي واقعي بر مي گردم . دوستهايم كه فقط اسمشان دوست است به من كرم كتاب مي گويند . نمي توانند بگويند خرخوان چون اين واژه فقط براي درس خواندن زياد است و من هم فقط در مدرسه درس مي خوانم . وانمود مي كنم كه با آن ها دوست هستم . وانمود مي كنم كه وقتي با آن ها هستم خوشحالم ولي آن ها فقط بلدند خود خواه باشندو از مشكلات چرت و پرتشان مدام در گوشم ورور كنند و من هم براي آن ها لاف بزنم ومشكلات بزرگتري نشانشان بدهم تا مشكلاتشان را ك.چك نشان بدهم و آن ها كمي خوشحالي در كنار من نشان بدهند ولي بعد از اين كار آن ها به حرف زدن در مورد فيلم و جك هاي بي مزه گفتن و حرف زدن در مورد درس و لوس شدن مي شوند و من هم وانمود مي كنم كه مثل آن ها فكر مي كنم . تظاهر مي كنم مي خندم . از خنديدن بدم مي آيد . فقط براي اين كه وانمود كنم تنها نيستم و كلي دوست دارم . در مدرسه ما آدم هايي هم پيدا ميشود كه بتوان با آن ها دوست شد ولي مي ترسم كه با آن ها دوست شوم چون خيلي احساساتي اند . هر وقت با كسي دعوايشان ميشود مي نشينند و زار زار گريه مي كنند و اين وابستگي شان را نشان مي دهد . من نمي خواهم به كسي وابسته شوم يا كسي به من وابسته شود . دنيا خيلي سختگير تر از اين حرفهاست و وابستگي باعث ضعف مي شود .

امروز وقتي تازه به كتابخانه رسيده بودم يكي از استاد ها آمد و گفت كه بچه اي به كتابخانه مي آيد و كتابي بر مي دارد وبا خود مي برد . بايد به او اجازه بدهم كه كتاب را ببرد . هيچ حرفي نزدم فقط كله ام را تكان دادم . مادرم مي گويد كه اين كار دور از ادب است ولي من دوست ندارم خودم را با گفتن كلمه چشم زير سلطه ي كسي ببرم . حرف هاي مادرم را هم خيلي جدي نمي گيرم و معني كلمه ادب را نمي فهمم .

بچه مي آيد ولي ظاهرش مثل يك بچه ي معمولي نيست.تمام بدنش به جز چشم هايش پوشيده است . از شيوه ي قرار گرفتن چيزي كه روي سرش كشيده حدس زدم كه يا كچل است يا موهايش خيلي كوتاه است . كتابي بر مي دارد . با تعجب سر تا پاي مرا برانداز مي كند . حدس مي زنم كه به اين فكر مي كند كه بچه ام و سعي ميكند كه حدس بزند چند سال از او بزرگترم چون اگر من هم بودم همين كاررا مي كردم . نمي فهمم دختر است يا پسر.چون هم لباسش گشاد است هم بچه است . او مدتي اس كه رفته ولي من هنوز در فكر هستم . از پنجره به خانه ي رو به رو نگاه ميكنم كه همسايه ي چند طبقه بالاتر از ما هم هست و چراغ روشن را از پشت شيشه مات تشخيص مي دهم . همچنين سايه ي همان كله اي كه هميشه معلوم است وانگار با من زل زده . گاهي مو دارد وگاهي ندارد . برايم مهم نيست كه او كيست . نمي خواهم چيزي برايم مهم باشد . معني كلمه مهم را درك نمي كنم . به كتاب خواندن ادامه مي دهم... .

با ز هم از مدرسه برمي گردم امروز هم دير زنگ را زدند . تا دانشگاه مي دوم . دستي براي مادرم تكان مي دهم و به كتابخانه مي روم . كتاب مي خوانم . غرق مي شوم . دوستان جديد پيدا مي كنم . كتاب تمام مي شود . دوستانم فراموش مي شوند . احساساتم فراموش مي شوند . دوباره بچه مي آيد . كتاب را سرجايش مي گذارد كتاب ديگري بر مي دارد . سريع مي رود . از پنجره خانه ي روبه رو را نگاه مي كنم . چراغي روشن نيست . فكر مي كنم . بچه هيچ هيچ حرف نمي زند فقط با دقت نگاه مي كند . انگار دوست دارد حرف بزند ولي نمي تواند يا مي ترسد . دوباره از پنجره نگاه مي كنم . چراغ روشن است . كنجكاو مي شوم . فقط كمي . سعي مي كنم كنجكاوي را از خودم دور كنم . نمي خواهم به داشتن احساس عادت كنم . نه از آن روز به بعد .

دوباره همان قصه ي قديمي تا به كتابخانه برسم . يك چيز جديد .... يك عكس .... يك خانواده .... يك مادر، يك فرزند و يك پدر . انگار دور نقش پدر را با ستاره وحاله هاي نور پررنگ تر كرده اند . ديگر نمي توانم نگاه كنم . عكس را كنار مي گذارم طوري كه چشمم به آن نيفتد . درس مي خوانم . براي اولين بار از اول سال تا حالا....

بچه مي آيد . كتاب قبلي را سر جايش مي گذارد وكتاب جديدي بر مي دارد . با تعجب به كتاب هايم نگاه مي كند . به جلد هايشان دقت مي كند . سعي مي كند با چشم هايش با من حرف بزند . انگار از من مي خواهد تا چيزي بگويم . اولين چيزي كه به ذهنم مي رسد را مي گويم .

- مي خواهي با كتاب بخوانيم؟

- سكوت.

- اگر اجازه داري كمي بيشتر اينجا بماني ، كتابي دارم كه از كتاب هاي اينجا خيلي جالب تر است.

- سكوت.

مي روم مي نشينم روي نيمكت . كنارم مي نشيند . صفحه ي اول را باز مي كنم و مي خوانم . صفحه ي دوم را هم . مي گويم هر وقت تمام كردي ورق بزن . طول مي كشد تا تمام كند . نمي دانم من هم كه بچه بودم اين قدر خواندنم طول مي كشيد يا نه ؟ چيز زيادي از بچگي هايم يادم نمي آيد . فقط تصاويري كه توي هم گم مي شوند . ورق مي زند... .

چند وقت است كه هر روز به اينجا مي آيد و با هم كتاب مي خوانيم . جديدا چند كلمه اي حرف مي زند. حداقل فهميده ام كه لال نيست ولي چيز زيادي نمي گويد . فقط هر وقت كه به كلمه ي نا آشنايي مي رسد معني اش را از من مي پرسد واين تمام حرف زدنش است . صبر مي كنم تا هر صفحه را با آرامش تمام كند بعد ورق بزند . با اين كه نمي دانم خوب يعني چه ولي هر وقت كه با هم كتاب مي خوانيم ، احساس خوبي دارم . با اين كه نمي دانم دوست داشتن يعني چه ولي اين كار را دوست دارم .

هميشه كمي بعداز اين كه او از اين جا مي رود ، چراغ خانه ي روبه رو روشن مي شود و كله ي جلوي پنجره هم ظاهر مي شود . با خودم مي گويم كه يا زمان رفتن اين بچه با صاحب آن خانه به طرز شگفت انگيزي يكسان است يا او در آن خانه زندگي مي كند . يك هفته نمي آيد و من در اين يك هفته فقط كتاب هاي كتابخانه را مي خوانم چون كتاب هاي خودم را نگه داشته ام كه با هم بخوانيم. بعد از يك هفته دوباره همديگر را مي بينيم . به نظر مي رسد لاغر تر شده است . با هم كتاب مي خوانيم . زمستان است . هوا زود تاريك مي شود . كتاب طولاني است و خواندنش طول مي كشد . براي اولين بار يك جمله كامل مي گويد .

- من تنهایی مي ترسم . بامن به خانه می آیی؟

با او تا خانه اش مي روم . درست حدس مي زدم . همسايه ايم . مرا به داخل دعوت مي كند . شك مي كنم . فكر نمي كنم اهل تعارف باشد . داخل مي روم . از جلوی در آشپزخانه که مي گذرم ، يك سر مانكن را مي بينم كه كلاه گيسي رويش گذاشته شده . از من عذر خواهي مي كند و مي گويد كه مي خواهد لباسش را عوض كند ومن بايد كمي در اتاق نشيمن بمانم . از اتاق كه بيرون مي آيد ، نمي توانم چيزي راكه مي بينم باور كنم . به آشپزخانه مي رود وبعد با كله اي پر مو برمي گردد توي حال. تشتي در دست دارد . با پارچه اي ماده اي را كه روي قسمتهايي از پوستش را پوشانده برمي دارد . نمي توانم نگاه كنم . زخم هايي كه دارد كل بدنش را پوشانده . ماده اي را كه توي تشت بود روي زخم هايش مي مالد و بعد از من مي خواهد كمكش كنم كه سرمش را وصل كند . بعد هم آن را دستش مي گيرد و به آشپزخانه مي رود . برايم چاي دم مي كند . چايش هم رنگ آب است ولي عطر و طمع دارد . به من مي گويد كه در خانشان گياهان زيادي را پرورش مي دهد و اين چاي يكي از آن گياهان است . مدرسه نمي رود . استادي به خانشان مي آيد و به او درس مي دهد . در مورد بيماري اش حرفي نمي زند . من هم چيزي نمي پرسم . با خودم مي گويم نبايد به كتاب خواندن با او عادت كنم . هرلحظه ممكن است بميرد . مرا به لگنج مي برد . اسم آن جا را از كلمه جنگل گرفته است . جنگل را بر عكس كرده چون مي گويد هيچ جايش شبيه جنگل نيست بااين سراميك كاري ها وگلدون هاي پر نقش ونگار . اگر جنگل نباشد پس لگنج است .

در لگنج پر ازقارچ خانه اي است . اسم هايي كه انتخاب مي كند وزن درست حسابي اي ندارد . قارچ خانه اي همان كفشدوزك خودمان است . مي گويد نمي فهمد چرا ايراني ها به آن كفشدوزك مي گويند . مي گويد در زبان انگليسي به كفشدوزك خانم پرنده مي گويند . اين را مي فهمد چون اگر آن ها را روي دو پا در نظر بگيريم ، مانند مادري مي شوند كه پيراهن قرمز خال خالي مي پوشد وپرنده هم هست . ولي به نظر او مادر ها خيلي خوشگل ترند . به نظر او آن ها شبيه قارچ هاي سمي هستند و بال ها هم مانند درهاي اتوماتيكي هستند كه باز وبسته مي شوند . پس آن قارچ ها نوعي جانور هستند . در لگنج احساس راحتي مي كند . مي خندد . خيلي مي خندد . نماز مي خواند . به خدا اعتقاد دارد . هميشه دعا مي كند وزندگي آرامي دارد . دير وقت است . به خانه مي روم... .

دوباره با هم كتاب مي خوانيم . رمان اين دفعه طولاني نيست ولي خواندنش را كش مي دهد . امروز هم تا خانه همراهي اش مي كنم . جلوي در خانه كسي منتظرش است . مي گويد دوستم است . از خودم خجالت مي كشم . او هم دوستي دارد . اين دوستش هم مثل خودش كم حرف است . به خانه مي رويم . با هم چاي مي خوريم . اسمش را به من مي گويد . اسمم را مي گويم . مي گويد نبايد اين طوري با او حرف بزني . به چمهايش نگاه كن ولب هايت را آرام تكان بده تا بفهمد . مي فهمم ناشنوا است . بعد از عصرانه با هم به اتاق مي رويم وآن ها سعي مي كنند به من كلمات ناشنوا ها را ياد بدهند . لب خواني بلد است ولي برايش سخت است . يكيشان حركت را انجام مي دهد وديگري ترجمه مي كند . به كلمه ي مادر كه مي رسيم ، دستهايش را كنار پهلوهايش گرد مي كند واداي يك آدم چاق را در مي آورد . مي خندند . وقتي مي گويد پدر ، دستش را روي چانه اش مي گذارد طوري كه انگار ريش است ومي خندد . بلندتر مي خندند . خنده هايشان خيلي قشنگ است . وقتي مي خندند ، كل دنيا مي خندد . با اين كه نمي دانم خوب يعني چه ، ولي احساس خوبي دارم . با اين كه نمي دانم دوست داشتن يعني چه ، ولي خنديدن را دوست دارم .


   
sinaghf و alive واکنش نشان دادند
نقل‌قول
اشتراک: