دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
اسمانش را گرفته تنگ در اغوش
ابر با ان پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست
باسکوت پاک غمناکش
م. امید
شراب باید خورد
در جوانی یک سایه باید راه رفت
همین
سهراب سپهری
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
هرگز جامه ی اندوه نپوشان به تن خود.
سهراب
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی
شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
سهراب سپهری
یک روزی، بی جنبش برگ.
اینجا؟
نی، در دره مرگ.
تاریکی ، تنهایی.
نی ، خلوت زیبایی.
به تماشا چه کسی می آید، چه کسی ما را می بوید؟
...
و به بادی پرپر . . . ؟
...
و فرودی دیگر؟
سهراب
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
سهراب سپهری
دمت گرم سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی و در بگشای
م. امید
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
کان همه افسانه ی بی حاصل است
نیما یوشیج
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
سهراب
یاد مرگ بود و درد
خستگی بود و زخم
خود، خیلی بلنده نمی شه همش رو گذاشت.
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
سهراب سپهری
یک نگاه منتظر به لحظه لحظه ها
یک نگاه منتظر برای دیدنت
یک دقیقه هم هزار ساعتس
در نبود تو
سروده ی خودم