نویسنده: خودم
ژانر: حماسی | آخرالزمانی
هفته ای یک قسمت
خب امیدوارم دوست داشته باشید:
سینزده: مقدمه
نفس نفس میزنم؛ حس میکنم پاهایم سنگین شدهاند طوری که انگار به هر کدامشان وزنهی بزرگی... نه یک تریلی متصل است. موهای مشکی رنگم روی پیشانی ام پخش شده اند و شن، تقریبا حلق و تمام شُشم را پر کرده است. آفتاب، آن لعنتی بی رحمانه آخرین ذرات آب را مشتاقانه از زیر پوستم بیرون میکشد؛ بدون آنکه حتی یک تکه ابر در آن پس زمینهی آبی جلوی این پرتوهای درنده را بگیرد. تشنهام... تشنـــــــــــــــــــه!
مردم توی خیابان های شن پوش شده تلو تلو میخورند. نور خورشید چشمانم را آزار میدهد. کمی آن ها را میبندم تا آرام شوند ولی شن هایی که زیر مژه هایم جمع شده اند انگار مثل سیخ عنبیه ام را پاره میکنند. با آستینم به روی پلک هایم دستی میکشم و علیرغم سوزش شدید چشمانم آن ها را باز میکنم.
صدای جیغ بلندی گوشم را آزار میدهد. چرا این فاحشه خفه نمیشود؟! سمت چپم زنی، همینطور که بچهی چهار پنج سالهی بغلش را تکان میدهد و جیغ میزند، سعی میکند خونی که از دهان کودک میریزد را درون دستانش جمع کند. دیوانه وار خونی که توی دستانش جمع شده را می نوشد. کودک زانو زده چند بار تشنج وار میلرزد و روی زمین میافتد. زن گریه میکند و همینطور که چاقوی آمیخته به گوشت و خون را از پشت گردن او بیرون بکشد میدود. کودک، یک متری پشت سرش به وسیله چاقو کشیده میشود و پس از یک لرزش دیگر آرام میگیرد. تشنگی که فرزند نمیشناسد...
رویم را از ادامهی صحنه که شامل جمع شدن مردم و خوردن آن خون گلی شده است، برمی گردانم. حسی میگوید من هم بروم، من هم تشنهام، چرا من نه...؟ چون من میخواهم انسان بمانم حالا میخواهد آب باشد یا نباشد. حتی اگر از این تشنگی...
انگار پاهایم یک آن بی حس میشوند و با صورت روی زمین میافتم. نگاه های سنگین اطرافم را حس میکنم. من... من نمیافتم. بلند میشوم. سخت... ولی بلند میشوم. زانو هایم میسوزند. همین حالا هم میتوانم نگاه های سنگین فروشنده هایی که با بیحالی روی پیشخوان مغازهشان افتاده اند را حس کنم. یکی شان حتی با نگاه تلخی به من پوزخند میزند.
با خود زمزمه میکنم: �یالا دختر... چیزی تا خونه نمونده...�
خیلی دوست دارم این دروغ را باور کنم ولی نمیشود. چشمانم سیاهی میرود و بعد زمانی که به هوش میآیم، خود را در حال کام گرفتن از لبان کودک مییابم. خون از دهانش به نرمی به درون دهانم روان میشود. سعی میکنم خود را عقب بکشم ولی دستی از پشت گردنم را فشار میدهد. تقلا میکنم و بالاخره خود را جدا میکنم. سرم را که بالا میآورم، چشمان آبی ام را درون ویترین خاک گرفتهی مغازهی روبه رو میبنم که وحشت زده به صورت خاکی و خونیام زل زده. خون از چانهی تیزم به روی زمین چکه میکند.
بر میگردم تا صاحب دستی که مجبور به نوشیدنم میکرد را بیابم ولی کسی نیست. همان مردمی که تلو تلو میخورند.
اشک توی چشمانم جمع میشود... میخواهم گریه کنم...
بعد ضربهی سختی از پشت به سرم میخورد. گوشم صوت میکشد. صدای مردانهای میپرسد: �همین خوبه دیگه؟ باید آب خوبی توی خونش باشه.�
- فکر نمیکنم بابرا خوشش بیاد!
- به درک. اگه نیومد واسه خودمون برش میداریم...
- آره میشه باهاش...
و بعد همه چیز ساکت میشود.
قسمت دوم: دانلود
کامنت بزنین لطفا به نقداتون نیازمندم
قشنگ بود.
نمی دانم چرا ولی مدام یاد کتاب زام-بی دارن شان می افتادم.
خوب بود.
وای خیلی جالب بود.خوشم اومد.
خط چهارم می نوشتی تشنه ام....خیلی تشنه ، قشنگ تر بود.
آها می نوشتی حتی یک تکه ابر هم در آن زمینه ی آبی دیده نمی شد بهتر بود.
خیلی نقد بلد نیستم.در کل که به نظر من خیلی قشنگ بود.داستانای آخر الزمانی رو دوست دارم.منتظر بقیه اش هستم.موفق باشی.((58))
اوه مای گاد.
یکمی ترسناک شد. مخصوصا اون صحنه مادر وبچش.
دوستش داشتم.
اون قسمت که بالاخره دختره رو مجبور میکنن تا از خون بخوره ام خیلی جالب بود. چه حس بدی به ادم میده. مخصوصا اگه خودتو جاش تصور کنی.
ادامه که حتما داره؟ نداره؟ حتما باید داشته باشه که بفهمیم خود دختره کیه یا بابرا یا کلا بفهمیم چی شده؟
منتظرم بعد میام یه نقد درست و حسابی میکنم.
پسر خیلی باحاله کلا خشن و البته دردناک ولی قشنگ داره ذات واقعی و مخفی شده ی انسانو نشون میده((51))
خوب طبق معمول همیشه وعده های پوچی ک هیچ گاه ب واقعیت نمیپیوندند و تعلیقی ک انسان را در بر می گیرد تا روانی ات کند و در آخر مجبور ب دل کند از داستان های این فقط تنها کنی
هیچی دیگه... نثر عین همیشه... لحن عین همیشه... موضوع عین همیشه... و عین همیشه کامل نمیشه... توصیف فضا سازی عین همیشه...
با ی تفاوت
این دفعه دختره هاهاهاهاهاهاهاهاهاها
بازم پساآخرالزمانی؟؟؟ میشه اگن اگن بنویسی؟؟؟؟ ب جای این ک از اینا شروع کنی؟ میشه؟ میشه؟ میشه؟
خوب خودم می دونم :
نمیشه !
خوب بسه در کل بعله تو تعلیقم و بعله امیدی ندارم ک قسمت بعدش بیاد فقط لدی اسپم های پوچ بزنی نوچ نوچ نوچ مردم آزار
در ضمن وحشی گریات ب مراطب بد تر میشه ها آخه من نمیدونم چ استعدادی تو این چیزا داری؟ قاتل؟ هان؟ جانی؟ داعشی؟
خوب بسه دیگه خیلی زر زدم با اجازه عزت زیاد یا زد زیاد یا زت زیاد اه بابا همونی ک اینا میگن
موفق و پیروز باشی
@Melisandre 100427 گفته:
خوب طبق معمول همیشه وعده های پوچی ک هیچ گاه ب واقعیت نمیپیوندند و تعلیقی ک انسان را در بر می گیرد تا روانی ات کند و در آخر مجبور ب دل کند از داستان های این فقط تنها کنی
هیچی دیگه... نثر عین همیشه... لحن عین همیشه... موضوع عین همیشه... و عین همیشه کامل نمیشه... توصیف فضا سازی عین همیشه...
با ی تفاوت
این دفعه دختره هاهاهاهاهاهاهاهاهاها
بازم پساآخرالزمانی؟؟؟ میشه اگن اگن بنویسی؟؟؟؟ ب جای این ک از اینا شروع کنی؟ میشه؟ میشه؟ میشه؟
خوب خودم می دونم :
نمیشه !
خوب بسه در کل بعله تو تعلیقم و بعله امیدی ندارم ک قسمت بعدش بیاد فقط لدی اسپم های پوچ بزنی نوچ نوچ نوچ مردم آزار
در ضمن وحشی گریات ب مراطب بد تر میشه ها آخه من نمیدونم چ استعدادی تو این چیزا داری؟ قاتل؟ هان؟ جانی؟ داعشی؟
خوب بسه دیگه خیلی زر زدم با اجازه عزت زیاد یا زد زیاد یا زت زیاد اه بابا همونی ک اینا میگن
موفق و پیروز باشی
بخدا اون داستانو داشتم مینوشتم همش پرید اصنم یادم نیس کجاش بودم
افس باز شه بردارم داستانو اگه متفرقه نوشتم به مسئولیت خودم بیا فحش بده بهم
بن شدی هم شدی...
در حال حاضر مشغول داستان لیگم تموم شه مینویسم...
شرمنده الان حس میکنم خعلی بی مسئولیتم
ها
هم مقدمه و هم قسمت دوم رو خوندم و خیلی خوشم اومد.
نقدی ندارم و مشتاق ادامه ی داستان هستم.
ممنون که با ما به اشتراکش گذاشتی ((48))
موفق باشی دوست عزیز
به نام خدا
لطفا نقد رو همراه پارگراف های داستان بخون.هر پارگرااف رو یه «پ» گذاشتم بعلاوه عدد پارگراف.
فصل دو.
پ1:خوب زندگی واقعن سخت تر از مرددنه ای واضحه من نمیدونم چرا داری برای ی چیز ثابت شده چونه میزنی.و اینک خیلی بی سر و ته حرف میزنی یعنی اصن صحبت کردن با شخص رو بلد نیستی.خوب اون داره با مخاطب صحبت میکنه ولی مثه اینکه بلد نیست.تیکه تیکه صحبت میکنه.خودشو نقض میکنه و اصلا معقول نیست.بلد نیستی سردرگمی رو درست از اب در بیاری کاملا واضحه ولی حداقل اینقد خودتو نقض نکن.
پ2:بدون هیچ مقدمه ایی شروع کردی به صحبت کردن.ببین شما در اصل داری یه دیالوگ بین مخاطب و کرکتر مینویسی و یه ارتباط بر قرار کنی در صورتی که نمیتونی.به شخصه با چنین کرکتری نمیخوام صحبت کنم چون حرفاش کاملا مصنوعی و در هم پیچیده و غیر قابل فهمه.اوه صبر کنید!خب خیلی از پیش تعین شدس.انگار شما منتظر بودی به اینجا برسیم و یه دفعه بزنی رو استپ.خیلی لوس چنین کاری کردی.شما میتونستی خیلی بهتر این تعجبت رو بیاری توی کار تا طبیعی تر جلوه بده.جملات پشست سر همی که بدون پردازش و خیلی خام ردیف کردی اصلا مناسب نیست.باور کن به فکر هیچ کدوم از ما نزد.حداقل به سر من.و تو داری به زور اینو به من تحمیل میکنی که بخوام داستان شما رو بدونم در صورت یکه هیچ در جذابیتی هنوز باز نشده که بخوام ادامه بدم.این حق خوانندس که داستان جذاب رو بخونه نه یسری جملات در هم تنیده ی دیوانه وار.
پ3:خب شما نیازه که از یه مقدمه ایی داستانو شروع کنی.من فلان جا بودم و وای بخارش منو سوزوند از این حرفا.اول یه مقدمه ی خشک و خالی و بعد شرح قضایا.خب شما توصیفی از مکان و اون ستاوانه ی روبروت رو یادت رفته ظاهرا.یه جاهایی که واقعن به اضافه گویی نیاز نداره شما همینطوری موضوع رو میپیچونی و دربارش سه خط صحبت میکنی و به ترک دیوار هم گیر میدی و مینویسی اما اینجا که باید توصیف کنی من چیزی نمیبینم.استفاده از افعال تکراری تو این پاراگراف موج میزنه و اصن خوب نیست.یه جاهایی به یه سری کلمات ضمیر متصل میچسونی و کلمات رو سنگین میکنی و از اون حالت رون خارج میکنی.
پ4:چیز قابل توجهی تو این پارگراف ذکر نشده بود جز چند تا ایراد فعلی و نگارشی.و اینکه شما نباید نثرت رو یک دفعه از حالت رسمی ببری محاوره و افعال عامیانه واردش کنی.من مخالف این نوع نوشتارم چون رشته ی تفکرات خواننده رو از هم گسست میده.
پ5و6:اولین مشکل بازهم توصیفات به زوریته.محوریت موضوع داره از دست میره و شما چسبیدی به کت شلوار یارو.توصیف صحنه تا یه جایی خوبه که به کسلی نره.خوب داستان شما هنوز در نطفس و نقطه ی اوج اغازینش نیومده و شما داری درمورد رئیس توصیف میدی؟تاجایی که میتونی چیز های تکراری و بدرد نخور رو باید حذف کنی.واقعن اون رئیس از کجا میدونست این تنها لباسشه؟اینقدر براش اهمیت داشته که لباسای دختره رو چک میکرده؟بعدشم این کلیشه ی تکراری واقعن چرا بین همه فراگیر شده؟چرا همه ی شخصیت ها باید بدترین برده بدبخت ترین برده و کسایی باشن که روی پیشونیشون نوشته:من را بزنید.
نثر شما درست نگارش نشده.شما داری درمورد رئیس عوضی صحبت میکنی ولی بعدش میگی:رئیس عوضی انجا.خوب این یه جمله ی خشکه و اصلا به متن نمیشینه.شما باید سعی کنی از واژگان صحیح در راستای ساخت جملات مفهمی و بدون خشت زدن استفاده کنی.
پ8:خیلی جالب بود.واقعیت نگاری جذابی بود.مرسی.
پ9:واقعن معقوله که با یک حرف یک دفعه همه جا سوکوت مرگبار بگیره؟اینجا بیش از حد غلو کردی.واقعن چنین اتفاقی نمیفته و این یه سوتی محسوب میشه برا شما.قابل درک نیست که یک دفعه چنین اتفاقی بیفته.میدونی به صحنه سازی بیشتری نیاز داشت.چقدر این سیر روند داستان تکراری و مزخرفه.پسر غمگین و لاغر و بدبخت و به احتمال زیاد خوشکل که دختره قبلا یه چیزی هم باش داشته.خلاقیت کنتور بر نمیداره.یکم بیشتر بهش بپرداز.بشتر باز کن جریانو و بعد به اینجاها برس.
پ10:اول اینکه این همه ادم برگشتند سمت طرف.پس حتما حرف زشت و نا به جایی زده این یارو امیر.ولی این رئیس به ظاهر زورگو و مستبد درجا پوزخند میزنه. از یه تیکه خوشم اومد. شغل مادرش. جالب بود.هار هار هار. میدونی استفاده کردن از چنین تیکه کلماتی یا فحش های مناسب صحنه های داستانی واقعن هم به جذابیت داستان و هم به واقعی تر به نظر اومدنش کمک میکنن.
پ11و12:خوب اول اینکه هزاران هزار نفر یه دفعه میشینن و زانو میان.یه سری جملاتی رو ذکر میکنی که قابل باور نیست.ببین چیزی که الان جذابه داستان رئال یا حداقل متن قابل باور پذیره.نه یه رئیس مستنبد با چهارتا کارگر ترسوی بدبخت.اون قسمت هایی که اردوان حرف میزد اصلا جالب نبود.دیالوگ های خیلی چرتی بودن و اصلا به شخصیت کرکتر نمیخورد.حقیقتش دارم به این پی میبرم که شما فقط با ظاهر داستان مخاطب رو اشنا میکنی و درونیات رو ذکر نمیکنی و این بدرترین چیزه.فکر کردی چرا نمیتونم با داستان انس بگیرم؟به دلیلی راوی اول شخص که حتی معلوم نیس با خودش چند چنده.باید بیشتر روی باطن سازی کرکتر کار کنی تا ظاهر سازی.یه نکته هم بگم که شما وقتی صورتت شلاق میخوره به دردش فکر میکنی نه به مدت زمانی که قراره قیدشو بزنی.یه سری حرفارو خیلی زود زود میزنی و جمعش میکنی میره .در صورتی که باید روی اونا مانور بدی .صورت کرکتر شما داره نصف میشه و اونوقت شما به این می پردازی که چقد طول میکشه خوب شه؟یه اهی یه جیغی یه غشی یه عکسالعمل بلقوه ی شدیدی.خیلی توی احساسی نوشتن ضعف داری.احساسات کرکتر رو درک نمیکنی.
بقیه ی پاراگراف ها: خیلی قلمت خشکه و بدرد احساسی نوشتن نمیخوره نوشتت اون درکو منتقل نمیکنه و مجب همدلی نمیشه.جریان اون پیرزن.یهویی از کجا پیداش شد؟و چرا باید این قدر سریع داستان زندگیش رو برای این دختر شرح بده؟شرتی پرتی نشست و همه چی رو گفت؟خیلی مسخرس.واقعن جدال و حادثت ضعیفه و باید خیلی بیشتر به این بخش ها بپردازی.
نظرات کلی:داستان شما گره نداره.داستان شما تعلیق نداره .دگرگون نمیکنه احساسی رو منتقل نمیکنه .بیهودگی نوشتار توش موج میزنه خامه بدون بازنویسیه و خشکه.تمام قسمت ها عاری از کششه و فقط برای این خوبه که بخونی تموم شه.پیرنگ شما ناقصه چون جدال انچنانی و حادثه های درست و حسابی نداره.روابط علت و معلولی خیلی ضعیف و معمولی و بدون جذابیته.فراز و فرود و سیر رویداد های داستانی قابل پیش بینیه و بی انگیزگی توی شخصیت اصلی هویداس.ناپایداری و گسترش به اندازه ی کافی نیست.ببین داستانت مثه یه خط صافه.هیچ چیز خاصی نیست که مشتاق کنه خواننده رو.بحران قابل پیش بینی و طرح کلیشه اییه.در کل امیدی به داستان ندارم چون افتضاح بود.
30 از 100
در اخر یه عذر خواهی میکنم به خاطر کم بودنش.من سعی کردم کلی یه سری چیزا رو بگم و پاراگراف پارگراف چیزایی که به ذهنم میرسه رو گوشزد کنم و انچنان به جزئیات داستان نپرداختم.ولی امیدوارم شما با همینا مجاب بشی و دستت بیاد.
@MIS_REIHANE 101515 گفته:
به نام خدا
لطفا نقد رو همراه پارگراف های داستان بخون.هر پارگرااف رو یه «پ» گذاشتم بعلاوه عدد پارگراف.
فصل دو.
پ1:خوب زندگی واقعن سخت تر از مرددنه ای واضحه من نمیدونم چرا داری برای ی چیز ثابت شده چونه میزنی.و اینک خیلی بی سر و ته حرف میزنی یعنی اصن صحبت کردن با شخص رو بلد نیستی.خوب اون داره با مخاطب صحبت میکنه ولی مثه اینکه بلد نیست.تیکه تیکه صحبت میکنه.خودشو نقض میکنه و اصلا معقول نیست.بلد نیستی سردرگمی رو درست از اب در بیاری کاملا واضحه ولی حداقل اینقد خودتو نقض نکن.
پ2:بدون هیچ مقدمه ایی شروع کردی به صحبت کردن.ببین شما در اصل داری یه دیالوگ بین مخاطب و کرکتر مینویسی و یه ارتباط بر قرار کنی در صورتی که نمیتونی.به شخصه با چنین کرکتری نمیخوام صحبت کنم چون حرفاش کاملا مصنوعی و در هم پیچیده و غیر قابل فهمه.اوه صبر کنید!خب خیلی از پیش تعین شدس.انگار شما منتظر بودی به اینجا برسیم و یه دفعه بزنی رو استپ.خیلی لوس چنین کاری کردی.شما میتونستی خیلی بهتر این تعجبت رو بیاری توی کار تا طبیعی تر جلوه بده.جملات پشست سر همی که بدون پردازش و خیلی خام ردیف کردی اصلا مناسب نیست.باور کن به فکر هیچ کدوم از ما نزد.حداقل به سر من.و تو داری به زور اینو به من تحمیل میکنی که بخوام داستان شما رو بدونم در صورت یکه هیچ در جذابیتی هنوز باز نشده که بخوام ادامه بدم.این حق خوانندس که داستان جذاب رو بخونه نه یسری جملات در هم تنیده ی دیوانه وار.
پ3:خب شما نیازه که از یه مقدمه ایی داستانو شروع کنی.من فلان جا بودم و وای بخارش منو سوزوند از این حرفا.اول یه مقدمه ی خشک و خالی و بعد شرح قضایا.خب شما توصیفی از مکان و اون ستاوانه ی روبروت رو یادت رفته ظاهرا.یه جاهایی که واقعن به اضافه گویی نیاز نداره شما همینطوری موضوع رو میپیچونی و دربارش سه خط صحبت میکنی و به ترک دیوار هم گیر میدی و مینویسی اما اینجا که باید توصیف کنی من چیزی نمیبینم.استفاده از افعال تکراری تو این پاراگراف موج میزنه و اصن خوب نیست.یه جاهایی به یه سری کلمات ضمیر متصل میچسونی و کلمات رو سنگین میکنی و از اون حالت رون خارج میکنی.
پ4:چیز قابل توجهی تو این پارگراف ذکر نشده بود جز چند تا ایراد فعلی و نگارشی.و اینکه شما نباید نثرت رو یک دفعه از حالت رسمی ببری محاوره و افعال عامیانه واردش کنی.من مخالف این نوع نوشتارم چون رشته ی تفکرات خواننده رو از هم گسست میده.
پ5و6:اولین مشکل بازهم توصیفات به زوریته.محوریت موضوع داره از دست میره و شما چسبیدی به کت شلوار یارو.توصیف صحنه تا یه جایی خوبه که به کسلی نره.خوب داستان شما هنوز در نطفس و نقطه ی اوج اغازینش نیومده و شما داری درمورد رئیس توصیف میدی؟تاجایی که میتونی چیز های تکراری و بدرد نخور رو باید حذف کنی.واقعن اون رئیس از کجا میدونست این تنها لباسشه؟اینقدر براش اهمیت داشته که لباسای دختره رو چک میکرده؟بعدشم این کلیشه ی تکراری واقعن چرا بین همه فراگیر شده؟چرا همه ی شخصیت ها باید بدترین برده بدبخت ترین برده و کسایی باشن که روی پیشونیشون نوشته:من را بزنید.
نثر شما درست نگارش نشده.شما داری درمورد رئیس عوضی صحبت میکنی ولی بعدش میگی:رئیس عوضی انجا.خوب این یه جمله ی خشکه و اصلا به متن نمیشینه.شما باید سعی کنی از واژگان صحیح در راستای ساخت جملات مفهمی و بدون خشت زدن استفاده کنی.
پ8:خیلی جالب بود.واقعیت نگاری جذابی بود.مرسی.
پ9:واقعن معقوله که با یک حرف یک دفعه همه جا سوکوت مرگبار بگیره؟اینجا بیش از حد غلو کردی.واقعن چنین اتفاقی نمیفته و این یه سوتی محسوب میشه برا شما.قابل درک نیست که یک دفعه چنین اتفاقی بیفته.میدونی به صحنه سازی بیشتری نیاز داشت.چقدر این سیر روند داستان تکراری و مزخرفه.پسر غمگین و لاغر و بدبخت و به احتمال زیاد خوشکل که دختره قبلا یه چیزی هم باش داشته.خلاقیت کنتور بر نمیداره.یکم بیشتر بهش بپرداز.بشتر باز کن جریانو و بعد به اینجاها برس.
پ10:اول اینکه این همه ادم برگشتند سمت طرف.پس حتما حرف زشت و نا به جایی زده این یارو امیر.ولی این رئیس به ظاهر زورگو و مستبد درجا پوزخند میزنه. از یه تیکه خوشم اومد. شغل مادرش. جالب بود.هار هار هار. میدونی استفاده کردن از چنین تیکه کلماتی یا فحش های مناسب صحنه های داستانی واقعن هم به جذابیت داستان و هم به واقعی تر به نظر اومدنش کمک میکنن.
پ11و12:خوب اول اینکه هزاران هزار نفر یه دفعه میشینن و زانو میان.یه سری جملاتی رو ذکر میکنی که قابل باور نیست.ببین چیزی که الان جذابه داستان رئال یا حداقل متن قابل باور پذیره.نه یه رئیس مستنبد با چهارتا کارگر ترسوی بدبخت.اون قسمت هایی که اردوان حرف میزد اصلا جالب نبود.دیالوگ های خیلی چرتی بودن و اصلا به شخصیت کرکتر نمیخورد.حقیقتش دارم به این پی میبرم که شما فقط با ظاهر داستان مخاطب رو اشنا میکنی و درونیات رو ذکر نمیکنی و این بدرترین چیزه.فکر کردی چرا نمیتونم با داستان انس بگیرم؟به دلیلی راوی اول شخص که حتی معلوم نیس با خودش چند چنده.باید بیشتر روی باطن سازی کرکتر کار کنی تا ظاهر سازی.یه نکته هم بگم که شما وقتی صورتت شلاق میخوره به دردش فکر میکنی نه به مدت زمانی که قراره قیدشو بزنی.یه سری حرفارو خیلی زود زود میزنی و جمعش میکنی میره .در صورتی که باید روی اونا مانور بدی .صورت کرکتر شما داره نصف میشه و اونوقت شما به این می پردازی که چقد طول میکشه خوب شه؟یه اهی یه جیغی یه غشی یه عکسالعمل بلقوه ی شدیدی.خیلی توی احساسی نوشتن ضعف داری.احساسات کرکتر رو درک نمیکنی.
بقیه ی پاراگراف ها: خیلی قلمت خشکه و بدرد احساسی نوشتن نمیخوره نوشتت اون درکو منتقل نمیکنه و مجب همدلی نمیشه.جریان اون پیرزن.یهویی از کجا پیداش شد؟و چرا باید این قدر سریع داستان زندگیش رو برای این دختر شرح بده؟شرتی پرتی نشست و همه چی رو گفت؟خیلی مسخرس.واقعن جدال و حادثت ضعیفه و باید خیلی بیشتر به این بخش ها بپردازی.
نظرات کلی:داستان شما گره نداره.داستان شما تعلیق نداره .دگرگون نمیکنه احساسی رو منتقل نمیکنه .بیهودگی نوشتار توش موج میزنه خامه بدون بازنویسیه و خشکه.تمام قسمت ها عاری از کششه و فقط برای این خوبه که بخونی تموم شه.پیرنگ شما ناقصه چون جدال انچنانی و حادثه های درست و حسابی نداره.روابط علت و معلولی خیلی ضعیف و معمولی و بدون جذابیته.فراز و فرود و سیر رویداد های داستانی قابل پیش بینیه و بی انگیزگی توی شخصیت اصلی هویداس.ناپایداری و گسترش به اندازه ی کافی نیست.ببین داستانت مثه یه خط صافه.هیچ چیز خاصی نیست که مشتاق کنه خواننده رو.بحران قابل پیش بینی و طرح کلیشه اییه.در کل امیدی به داستان ندارم چون افتضاح بود.
30 از 100
در اخر یه عذر خواهی میکنم به خاطر کم بودنش.من سعی کردم کلی یه سری چیزا رو بگم و پاراگراف پارگراف چیزایی که به ذهنم میرسه رو گوشزد کنم و انچنان به جزئیات داستان نپرداختم.ولی امیدوارم شما با همینا مجاب بشی و دستت بیاد.
ریحانه جون نقد کوبشی خوبه ولی اینکه بزنی طرفو خرد و از نوشتن نا امید کنی دیگه چندان جالب نیست. درسته، داستان تمام ایراداتی که گرفتی رو داشت ولی تو می تونستی اونا رو با لحن ملایم تری بیان کنی. ((200))
البته نویسنده آدم فهمیده ای به نظر میاد و مطمئنم درک می کنه که تو صلاحشو می خوای.(حالا واقعا صلاحش رو می خوای؟)
داداش داستانت رو خوندم. نمی تونم بگم ازش خوشم اومد و خوب بود ولی امیدوارم در ادامه بهتر بشه. همونطور که ریحانه گفت داستان خام بود و خیلی باید روش کار بشه. مطمئنم می تونی رفته رفته قابل تحمل ترش کنی. بنویس و سعی کن بفهمی داری چی می نویسی و کنترل داستان از دستت در نره (مثلا قرار بود لحن ملایم باشه.((231)))