اینکه تنها تو مرا باور داشتی. از میان تمامی این مردمان٬ تنها تو بودی که طعم حقیقت را به من چشاندی و جور دیگر مرا دیدی. نه فقط من ٬ همه چیز را. شایدم برای همین بود که هنگامی که دیوانه خطابت می کردند٬ تو باز هم می خندیدی.
یادم می آید که با هم می خندیدیم. خوش بودیم. در جادههایی که اطرافشان با گل و پروانه ها مزین شده بود قدم می زدیم. راه می رفتیم. می دویدیم. و در آخر مسیر هم این خنده بود که به لبهامان شیرینی می بخشید. در تمام این مسیر و راه رفتن ها٬ دویدن ها٬ در تمامشان چقدر و چقدر به من گفتی که بدانم. نهی ام کردی٬ هر لحظه و هر لحظه. چندین و چند بار به من گوشزد کردی و من نشنیدم. هر بار که بر شاخه ی درختی می پریدی٬ خود را در آغوش گلی می افکندی٬ هم پای باد می دویدی و چون پرندگان نغمه سر می دادی و دست های خود را چنان می گشودی که باز با بالهایش و طاووس با جمالش رشک پر های نامرئی دستان تو را برند٬ هر بار و هر لحظه که به برق چشمانت می نگریستم خنده سر می دادی و می گفتی که کوتاه است. خیلی کوتاه.
آن روز که باران می بارید و دانه های شن ساعتت هم به سان آن قطره های حیات بخش فرو می افتادند٬ لحظه ای که صدای سرفه هایت گوش جانم را کر کرده بود و با لبخند به قطرات سرخ روی دستت نگاه می کردی ٬ نگاه من حسرت و داغ و مال تو٬ چیز دیگر بود. روزی که هیچ پروانه ای در این شهر نمانده بود٬ حتی هنگامی که دستان سردت را بر لبانم می فشردم چشمانت همان کلمات همیشگیشان را می گفتند.
روی جاده ی همیشگی قدم بر می دارم. حال سالهاست که نخوابیدم٬ غذایی نخوردم٬ سخن گفتن با آدمیان را از یاد برده ام و راستش را بخواهی٬ حال که فکر می کنم مدتیست که زندگی کرده ام .
قطرات درشت باران را با لبخند پس می زنم. آسمان عزادار است . تو برای چه ناراحتی؟ مگر نمی دانی که خیلی کوتاه است؟ این تکرار آنقدر برایم شیرین شده است که با یاد آوریش دنیا به من حسادت می کند. سرمست و خرامان پیش می روم. هر قطره ی باران که به زمین می خورد٬ روحی تازه در نزول می کند. پایم روی چیزی می رود. دانه های شن. بی اختیار لبخند می زنم. انتظارم کوتاه است. کوتاه . خیلی کوتاه . راستی گفته بودم که نقل زبانها و محافل شده ایم؟همه جا سخن از ماست. فردا هم٬ همه پایان ماجرای مستی را برای یکدیگر بازگو خواهند کرد که در انتظار وصال دیوانه ای به سر برد.