سلام. این یه داستان کوتاه هست که محتوای تاریخی داره و درباره شخصی به نام وهب هست که در جنگ صفین حضور داره و در سپاه معاویه هست. امیدوارم خوشتون بیاد و لطفا نظر بدید و نقدش کنید.
نویسنده:امیررضا.ه
چند روزی میشد که از شام به فرمان معاویۀ ابن ابو سفیان راهی عراق شده بودیم تا با علی ابن ابی طالب پیکار کنیم.از عدالت و دلاوری های علی بسیار شنیده بودم و به همین علّت از ته دل راضی به پیکار با او نبودم امّا معاویه قول طلا و غنیمت های بسیار داده بود که من با آنها میتوانستم خانواده ام را از فقر نجات بدهم .
حال در عراق بودیم و تنها نهر آب در بیابان تحت حفاظت ما بود و به فرمان معاویه آب را بر سپاه علی بسته بودیم تا تشنگی و گرما آنها را از پا بیندازد؛ امّا به قول عمروعاص:«ملاءک ساقی سپاهیان علی هستند !» راست میگفت ذرّه ای از آثار تشنگی بر چهره سپاهیان علی نمایان نبود.
فرماندهان صفوف را منظم میکردند و ما آمادۀ پیکار میشدیم . ترس قلبم را مالک شده بود ، ترس از کسی که اورا «حیدر و اَسَدُالله » میخواندند.کسی که عمرو بن عبدود را در نبرد احزاب کشته بود ؛ کسی که دروازۀ خیبر را که همگان از شکستنش ناتوان بودند با ضربتی شکسته بود.
شیپور جنگ به صدا درآمد پاهایم را حرکت دادم و حین دویدن شمشیرم را کشیدم.کمی طول نکشید که صدای چکاچک شمشیر ها و شیهۀ اسب ها بیابان را پر کرد.سواران علی همچون گندم ما را درو میکردند . به اطرافم نگاه کردم که ناگهان با شدّت بر زمین خوردم.همان حال که بر زمین بودم به بالا نگاه کردم و علی را سوار بر اسب و همراه تیغ دو سرش دیدم که در میان سپاه ما میتاخت و با شمشیرش تار و پود سپاه را از هم میشکافت.سپاه علی در حال غلبه بر ما بود.
زمان را مناسب دیدم و از زمین بلند شدم و با احتیاط میدان را به سمت تپه های اطراف ترک کردم تا پس از پایان جنگ یا فرار کنم یا مشغول جمع آوری غنیمت شوم. امّا شکست ما حتمی شد و من معاویه را میدیدم که بر سر عمروعاص فریاد میکشید و از ترس عرق پیشانی اش را خیس کرده بود.
حال تنها برتری ما یعنی نهر آب بدست علی افتاده بود و سپاهیان ما دیگر ذرّه ای امید هم نداشتند.شکست ما حتمی بود. تصمیم گرفتم که از همین تپّه فرار کنم امّا بر جایم میخکوب شدم سربازان ما به سوی نهر میرفتند و آب بر میداشتند امّا سپاهیان علی با آنها پیکارنمی کردند.
به اردوگاهمان برگشتم ودوستم لِیس ابن مالک را دیدم . به لیس گفتم :« لیس چه شده است مگر ما شکست نخورده ایم؟!»لیس با شور و شوق زیاد پاسخ داد :«درست است!امّآ علی گفته است که هرکس میتواند به حدّ نیازش از آب بردارد!!!»
سخن لِیس لرزه بر تنم انداخت، ما آب بر او بستیم و او بر ما آب روا میدارد، به فکر فرو رفتم ...به راستی من در سپاه حق بودم یا باطل؟!!!...کافر بودم یا مسلمان؟.باور هایم یکی پس از دیگری مانند دانه های خرمای تابستانی فرو میریخت . پس از چند ساعت تفکّر به یک نتیجه رسیدم ...آری او معاویه نبود! اگر بود در غدیر خم رسول الله اورا به جانشینی انتخاب نمی کرد ، اگر مانند معاویه بود در کعبه چشم نمیگشود. اگر بود به دشمنی که آب بر او بسته ،آب روا نمیداشت. مرگ کنار داماد و جانشین رسول الله برایم شیرین تر از زندگی خفّت بار با طلاهای معاویه بود.
نیمه های شب اسبابم را جمع کردم و آرام آرام از اردوگاه معاویه به سمت ارودی علی میرفتم تا توبه کنم و به او ملحق شوم . صدای لِیس را شنیدم :
-وهب! کجا میروی؟
+ میروم به حق ملحق شوم!
-میخواهی به علی ملحق شوی؟!!!
+آری!
- لیس معاویه تو را گردن خواهد زد ! علی به تو چه میدهد؟؟؟امّا معاویه قول طلاهای شامی به ما داده است !
+ علی به من چه میدهد لِیس ؟ علی به من سعادت دنیا و آخرتم را میدهد و معاویه به من شعله های جهنّم را! به خدای محمّد قسم که مرگ و فقر کنار کسی چون علی خوشتر از زندگی و خدمت به سگی مثل معاویة ابن ابو سفیان است!
قدم هایم را محکمتر کردم و به سوی اردوی علی حرکت کردم ...
پایان
اینم پی دی افش
من بعضی وقتها احساس میکنم مثل این پیرمردهای غرغرو شدم که توی پارک میشینن و جوونا رو میبینن و هی غر میزنن که این چیه پوشیده؟ این چه وضع راه رفتنه؟ این چه وضع حرف زدنه؟ زمان ما این طوری نبود.
خلاصه ببخشید این ایرادگیریها رو.
شخصیت اصلی داستان توی سپاه معاویهاس، آب رو بر سپاه حضرت علی میبنده، حضرت علی آب رو پس میگیره، ولی آب رو به سپاه معاویه نمیبنده. شخصیت اصلی متحول میشه و تصمیم میگیره به سپاه علی بپیونده.
این فرمول که «یه شخصیتی سمت آدم بدهاست و یه چیزی میبینه و متحول میشه» فرمول جدیدی نیست.
این به خودی خود مشکلی نداره: هر داستانی رو که برداریم، خلاصهی یه خطیش رو بنویسیم شبیه هزارتا داستان دیگه میشه.
مشکل اینه که داستان چی به این فرموله اضافه میکنه؟ شاید اگه داستان طولانیتر بود، ما با درونیات قهرمان بیشتر آشنا میشدیم، تضاد درونیش بین «بچههام گرسنه میمونن» و «باید راه درست رو انتخاب کنم» بیشتر بسط داده میشد، شاید من خواننده بهتر میتونستم ارتباط برقرار کنم با داستان.
حالا البته شاید مشکل از خوانش من بوده و بقیهی دوستان ارتباط برقرار کرده باشند.
حالا من تازهواردم و دوستان رو نمیشناسم. ولی حس میکنم شما که قلم خوبی دارید و نثر قشنگی دارید، شاید اگه یه مقدار بیشتر روی پرورش داستان (هم پلات و هم شخصیتها) وقت بذارید، داستان خیلی بهتری میتونید بنویسید.
موفق باشین.
خیلی ممنون که وقت گذاشتید و خوندید داستانم رو. راستش همونطور که در بوک پیج هم توضیح دادم این داستان قرار بود یه داستان بلند باشه که وهب شخصیت اصلیش هست و از زمان آغاز خلافت امام علی تا قیام کربلا روایت بشه . اما چون یه پروژه بلنده دیگه هم دارم بیخیال شدم و یه داستان کوتاه نوشتم . البته شاید بعد از اینکه نواده اژدها حداقل نصفش رفت جلو پروژه این داستان رو هم شروع کنم.
با تشکر.
مثل دوستمون نمیتونم نظر کارشناسی بدم ولی به عنوان یه خواننده ساده از داستان خوشم اومد ((48))