غاری زیبا ... رهایی که در بند می اورد... یک کمد ... سرنوشتی گنگ ...
ایا رها خواهم شد...
به سرعت می دویدم سنگ های بزرگ و کوچک جنگل مانع سریع تر دویدنم می شد .
نگاهی به پشت سرم انداختم تقریبا ان سرباز های سبز پوش پلیس با کلاه های قرمز رنگ چند صد متری از من دورتر بودند .
جلوی درختی تنومند با شاخه های سبز رنگ سنگی بزرگ که از خزه پوشیده شده بود وجود داشت.
بمبی دودزا را از جیب سمت چپم در اوردم و جلوی انها انداختم و فورا پشت ان سنگ پنهان شدم .
وقتی اثر ان در هوا از بین رفت . ان سه سربازبسیار عصبانی شدند.
مکس بهترین سرباز انگلیس با نگاهی بسیار دقیق به جنگل مملو از درختان سبز رنگ و بزرگ می نگریست .
و سرباز دوم پای راستش را به سنگی کوبید
اما سرباز دیگر روی علف ها در کنار کوه پیر دراز کشید و دایم درون مشت هایش خمیازه می کشید
مکس لگدی به ان دو زد و دستور داد که مرا پیدا کنند .
ان ها از کنار سنگ رد شدند ولی مرا ندیدند. وقتی که هزاران متر دور شدند و چشم قادر به دیدن انها نبود فورا به طرف جاده ی وحشت حرکت کردم در میان راه ، روبه روی کوه عجایب غاری که نور ابی رنگ از خود نمایان می کرد توجهم را به خود جلب کرد.
می خواستم وارد ان شوم اما
دلهوره ای درون قلبم ایجاد شد و وارد ان نشدم می خواستم به راهم ادامه بدهم که صدایی به گوشم رسید و نگاهم به ان طرف رفت . همان ها بودند همان پلیس ها . در سر دو راهی قرار گرفته بودم یا باید خود را تسلیم انان می کردم یا بر ترس خود غلبه و وارد ان غار شوم .
زمان زیادی نگذشته بود اما ان سرباز ها خیلی به من نزدیک شده بودند.
ناچارا وارد غار شدم و پشت یک قندیل که از دیواره ی غار افتاده بود پنهان شدم .
سرباز ها از کنار غار بدون اندکی توجه رد شدند .
بعد از چند دقیقه که خستگی از تنم در رفت و ارام شدم به طرف دهانه ی غار رفتم می خواستم از غار خارج شوم که نگاهم به دیواره های غار افتاد.
صحنه ی بسیار زیبایی نمایان شد .
سه قندیل روی دیواره های غار وجود داشت و باریکه ای نور به قندیل خورده بود و طیف نور سفید درون غار ایجاد شده بود . همچنین
توده ای در کنار سه قاب نقاشی وجود داشت .
نزدیک ان سه قاب شدم در قاب اول دختر بچه ای با موهای بلند درکنار مردی سواره بر اسب ایستاده بود
انقدر غرق قاب بودم که متوجه
برکه ی اب نشدم . قدمی برداشتم ناگهان درون ان برکه افتادم. دست و پا می زدم اما ظاهرا ان برکه جاذبه ی خاصی داشت و مرا درون خود غرق کرد...
وقتی چشمانم باز کردم جز سیاهی چیزی دیده نمی شد بلند شدم کمدی قهوی رنگ در میان این سیاهی توجهم را به خود جلب کرد.
در ان را باز کردم لگدی به کمد زدم کمد بسیار محکمی به نظر میامد
داخل ان شدم که ناگهان ...
لطفا منتظر ادامه ی داستان باشید
درود بر شما نویسنده عزیز و جدید و دوست گرامی آقای محمودی.میبینم شما هم بلاخره دست به قلم شدی ! انشاالله که موفق باشی. از این صحبتا بگذریم داستان خوب بود امّا میتونست بهتر باشه نسبت به دستنویسی که ازت خونده بودم خیلی بهتر بود ؛ هرچند اول راه هستی و هرچی جلو تر بری قلمت پخته تر و بهتر میشه.اون تیکه آخر داستانت منو یاد مجموعه نارنیا انداخت که از داخل کمد وارد نارنیا شدن((207)).راستی روی توصیفاتت کار کن و شخصیتت رو بساز .همچنین اگر بتونی متنت رو به صورت pdf ارایه بدی خیلی بهتره.به امید بهترین ها دوست عزیز موفق باشی.
سلام سپاس بی کران از نظرتون از اینکه چنین افرادی درون کشورم وجود دارند خرسندم
سلام
جاذبه ی خاصی داره ادمو مجبور میکنه که تااخر ازش چشم برنداره
مقدمش جذاب بود منتظر ادامش هستیم
باتمام قوا ادامه بده و دلسرد نشو
چون کسانی هستند که چشم انتظار قلم جادوی تواند تا براشون توی این همه سختی زیبای عشق و دوستی رو نقش بزنی
سپاس از نظرتون حتما منتظر ادامه ی داستان باشید