Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

صحنه های خفن

2 ارسال‌
2 کاربران
2 Reactions
6,378 نمایش‌
هلن پراسپرو
(@h-p)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 362
شروع کننده موضوع  

حتما برای شما هم پیساومده که بعد از خوندن یه صحنه ای از یه کتابی، به حدی خوشتون بیاد که دلتون بخواد چندین و چند بار بخونیدش. یا اینکه انقدر غمگین بشید که حالتون ازش به هم بوره.

در این تاپیک می خواهیم این صحنه را با هم به اشتراک بذاریم. می توه صحنه ای از کتاب خودتون باشه یا از کتاب دیگران. هر صحنه که وشته شد می تونیم با هم نقدرش کنیم و بفهمیم هدف نویسنده از این صحنه چ بوده.

من اولین صحنه رو می ذارم که مال کتاب جدیدم.

ژانرش فانتزی هست و از زبان اول شخص گفته میشه.

البته باید بگم آخرش یکم مسئله مثبت18 داره. (فقط در حد لب و لوچه :) )

هیبت نا مشخص جلو تر آمد. من هم خواستم بایستم، اما پاهایم توان مقابلهه با وزنم را نداشت. فریاد زدم:«کی اونجاست؟» نباید می گفتم. نباید جای خودم را فاش میکردم. هرچه هیبت جلوتر می آمد، تاناتوس را بیشتر به خود می فشردم، اما... سایه، سریع عمل کرد. چیزی از کمرش درآورد و مستقیم به سمت... لوپا پرتاب کرد. خونی از بدن لوپا بیرون نزد، اما او ناله ای کرد و بی سر و صدا روی زمین افتاد. من فریاد کشیدم، ایستادم و تاناتوس را به سرعت از غلاف بیرون کشیدم. اما سایه به من توان مقاومت نداد. با چوبی بلند که در دستش بود، تاناتوس را از دستم بیرون کشید. حیرت زده تر از آن بودم که بتوانم حرفی بزنم. فقط توانستم بگویم:«چی...» اما سایه به سرعت تاناتوس را از توی دست قاپید، دستم را که به اختیار خوردم نبود گرفت و مرا دنبال خودش کشید. پاهای من به دستور او حرکت می کردند نه خودم. نقاب برف و کولاک، لحظه ای از صورتش کنار رفت و توانستم چهره اش را ببینم. آدریان! -چی؟ دستم را عقب کشیدم اما او محکم تر مرا گرفت. نمی توانستم از بازوی آهنینش فرار کنم. پس فقط گفتم:«تو اینجا چی کار می کنی؟ منو کجا می بری.» سرما و یخ آزارم می داد. اما فشار دست آدریان بیشتر. او مرا دنبال خودش از روی صخره ها کشید و هیچ نگفت. دستم را از توی دستش بیرون کشیدم. تلوتلو خوران ایستاد. صورتم برافروخته شده بودم. قلبم تند می زد:«هیچ می دونی داری چی کار میکنی؟» آدریان بلند نفسی کشید. آنقدر که صدایش را شنیدم. چند دقیقه ای ایستاد و هیچ چیز نگفت. همه ی بدنم از سرما و هیجان می سوخت. چقدر آنجا ایستادیم؟ نمی دانم. زمان از دستم در رفته بود. فقط تا زمانی که کولاک قطه شد و راحت تر توانستم به چهره اش نگاه کنم. عبوس و متفکر بود. بالاخره حرف زد:«خواهش می کنم به من اعتماد کن. توضیح می دم، فقط به من اعتماد کن.» دستش را جلو آورد، ذهنم در حال انفجار بود. سرجایم قفل شده بودم. برای همین، بدنم بی اختیار تصمیم گرفت. او دستم را کشید و دوباره همراه خودش برد. اما نه با خشونت قبل. بی اختیار از روی صخره ها می پریدم. با وجود تاریکی، هوا صاف شده بود و می توانستم او را ببینم که لب هایش را به هم می فشرد. ناگهان جلوی ورودی غاری توقف کردیم. او دستم را به طرف خودش کشید، مرا برگرداند تا پشتم به سمت غار و رویم به سمت او باشد. -همینجا بمون. خواهش می کنم. تا طلوع سپیده اینجا بمون. اگه نیومدم دنبالت، تو بیا دنبالم. باور کن اینطوری امن تره. نگاهم وحشت زده بود. نه، حیرت زده بود:«چرا؟» او برگشت. این حرکتش، مثل صاعقه بر من فرود آمد و از جا پراند. پشت لباسش را گرفتم و با خشونت برگرداندم. نگاهش با نگاهم تلاقی کرد:«تا وقتی بهم توضیح ندی نمی تونی از اینجا بری.» چند ثانیه به من خیره شد، بعد دو دستش را دور سرم حلقه کرد وبه سمت خود کشید، و مرا بوسید. همه جا یخ زده بود. سرد تر از سرمایی در جهان. درونم یخ زده بود. بیرون از وجودم یخ زده بود. تنها منبع گرما، که مرا می سوزاند و راهش را به درونم باز می کرد، لبان آدریان بود. چند ثانیه بود؟ می دانم. شاید یک قرن. فقط می دانم وقتی لبان سحرآمیزش از لبانم جدا شد، بی حس بودم. او یک قدم عقب رفت:«متاسفم.»

و شمشیرم را در شکافی میان سنگ ها فرو کرد، طولی نکشید که تصویر آدریان روبه روی صورتم سنگ باران شد.

یک ثانیه. دو ثانیه. سه ثانیه. سر چهار ثانه فهمیدم چه شده. او مرا در غار زندانی کرده بود.


   
z.p.a.s و banooshamash واکنش نشان دادند
نقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

تاپیک جالبیه:) حقیقتا بیشتر صحنه های جالبی که در ذهن دارم، مخصوص کتاب های فانتزی هست.

مثلا پنجگانه افسانه، تمام قسمت هایی که مربوط به ست سورنسون میشه رو دوست دارم. چون ماجراجویی هاش، حس طنزگونه ش و تعابیر و کلمات فوق العاده ای ک استفاده میکنه بیشتره و منو بیشتر مجذوب خودش میکنه. انقدر زیادن که نمیشه نوشتشون!

چند قسمت کتاب پنجمش، قسمتی که کندرا و براکن برای بار اول همدیگه رو میبینن و همچنین، قسمت آخری که براکن به کندرا میگه که میتونه سرزمین ملکه پری ها رو ببینه رو واقعا دوست داشتم. نمیدونم چرا هربار بعد از تموم کردن اون قسمت، اشک شوق توی چشمام جمع میشه:|

از یه کتاب فانتزی دیگه به اسم الماس سرخ، جلد دوم ب اسم فرزند آتش، قسمتی ک شخصیت اصلی داستان میفهمه شخصیت منفی اصلی داستان پدرش هست متنفرم. فقط میخوام با دستام خفه ش کنم.

" این بهترین فرصت بود و به هیچ قیمتی حاضر نبود آنرا از دست بدهد. اما همینکه خواست ماشه را بکشد، انگرس شروع کرد به خندیدن البته هیچ شباهتی به خنده های دیوانه وار یا خنده هایی که از روی ترس باشد، نداشت. چهره اش خیلی آرام و خندیدنش بر خلاف همیشه، بخاطر یک شادی دلنشین بود. آتر که از خوشحالی انگرس عصبی شده بود، با لحن بسیار خشنی گفت:

_ نیشت رو ببند!

_ باشه، باشه... عصبانی نشو.

_ صداتو نشنوم!

انگرس شانه هایش را بالا انداخت و به سمت صندلی کنار در برگشت. البته هنوز قدمی برنداشته بود که آتر به سرعت گفت:

_ از جات تکون نخور!

طوریکه انگار اصلا حرف آتر را نشنیده، بدون آنکه حتی به او نگاه کند، به راه افتاد و در نهایت روی صندلی نشست. با آنکه دیگر نمی خندید، همچنان چهره اش پر از نشاط بود. تکیه داد و گفت:

_ میخوای چیکار کنی؟

_ یعنی روشن نیست؟

_ راستش رو بخوای نه.

آتر با حالت مسخره ای گفت:

_ راستی؟ خیلی متاسفم که الان وقت توضیح دادن ندارم اما اون دنیا میفهمی.

_ تو که منو نمیخوای بکشی؟

_اتفاقا دقیقا میخوام همین کار رو کنم.

- اما تو اینکار رو نمیکنی...

لبخند و آرامش خاصی که همه وجود انگرس را فرا گرفته بود، باور نکردنی بود. درحالی که پای راستش را روی دیگری می انداخت، ادامه داد:

- یعنی نمیتونی...

آتر براستی که به هیجان آمده بود. نمیدانست که انگرس چرا با چنین اطمینانی حرف میزند. اسلحه در دست آتر بود، شلیک خیلی سریع اتفاق می افتاد با اینحال انگرس با اصرار زیادی میگفت که او نمی تواند. سرانجام با آخرین جمله تکان دهنده اش، حرفی را که مدت ها در گلویش گیر کرده بود و حالا با گفتنش میخواست زخمی سنگین تر و عمیق تر از آن اسلحه به آتر وارد کند. حرفش را به پایان رساند:

- تو پدرت رو نمیکشی!

بنظر آتر که ضربه سنگینی نیامد. بیشتر به یک شوخی مسخره شباهت داشت. آنقدر مسخره بود که حتی سبب خنده کسی هم نشد اما کمی عجیب بود که هیچکدام از افراد پشت سر آتر به این موضوع اعتراضی نداشتند. آتر به پشت چرخید. نه تنها کسی حرفی برای گفتن نداشت، بلکه همه ی آنها سر به زیر انداخته بودند تا احتمالا نگاهشان را از نگاه آتر پنهان کنند. بنظر میرسید از چیزی میترسند اما آتر موضوعی برای ترس پیدا نمیکرد. نمیدانست که چرا آنها شوخی بی مزه ی انگرس را انقدر جدی گرفته اند.

سرانجام تانیس سرش را بلند کرد و به آتر نگاه کرد. چهره اش که بر خلاف همیشه که آرام بود، آنقدر عصبی شده بود که تقریبا زیبایی اش را از دست داده بود. در چشمانش به جز دو گوی سیاه رنگ و درخشان، چیز دیگری که معنا داشت هم دیده میشد. چیزی که شبیه ترحم بود. آنقدر به آن چشمان زل زده بود که ذهنش بیکار ننشست و در زمان کوتاهی، صدای تانیس که خالی از هر احساس بود، در ذهن آتر پیچید:

- «متاسفم آتر... متاسفم. »

فقط همین. مدام برای آتر تاسف میخورد. به سمت انگرس برگشت. او هم سرش را پایین انداخته بود. در این میان ویناس لبخند کج و پیروزمندانه ای به لب داشت و دست به سینه به چهار چوب در تکیه داده بود. چهره الیماس که مشخص نبود اما ظاهرا او هم در وضعیت شادی به سر میبرد. همه این ها نشان میداد که انگرس با آتر شوخی نکرده است. او همان حقیقتی را بیان کرده بود که همه از آن میترسیدند. همانی که هیراد پیش از سفرشان میخواست به او بگوید اما نگفت. در سیاهچال هم تانیس مانع گفتن زروان شده بود. حالا منفورترین آدم روی زمین بالاخره طلسمش را شکست و نگفته را گفت."

پ.ن: دوستان میدونم اسامی گیجتون کردن. این داستان فانتزی ایرانیه، تقریبا، و نویسندش هم که ایرانیه، از سامی قدیمی استفاده کرده واسه شخصیت‌ها. چندان تعجب نکنید:)


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: