پس از قریب به یکسال من دوباره با یه داستان برگشتم. کلی داستان دیگه دارم که یواش یوا ش تایپ میکنم و براتون پست میکنم. لذت ببرید و جان مادرتون نقدش کنید بلکه پیشرفت کنم. ((48))
خسته و کوفته مدادش را زمین گذاشت. خستهتر از آن چیزی بود که باز بتواند بنویسد و کوفتهتر از آن چیزی که بتواند بیشتر فکر کند. دستهایش را پشت سرش برد و پاهایش را بروی تیرک چوبی پایین میزش فشار داد. تیک تیک ساعت چوبی روی دیوار تنها چیزی بود که به گوش میرسید. هوا تیره و تار بود و کورسوی شمع لرزان بروی صورت خستهاش افتادهبود.
رعد و برقی زد و نورش، لحظهای، اتاق تاریک و دلگیرش را روشن کرد. پلک هایش را محکم برهم فشرد. فایده ای نداشت. نمیتوانست جلوی سرازیر شدنشان را بگیرد. سریع بلند شد. کتش را برداشت. و با عجله به سمت در رفت. گویا میترسید که کسی اشکهایش را ببیند. هرچند جز او کسی در اتاق نبود.
نفس نفسزنان میدوید. قطرههای باران از سر و رویش میچکیدند. دوید. آنقدر دوید و دوید تا به همان مکان همیشگی رسید. آلاچیقی کهنه، پوشیده شده در برگهای بو که در زیر باران شماگاهی برق میزدند. زانوانش به لرزه درآمدند. به زمین افتاد و از ته دل فریاد زد. فریادی بلند. آرزو کرد آنقدر بلند باشد که به گوش او برسد. میخواست او بشنود. بداند که هنوز هم چیزی عوض نشده و تمام آنها ظاهری بودهاند. دوباره تمام خاطرات آن روز برایش زنده شدند.
هفتمین روز از فصل بهاربود و پهنهی عظیمی از ابرهای پارهپاره بر دشتهای اطراف سایه افکنده بود. شعاع آفتاب از لابه لایشان سرک میکشیدند و خود را به دست علفهای سبز و گلهای رقصان در باد میسپردند. دور آلاچیق را برگها بوهای سبز روشن و تازه گرفته بود. بعد از قدری انتظار آمد. مثل همیشه در آبی. قرارشان بود که در تمام دیدارهایشان تا زمان موعد یکی سفید بپوشد و دیگری آبی. تا تداعی کننده ی آسمان و ابر باشند. چرا که ابر بی آسمان وجود نداشت. افسوس که زمان موعود نرسید و آسمان هم صاف شد. برای همین از آسمان صاف متنفر بود. معنا ی جدایی میداد. اما آسمان ابری... ابر و آسمان دست به دست هم داده، جهان را تغییر میدادند. عقیده ی او هم همین بود. با همدیگر میتوانستند دنیا را تغییر دهند.
روز هایی که با او بود، همه چیز زیبا بود. از کوچکترین قطره ی شبنم تا خار گل سرخ، همه زیبا و نفسگیر بودند. خنده هایش را که نگو! کسی نبود ک هنگام خندیدن او را دیده باشد و مجذوبش نشود. لبخندی که از میانهی صورتش شروع میشد و با کشیده شدن گونههای صورتیاش تکمیل میشد. در این مواقع، او فقط نگاهش میکرد، پلک نمیزد و نفس هم نمیکشید. هر ثانیه اش را میبلعید. زیبایی ظاهری او انکارناپذیر بود. گو اینکه از زیبایی درونش سرچشمه میگرفت. همین جذبه درونش بود که مرد جوان را به سمت خود کشیده بود. اما آن روز، نمیخندید. خبری از شبنم روی برگها نبود. گلهای سرخ هم خودشان را از معرکه بیرون کشیدهبودند. خطی عمیق میان دو ابرویش افتاده بود و به سمتش میآمد.
_پدرم گفته که...
و دنیا بر سر مرد جوان خراب شد. آنقدری پدر دلبر را میشناخت که بداند درجهی لجاجتش از گاو آقای هریسون هم بیشتر است. پدر دلبر او را تهدید کردهبود و گفتهبود که دست از سر دخترش بردارد وگرنه او را جلوی دخترش بیآبرو خواهد کرد و او با وحشت از اینکه جلوی دختر بیآبرو شود، کاری را کرده بود که همیشه از آن وحشت داشت. وحشتی توام با تنفر ناشی از بدترین کابوس هایش. همان کابوس های بدی که ساعت 3 صبح بیدارتان میکند. بدی ماجرا به این است که هر شب یک ساعت 3 دارد!
چه کرده بود؟ در ظاهر سرد شده بود و دختر را رنجانده بود و دست آخر طوری وانمود کرده بود که انگار جوش روی دماغ دختر آقای ملکوم گری برایش بیشتر اهمیت داشت تا او. قلب دختر را شکسته و الآن به این صورت پشیمان بود.
هق هق کرد:«من یک بزدلم.» سرش را بلند کرد. به درون آلاچیق رفت و سرش را به دیوارهی آن تکیه داد و چشمهایش را بست. اشک هایش بر تن خشکیده و پرخاک آلاچیق وفادار روا شد. آرام نالید:«چرا؟ چرا اینکارو کردم؟ من میتونستم با اون فرار کنم. میتونستم جلوی پدرش بایستم.»
به جلو خم شد و سرش را در میان بازوانش گرفت و نالید:« و مهمتر از همه، میتونستم حقیقت رو بگم...» انگار چیز جدیدی را متوجه شد، حقیقت. ساده و تلخ. به تلخی قهوهی سیاه کافهی کوری که پیش وضعیت الآنش چون عسل شیرین جلوه میکرد. اگر حقیقت را گفته بود...
خستگی چند شب بیخوابی و هجوم افکار درهم و شلوغ... چشمان پسر سیاه شد و صدای تاپ آرامی آمد. افکاری نامفهوم و درهم؛ اما در هر کدام، رنگی، نشانی یا بویی بود. از لبخندش، از نگاهش، از موهایش. در میان نگاهها و لبخندها، ناگهان صدای آرامش را شنید...
_مرد من...
فقط او بود که پسر را چنین صدا میکرد و یک آن، تماس انگشتان لطیف و آشنایی که از فرق سرش شروع و به چانه اش ختم میشد...
فقط او بود که...
تماس را در خواب نمیشد تا این اندازه واقعی حس کرد!!!
چشمانش را باز کرد و با چشمانی یشمی روبرو شد. چشمانی که با عشق آمیخته به گناه به او خیره شدهبود.
پسر لبخند کوچکی زد:«واقعا خودتی؟»
چشمان دلبر برقی زد و مرواریدی بر گونهی پسر افتاد:«خودم هستم. همه چیز رو هم میدونم...»
_میدونی که پدرت...؟
دختر نگاهش را برگرفت:«میدونم. تهدید کردم که اگر باز جلوی من و تو رو بگیره...(شانه ای بالا انداخت) خب رودخانه ی سفید خیلی عمیقه!»
پسر نفس عمیقی کشید و برخاست:«حتی فکرشم نکن.»
ناگهان دلبر گفت:«بشین، بشین و ببین تاریخ داره تکرار میشه...
_چی می...
و ناگهان چشمانش به انگورهای دم آلاچیق افتاد که داشتند در باد میرقصیدند. طوفان تمام شده بود و ابر ها در حال کناره گیری بودند.
یادش به آن روز برگشت که دلبرش بعد از چندسال اقرار کرده بود که به او تعلق خاطر دارد.
_شاد و آرام و خندان گوشه ای درون این قلعه ی چوبینشسته ایم زیبا و گرم و زنده توصیف لبخندی که تو میزنی سرد اما زندگی بخش و لطیف
نسیمی که در آن لحظه وزید
سبز، بنفش و شیرین مانند احساس بین ما مانند رقص انگور ها.
دلبر نفس عمیقی کشید و گفت:« بهترین شعری بود که ازت شنیدم. چون واقعی بود. چون از ته قلبت گفتی.»
پسر لبخندی معنادار زد و در سکوت به ورودی آلاچیق خیره شد...
و رقص انگورها را در باد نظاره کرد.
پایان
____________________________________________________________________
مرسی که خوندین ، یه لطف دیگه هم بکنید و نقدش کنین. بزنین بکوبینش. راجع به داستان باید بگم اولین داستان عاشقانه ای هست که نوشتم و اینکه قبول دارم چیز خاصی نیست و صرفا قشنگ هست. چیز نو و جدیدی محسوب نمیشه . ولی نوشتنش آرامش میداد((207))
منتظر نقد هاتون هستم.
مرسی از همه تون.
زندگیتون پیشتاز
پ.ن.تیم نقد کجایی؟
خب اولا که اسمش یعنی چی آخه...رقص انگورها...کاش یه چیزی میزاشتی اسمش که یه درصد بچه ها رو جذب کنه نکه فراری بده...در ضمن رقص منکراتیه ننویس رقص ای بابا...خب اولا امیدوارم تا داستان بعدی یه سال دیگه بهمون فرصت ریکاوری بدی....امیدوارم...خب ببین توی داستان کوتاه شخصیت پردازی خیلی مهمه...این داستانک که نوشتی موضوع کلیشه ای هسش خب پس باید نقطه قوتش رو شخصیت پردازی تشکیل بده یکم همزاد پنداری ایجاد کنه الان هیچی ازش حس نکردم...توصیف ها خوب بود اگه نقاشی بود میگفتم عالیه ولی خیلی با یه چیز خوب فاصله داره البته میتونه بهتر شه...ادامه بده کارکتر سازی کن تا جاودانه شی...یه شخصی خلق کن که اگه مردم کل داستانت رو یادشون رفت بخاطر یه ویژگی شخصیت های یا شخصیت داستانت اونو بیاد بیارن بخدا شکست عشقی های الکی اونقد زیاد شده که هیییچکس بیادش نمی مونه دیگه...موفق باشی میدونم که بهتر و بهتر میشی...
@khas 106126 گفته:
خب اولا که اسمش یعنی چی آخه...رقص انگورها...کاش یه چیزی میزاشتی اسمش که یه درصد بچه ها رو جذب کنه نکه فراری بده...در ضمن رقص منکراتیه ننویس رقص ای بابا...خب اولا امیدوارم تا داستان بعدی یه سال دیگه بهمون فرصت ریکاوری بدی....امیدوارم...خب ببین توی داستان کوتاه شخصیت پردازی خیلی مهمه...این داستانک که نوشتی موضوع کلیشه ای هسش خب پس باید نقطه قوتش رو شخصیت پردازی تشکیل بده یکم همزاد پنداری ایجاد کنه الان هیچی ازش حس نکردم...توصیف ها خوب بود اگه نقاشی بود میگفتم عالیه ولی خیلی با یه چیز خوب فاصله داره البته میتونه بهتر شه...ادامه بده کارکتر سازی کن تا جاودانه شی...یه شخصی خلق کن که اگه مردم کل داستانت رو یادشون رفت بخاطر یه ویژگی شخصیت های یا شخصیت داستانت اونو بیاد بیارن بخدا شکست عشقی های الکی اونقد زیاد شده که هیییچکس بیادش نمی مونه دیگه...موفق باشی میدونم که بهتر و بهتر میشی...
thanks man .
حتما موقع نوشتن چیزایی رو ک گفتی در نظر میگیرم.
مرسی ک وقت گذاشتی ^^
خیلی توضیح دادی. خیلی گفتی، خیلی توصیف کردی. من خواننده نمیتونم این حجم رو تحمل کنم، باید یک وقفه ای بین انتقال اطلاعات سلسه وار بیفته.
توصیف کن، از بزرگ به کوچک و بعد شخصیت ها رو داخل فضا قرار بده. احساسشون رو نسبت به اطراف و اتفاقات بیان کن (سوم شخص می نکیسی یعنی آزادی) و بعد بازخورد رو به زبونشون بیار (دیالوگ). این آخری حالا اگه نباشه توی داستان کوتاه عیب نداره.
مشکلی خاصی نمی بینم، نه چیزی که با نوشتن حل نشه. همین رو گفتم بگم و به باقی چیزها زیاد نپردازم چون تنبلم و باید برم.
بع
@Envelope 106128 گفته:
خیلی توضیح دادی. خیلی گفتی، خیلی توصیف کردی. من خواننده نمیتونم این حجم رو تحمل کنم، باید یک وقفه ای بین انتقال اطلاعات سلسه وار بیفته.
توصیف کن، از بزرگ به کوچک و بعد شخصیت ها رو داخل فضا قرار بده. احساسشون رو نسبت به اطراف و اتفاقات بیان کن (سوم شخص می نکیسی یعنی آزادی) و بعد بازخورد رو به زبونشون بیار (دیالوگ). این آخری حالا اگه نباشه توی داستان کوتاه عیب نداره.
مشکلی خاصی نمی بینم، نه چیزی که با نوشتن حل نشه. همین رو گفتم بگم و به باقی چیزها زیاد نپردازم چون تنبلم و باید برم.
بع
چشم تنبل . مرسی . اره به نظر خودمم توضیحات زیاده . من تو داستان های قبلیم انقدر توصیف نمیکردم. معلم فارسیم گفت کم توصیف میکنی. هرچند حس کردم چرت میگه ولی خب ...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Envelope 106128 گفته:
خیلی توضیح دادی. خیلی گفتی، خیلی توصیف کردی. من خواننده نمیتونم این حجم رو تحمل کنم، باید یک وقفه ای بین انتقال اطلاعات سلسه وار بیفته.
توصیف کن، از بزرگ به کوچک و بعد شخصیت ها رو داخل فضا قرار بده. احساسشون رو نسبت به اطراف و اتفاقات بیان کن (سوم شخص می نکیسی یعنی آزادی) و بعد بازخورد رو به زبونشون بیار (دیالوگ). این آخری حالا اگه نباشه توی داستان کوتاه عیب نداره.
مشکلی خاصی نمی بینم، نه چیزی که با نوشتن حل نشه. همین رو گفتم بگم و به باقی چیزها زیاد نپردازم چون تنبلم و باید برم.
بع
چشم تنبل . مرسی . اره به نظر خودمم توضیحات زیاده . من تو داستان های قبلیم انقدر توصیف نمیکردم. معلم فارسیم گفت کم توصیف میکنی. هرچند حس کردم چرت میگه ولی خب ...
همون بهتر ک روند خودمو در پیش بگیرم 😂😂
خب....نمیگم توصیف زیاد بود در واقع به نظر من چیزی به اسم توصیف اضافه وجود نداره اما توصیفات پشت سر هم یا....اممم...بی وقفه بودن...لازمه بین این همه توصیف یه جای تنفس بزاری
دوم داستان هیچ چیز خاصی نداشت حتی به عنوان یه عاشقانه چی شد عاشق شدن چی شدپسره با یه تهدید پس کشید موضوع تهدید چی بود که راستشو نگفت چرا دختره اینقدر وفادار بود یا هر چی دیگه
سوم...خوشم اومد
سلام جانم
اهم.
همونطور که عجم گفت داستان چیز خاصی نداشت!
نقطهی گنگ هم زیاد داشت در کل. تمرکزت احساس میکنم روی توصیفات بود بیشتر تا چیز دیگهای.
امممم. میدونی کلیشهای بود در واقع و تو سعی کرده بودی با توصیفات کلیشه رو کاهش بدی ولی چندان موفق نبودی چون رو هم تپه شده بودن ^__________^
برا نگارش هم که خودت ویراستاری جانم )
خوب بودش این مورد.
بدای اسم هم یه چیزی مثل ابرهای آسمان آبی یا آسمان بدون هیاهوی باد و همچین چیزی پیشنهاد میکنم. محتواش رو بیشتر کن و این که خوب صحنه سزی کرده بودی
ینی این که طوفانش رو من واقعا نثر رو طوفانی دیدم و آرامشش رو آروم.
راستش نظر خاصی نداشتم ولی گفتم یه چیزی گفته باشم به عنوان نقد ) :دی
سلام نویسنده عزیز وخسته نباشی بابت نوشته ات وقتی که گذاشتی و همینطور تفکری که خواستی بابقیه سهیم باشی.
اول از همه اسم داستان کوتاهتون نمیگم بی محتواست اما بهترازاین هم میتونست باشه یه اسم ادبی تر منطبق تر و شاعرانه تر با نوشته ات و محتواش و بعداینکه دور اون آلاچیق اگر اشتباه نکنم دخترانگور بوده خب اون برگ بو خودش یه گیاه دیگه هست از برگ مو باید استفاده می کردی.
داستانت بیستر شبیه به یک مقدمه برای داستان های بلند بود مثل مقدمه یا فلش بک هایی از رمان ها
نثر ادبیت خوب بود اما بااون توصیفات بیش از حد شلعرانه باعث میشه خواننده فقط سرسری از روش رد بشه
و اینکه کمی اوایلش حالت خاطره نویسی داشت تداعی کننده داستان کوتاه زیاد نبود
اما در کل زیبا بود.
فقط برای اینکه نقد خواستی مینویسم و امیدوارم ناامید نشی. ولی یکم یه به داستان نگاه کنی همونطور ک بقیه گفتن این بیشتر شبیه یه گزارش بود تا داستان.یه وصف طبیعت و از این جور چیزا.داستان نوشتتم زیادی عادی بود و حوصله سر بر . امیدوارم نوشته های بعدیت وصفایی به همین زیبایی ولی با یه داستان درست و حسابی باشه . موفق باشی.
ها ادم کیف میکنه اینقد نقد میبینه:دی
خب.حقیقتش خیلی زیبا بود.من خودم تازه زدم تو خط اینطور کتابا.رمانتیسمای گنگ.ولی خب دورشون گذشته.الان دیگه همه واقع گران.ینی اینکه گور بابای خودکشی تو رود سفید!:دی .واقعا دلم میخاد یه کتاب بخونم که توش اشاره بشه ادم ها تا سر حد مرگ کسی رو دوست دارن ولی عشقو لمس نمیکنن.تصور میکنن عاشقن!چون این طبیعت ادماست.(حقیقتن که فقط یک عشق وجود داره.و اونم عشق به خداست.و تا وقتی که تواناییشو بهمون نده نمیتونیم درکش کنیم(اته ئیستا نخونن:دی) قبل از اینکه داستان عشقی بنویسیم خیلی خوب میشه که به خودمون نگاه کنیم.به میل های انسانیمون و اون چیزی که از عشق تو خودمون میبینیم و میطلبیم رو روی کاغذ بیاریم.اونطوری دیگه هیچوقت داستانا تکراری نمیشن.چون هر کسی یه چیزی رو از عشق میخاد. که سعی میکنه تا جایی ک جا داره بهش برسه.شبیه حده.اینقدر نزدیک میشه.ولی قط نمیکنه.
ایراد خاصی نداری به نظرم.من خودم با توصفات حال کردم.هرچند زیادن ولی خب چون اولین داستان این مدلیته عیبی نداره.ولی هرچی نثر ساده تر باشه و توضیحات مرتبط تر باشن بهتره.فضاسازی به معنی توصیف ادبی نیست.دیگه... ها ی چند جاییم اشکال فعلی داری.تکرار فعلو این اشتباهات نگارشی.همین.چیز دیگ ایی نیست.
و اینکه.اسمشم جالب بود.
اها.درمورددیالوگاتم بگم که.نصفو نیمه نوشتن دیالوگ بدون اینکه بخای بعدش اطلاعاتی بدی درموردش (مثل همون تهدیده ک تهش نفهمیدیم چی شد) یا اینکه محاوره نویسی رو با شکسته نویسی قاطی کنی و این ها نیازمند یکمی مطالعه و تمرینه.همین!^^میتونی عالی ترش بکنی.
دیگه همییین.باز بنویس.حس منتقل کرد.این چیز خوبشه.چقد حرف زدم.
سلام. در مجموع خوشم اومد.
نقد دوستان رو خوندم. به نظرم همه چیز گفته شد. من فقط چیزی که به ذهن خودم رسید رو میگم، به نظرم سبک نوشتاریت رو پیدا کن. اگر میخوی رومنس بنویسی فقط همون رو بنویس، شاخه به شاخه نپر، ممکنه خودت رو خسته کنه. البته این نظر منه و ممکنه درست نباشه.
همین که مینویسی دمت گرم.
خیلی زیبا و جالب بود توصیفات خیلی خوب بود و خیلی خوب احساس منتقل می شد
خب منم چند جمله ای بگم خب اگه به چشم داستان بهش نگاه کنم یه آدمه که توی یه اتاق نشسته و بعد یهو میدوعه تا یه آلاچیق که مشخص نیست فاصلش چقدره ولی تو یه هوای نصبتا نا پایدار، بعد هم یکی دیگه میاد پیشش چند کلمه حرف میزنن تموم میشه... اگر اول این مسیر و مشخص کنی بعد روش بنویسی خیلی ساده تر میشه کار برات.
توصیفاتت هم خشک نبودن و هرطور که شده حس و به من که خواننده بودم رسوند، مرسی بابت به اشتراک گذاشتنت.