لطفا با ریتم آهسته بخوانید. در بیابان کسی عجله ای ندارد!
من، در بیابان هستم. اینجا کسی نیست. اینجا خالیست. فقط من هستم. اینجا صدایی نمی آید. فقط باد. فقط صدای باد است. اینجا خیلی ساکت است. حتی صدای باد هم خیلی تنها است. اطراف را که نگاه می کنم، چیزی نمی بینم. همه چیز شبیه هم است. و باز هم باد. صدایش مغز آدم را پر می کند. این بیابان نباید اینقدر خالی باشد. این درست نیست.
اینجا هوا سرد است. ولی نه زیاد. درست است که اینجا بیابان است، اما هوایش سرد است! از هوای سرد خوشم می آید. شاید برای همین همچنان اینجا هستم. در طول روز اینجا قدم می زنم. گاهی دنبال چیزی می گردم. اما خیلی اوقات، نمی دانم در حال چه کاری هستم. اطراف را نگاه می کنم. همه اش اطراف را نگاه می کنم. همه چیز تکراری است. همه چیز شبیه به هم است.
شب که می شود، روی شن ها دراز می کشم و آسمان را نگاه می کنم. به ستاره ها چشم می دوزم. عاشق این ستاره ها هستم. عاشق این آسمان ام. دوست دارم این آسمان را به افراد دیگری نشان دهم. به چیز دیگری نشان دهم. چیزی جز خودم. اما این بیابان، خلوت است. کسی نیست. این درست نیست. باید چیز دیگری هم اینجا باشد. باید صدای دیگری هم جز صدای باد شنیده شود. شاید باید یک روز به شهر برگردم. بروم آنجا و چیزی را همراه خودم به بیابان بیاورم. در نگاه اول شهر از بیابان من بسیار دور است. اما اینطور نیست. شهر نزدیک است. بسیار نزدیک.
من در یک جشن هستم. اینجا شلوغ است و پر سر و صدا.. همه پسر ها و دختر ها می خندند. آنها می رقصند. بالا و پایین می پرند و شادی می کنند. آنها خوشحالند. اما من نیستم. من در گوشه ای نشسته ام. جایی که من نشسته ام صدای کمتری می آید. سکوت بیشتری وجود دارد. من نمی خندم. من نمی رقصم. در صورتم چیزی پیدا نیست. صورتم بی حالت است. چیز خاصی برای ارائه ندارد. مثل یک بوم سفید نقاشی. برای همین به دنبال یک نقاش می گردم. از آن گوشه ای که نشسته ام، همه افراد درون مهمانی را نگاه می کنم. دنبال کسی می گردم. دنبال چیزی هستم. فکر می کنم کسی وجود مرا حس نمی کند. این گاهی خوب است و گاهی بد. من همچنان به رقص افراد درون میهمانی چشم دوخته ام که ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد. بعد از اینکه دستانش را از روی شانه ام به آرامی برداشت، با لبخندی گفت که چرا تو نمی رقصی؟ و بعد از جلوی چشمانم رد شد و وارد گروه دیگری از دوستانش شد.دختر بود. اما مثل اینکه زیاد نمی رقصید. مثل اینکه آنجا برایش زیادی شلوغ بود. هنوز اثر دستانش روی شانه ام را حس می کنم.
من در خیابان های شهر هستم. هوا سرد است. یک هودی پوشیده ام با یک کوله پشتی که چیز زیادی در آن نیست. در خیابان ها راه می روم. مدت زیادی است که راه می روم. حرکت می کنم و پیرامونم را نگاه می کنم. همچنان می گردم. دنبال چیزی که بتوانم با خود به بیابان ببرم. چیزی که بتواند بیابان را پر تر کند. چیزی یا کسی که بتواند صدای دیگری جز باد در آنجا به وجود بیاورد. یک ساعتی از غروب آفتاب گذشته است و شهر پر از چراغ ها شده است. اما مردمش کم نور اند. آسمان شهر پیدا نیست. ستاره ها در آن نمی درخشند. من لحظه ای از راه رفتن و گذشتن از هرچیزی که می بینم دست بر نمی دارم. اما ناگهان او را دیدم. دوباره. ایستادم. میخکوب شدم. همان دختر جشن. کتاب های زیادی زیر بغلش بود. اول از مو های روشنش او را شناختم. از نظر من، او مانند چراغ های شهر است. پر نور. برخلاف اطرافیانش. او هم مرا دید. لبخند زد. همچنان صورتم مانند بوم سفید است. بی حالت است. همچنان به او خیره شده ام. دوباره برای خودم لحظه ای که دستانش شانه مرا لمس کرد بازسازی کردم. آمد به سمت من. جلویم ایستاد هم چنان نگاهش می کنم. قدش از من کوتاه تر است. لبخندش بیشتر شد و گفت "هی تو همون پسر اخموی جشن." به من گفت "داشتی دنبالم می آمدی؟" اینطور به نظر نمی رسید، اما شاید او راست می گوید. شاید دنبالش بوده ام. دوباره گفت "اینجا چه کار می کنی؟ کاری با من داشتی؟" من گیج شده ام. باید چیزی بگویم. سرم را کمی خم کردم و گفتم: به بیابانم می آیی؟
حالا، او در بیابان من است. دیگر صدای باد تنها نیست. صدای خنده او هم هست. او حالا همه جا چرخ می زند و می رقصد. اینجا جای بیشتری برای او وجود دارد و مثل شهر، تنگ نیست. من نشسته ام و او را نگاه می کنم که در بیابان من می رقصد. این نشستن و نگاه کردن را خیلی دوست دارم.دیگر بیابان همه جایش شبیه به هم نیست. هر قسمتی از آن را او به شکلی درآورده است. به شن ها نقش و نگار داده. بوم نقاشی من دیگر خالی نیست. رویش لبخندی زیبا کشیده است. شب ها، به او ستاره ها را نشان می دهم. درباره آنها توضیح می دهم و او خوب گوش می کند. گاهی از هوای سرد بیابانم شکایت می کند. اما سعی می کنم گرمش کنم. الان دیگر فکر می کنم همه چیز اینجا درست است. من حالا می دانم در بیابان چه کار می کنم. اما....
اما از یک چیز می ترسم. می ترسم که هوای اینجا زیادی سرد شود. می ترسم دیگر چیز جدیدی نتواند روی شن های بیابان خلق کند. شاید یک روز، بیابان برایش زیادی خلوت و آزاد به نظر برسد. می ترسم حس کند که اینجا زیادی خالی ست. زیادی برایش خسته کننده شود. می ترسم بیابان برایش تکراری شود. من برایش تکراری شوم. می ترسم که یک روز از بیابانم برود. خیلی می ترسم. ای کاش همیشه اینجا بماند. پیش من. می خواهم با او بیابان را از خشکی در بیاورم و درختی بکارم. اگر بماند این کار می کنم. اما... شاید زود تر از اینجا برود. دوست دارم اینجا بماند. لطفا از اینجا نرو! بمان!