آگاهسازیها
پاککردن همه
داستان کوتاه
3
ارسال
2
کاربران
6
Reactions
1,781
نمایش
شروع کننده موضوع 1396/10/18 10:44
شب ها درون یک تابوت میخوابید. تاریکی حسی بود که این تابوت برایش تداعی میکرد. معتقد بود هربار که این کار را میکند, خواهد مرد. آخر, آن همه تاریکی تنها میتوانست حس واقعی (بودن) داشته باشد. با این حساب او هر شب خود را میکشت, پس حساب مرگهایی که به گردنش بود, پاک میشد. روزها به دنبال گرفتن جایزه, سر هایی را قطع میکرد. سرهایی که دیگر روح در آن زندگی نمیکرد. آن سرهای بی روح, تمام ثروت این مرد بودند.
1396/10/18 14:00
جمله بندی قشنگی داشت و از کلمات بخوبی استعاده شده بود اما خیلی سروته نداشت . ولی جالب بود . اگر ادامه داده بشه و جزییات بهش اضافه کنید خیلی بهتر خواهد شد .
saeed_mindi و k.b واکنش نشان دادند