مرد سیاه پوش پس از تمیز کردن دست هایش ، به سنگینی بر صندلی چوبی قهوه ایی رنگ و قدیمی اما تمیز نشست و با لبخندی توئم با رضایت دست در پالتوی بلندی که به تن کرده بود کرد و جعبه ی چوبی نسبتا کوچکی را بیرون اورد ، سیگاری بر لب خود گذاشت و پس از روشن کردنش با فندک فلزی که همراه داشت ، پک سنگینی به آن زد . پس از چند ثانیه به پنجره ی بزرگ کلیسا خیره شد. اتاقک چوبی زیبایی بود با در های که با آب طلا طرح شده شده بودند . فرش ایرانی قرمز رنگی که بر کف آن انداخت شده بود با نور طلایی که از پنجره ی کوچک میآمد سمفونی زیبا و آرامش بخشی را مینواختند. سیاهپوش مقداری از مشروب مقدس کنار خود نوشید و گذرا به اتاق کنارش نگاه کرد ، جایی که پیرمردی در حال حرف زدن بود.آن مرد پیر را پدر روحانی مینامیدند و او مراجعین را فرزند خطاب میکرد.مرد سیاه پوش با لبخنده ملیحی که بر لب داشت بلاخره تصمیم به حرف زدن گرفت:
-پدر حقیقتا از تو میپرسم ، جاودانگی چیست؟
پیرمرد در شگقتی فرو رفت. افکار زیادی برای اندیشیدن داشت اما مهم ترین آنها هدایت این مرد جوان بود ، تا شاید خود نیز رستگار شود.
پس از لحظه ای تامل لبانش را گشود:
-معانی متفاوتی از آن وجود دارد فرزندم اما من آن را به آرامش رسیدن تعبیر میکنم. خلاص شدن از درد و رنج دنیا.
-پدر ، هیچ لذتی در رستگاری هست؟
- هرچه خوشی تا بحال داشته ای تصور کن، همگی به تو سپرده خواهند شد . تا ابدیت فرزندم.
اکنون نوبت مرد سیاه پوش بود تا غرق حیرت شود :
-پس تو میگویی تا ابدیت جان ها را خواهم گرفت؟
پیرمرد زمزه کرد :
-تو از گرفتن جان ها لذت میبری؟
-چه کسی نمیبرد؟
پدر روحانی با اطمینان از دیده نشدنش طلیبی بر سینه ی خود حک کرد. نمیدانست به این پسر ناخلف خدا چه بگوید تا بیش تر در خون
قربانیان خود غرق نشود.
-تا به حال فکر کرده ای که آیا خالق نیز از کار های تو لذت میبرد؟
سیاه پوش کمی غرق تفکر شد. نگاهی به انگشتان پینه بسته ی دستانش کرد ، پکی محکم به سیگارش زد و با تامل پاسخ داد:
-خالق خودش مرا به این راه سوق داد ، شکی نیست پدر.
- چرا فکر میکنی پدر همگان تو را به این روز انداخته است؟
سیاه پوش راحت تر بر صندلی اش تکیه زد:
-میدانی گاهی لازم میشود تا داستان هایی را برای مردم تعریف کنم. این داستان عواقبی دارد پدر. آن ها را میپذیری؟
پدر با آرامش و مهربانی پاسخ داد:
-با جان و دل فرزندم. گوش هایم با تو است.
-اولین بار در 4 سالگی ام بود که دیدم پدرم آن کار را انجام میدهد. تاثیرات بدی بر من داشت ، مهم ترین چیز سوالی بود که مغزم را بسیار مشغول کرده بود. چرا آن کار را انجام میدهد؟
وقتی کمی بزرگ تر شدم روزی دیر به خانه برگشتم و دوباره شاهد بودم که پدرم در حال آزار دادن مادرم است. مردک ابله هیچ گاه نمیفهمید من هم آنجا هستم. پدر بسیار عصبانی گشتم ، به دنبال چیزی بودم تا خشمم را بر آن خالی کنم. بدون این که بدانم به کجا میروم فقط راه رفتم تا شاید اتاقم را دریابم.
و آنگاه بود که پدرم مرا دید و به سمتم آمد....
سیاهپوش بسیار افسرده به نظر میرسید . پدر حتی از میان اتاق چوبی هم میتوانست صورتش را تصور کند.
فردای آن روز پدرم مانند همیشه شد ، مهربان و جذاب. و موضوع آزار دهنده این بود که حتی مادرم هم عادی رفتار میکرد انگار نه انگار که تمام بندش کبود و زخمی است. این ماجرا گذشت تا چند سال دیگر مرتب این چرخه تکرار میشد. کار همیشگی پدرم شده بود آزار دادن من و مادرم . وقتی در 14 سالگی به خانه برگشتم با صحنه ای مواجه شدم که در تمام زندگی ام فکر نمیکردم مانند اش را ببینم. پدر با سیخ های سرخ و داغ مشغول جزغاله کردن زنده زنده ی مادرم بود.
اه سردی از لبانش بیرون آمد:
-قصدم کشتنش نبود پدر، به هیچ وجه نبود. تنها میخواستم درس ادبی به آند مرد بدهم . میخواستم بداند که من میتوانم از خود و خانواده ام محافظت کنم . اما وقتی سیخ در دستانم قرار گرفت انگار همه چیز به طرز درستی کنار هم قرار داده شد.
پس از پدرم مادرم بود که کشتنش بیش ترین لذت را به من داد. مادری که یکبار هم در میان کتک خوردن هایم از من پشتیبانی نکرده بود.
-بعد از آن پدر دیگر مسیر خود را یافته بودم. پاک کردن گناهکاران تا به سرنوشت من دچار نشوند.
پدر باری دیگر صلیبی کشید و به درگاه پسر خدا هرچه دعا بلد بود زمزمه کرد. پس از تامل فراوان پدر متوجه شد که تمام فضای اتاق را دود فرا گرفت است. پدر با ناراحتی زمزمه کرد:
-اگر گناهکاران را میکشی ، اینجا چه میکنی فرزندم؟
سیاهپوش پوزخند تلخی زد و سیگار دیگری روشن کرد:
-خوب پدر این تنها اغاز داستان بود ، اکنون دیگر به نوعی لذتش به جنونم میکشاند ، وقتی انسان ها در جلوی صورتت به خون خود در میغلتندند. چه لذتی بالاتر از آن هست که صدای جیغ هایشان در گوشت کمانه کند؟ که دست هایش برای لحظه ای زندگی بیش تر به پاهایت التماس کنند؟ که هرچه دارند برای زنده ماندن به تو پیشنهاد دهند؟
نه پدر دیگر نمیتوانم نکنم. اگر نکشم زندگی ام بی معنی خاهد بود. اکنون پس از سالها حس میکنم که بلاخره پدرم را درک میکنم. حتی از او ممنونم که بهترین زندگی ممکن را به من هدیه داد.
پدر تنها به فکر مرخص کردن این پسر قاتل خدایش بود:
-حالا سبک تر شدی فرزندم؟
-البته پدر ، حالا حالم حتی بهتر است وقتی است که تازه اینجا آمده بودم. وقتی مهمانی گرفته بودیم.
اشک در چشمان پیرمرد زبانه میکشید. دیگر نیمدانست چه بگوید چه کند. با بغض زمزمه کرد :
-فرزندم گناهان تو قابل بخشش اند، حالا میتوانی بروی؟
-تیر آخر خود را در تاریکی می اندازی ، نه پدر؟
سیاهپوش از جایش برخواست. در اتاقک چوبی را گشود تا راه را به داخل کلیسا باز کند اما دل و روده ی زنی که چند ساعت پیش آنجا کشته بود مانع میشد. پس از تلاش های فراوان در آخر در را شکست و آب دهانش بر روی جسد زن انداخت.
به کنار اتاقک پدر روحانی رفت:
-پدر جای بسیار بدی برای یک کلیستاست. ساعت هاست کسی به اینجا نیامده است. این میشود نتیجه ی ساختن کلیسا در یک متروکه.
-هدفت چیست شیطان؟
سیاهپوش لبخندی زد:
-شیطان؟ پس شیطان بودن اینگونه است.باید گپی هم با آن یکی فرزند خدایم بزنم. در هر صورت پدر تو همه چیز را شنیدی و البته دیدی. نمیتوانم بگذارم بروی.
صدای شلیک تفنگ در کلیسای مخروبه را هیچ کس نشنید. و هیچ کس تا روزها بعد ندانست که سیه پوش در حالی از کلسیا بیرون میرفت که سعی میکرد راهی از میان اجساد برای خودش باز کند.
داستان خوبی بود.
نکته خوبش این بود که دیالوگ های رد و بدل شده جالب بودن. بعضی ها کوبنده بودن و سرعت خوبی رو به داستان داده بود. اما ای کاش بین دیالوگ های کشیش و مرد سیاه پوش تفاوتی قائل می شدید. مثلا به دیالوگ های سیاه پوش گستاخی و غیر رسمی بودن رو اضافه می کردید. یا از اونجایی که اون آدم خشن و افسرده ایه از کلمات منفی بیشتری استفاده می کردید.
ریتم داستان هم جالب توجه بود. ولی چیزی که به نظرم نبودش حس می شد، خوب معرفی نشدن انگیزه مرد سیاه پوش از کشتن بود. حس من این بود که دلیل محکم تری لازم بود تا داستان منطقی تر باشه. یا اینکه روی همین دلایل مانور بیشتری می دادید. درسته که سرعت داستان رو کمی می گرفت ولی منطق داستان از نظر من بهتر می شد.
@mikaiel 105006 گفته:
اعتراف در کلیسای سرخصدای نسبتا بلند ناقوس ها و زنگ ان کلیسای کوچک تقریبا گوش هر شنونده ایی که از آن حوالی رد می شد را کر میکرد.البته اگر رهگذری از آنجا بگذرد. دیگر در آن حوالی خانه ای به چشم نمیخورد ، سالها قبل این بخش از شهر به متروکه ای تبدیل شده بود.مرد سیاه پوش پس از تمیز کردن دست هایش ، به سنگینی بر صندلی چوبی قهوه ایی رنگ و قدیمی اما تمیز نشست و با لبخندی توئم با رضایت دست در پالتوی بلندی که به تن کرده بود کرد و جعبه ی چوبی نسبتا کوچکی را بیرون اورد ، سیگاری بر لب خود گذاشت و پس از روشن کردنش با فندک فلزی که همراه داشت ، پک سنگینی به آن زد . پس از چند ثانیه به پنجره ی بزرگ کلیسا خیره شد. اتاقک چوبی زیبایی بود با در های که با آب طلا طرح شده شده بودند . فرش ایرانی قرمز رنگی که بر کف آن انداخت شده بود با نور طلایی که از پنجره ی کوچک میآمد سمفونی زیبا و آرامش بخشی را مینواختند. سیاهپوش مقداری از مشروب مقدس کنار خود نوشید و گذرا به اتاق کنارش نگاه کرد ، جایی که پیرمردی در حال حرف زدن بود.آن مرد پیر را پدر روحانی مینامیدند و او مراجعین را فرزند خطاب میکرد.مرد سیاه پوش با لبخنده ملیحی که بر لب داشت بلاخره تصمیم به حرف زدن گرفت:
-پدر حقیقتا از تو میپرسم ، جاودانگی چیست؟
پیرمرد در شگقتی فرو رفت. افکار زیادی برای اندیشیدن داشت اما مهم ترین آنها هدایت این مرد جوان بود ، تا شاید خود نیز رستگار شود.
پس از لحظه ای تامل لبانش را گشود:
-معانی متفاوتی از آن وجود دارد فرزندم اما من آن را به آرامش رسیدن تعبیر میکنم. خلاص شدن از درد و رنج دنیا.
-پدر ، هیچ لذتی در رستگاری هست؟
- هرچه خوشی تا بحال داشته ای تصور کن، همگی به تو سپرده خواهند شد . تا ابدیت فرزندم.
اکنون نوبت مرد سیاه پوش بود تا غرق حیرت شود :
-پس تو میگویی تا ابدیت جان ها را خواهم گرفت؟
پیرمرد زمزه کرد :
-تو از گرفتن جان ها لذت میبری؟
-چه کسی نمیبرد؟
پدر روحانی با اطمینان از دیده نشدنش طلیبی بر سینه ی خود حک کرد. نمیدانست به این پسر ناخلف خدا چه بگوید تا بیش تر در خون
قربانیان خود غرق نشود.
-تا به حال فکر کرده ای که آیا خالق نیز از کار های تو لذت میبرد؟
سیاه پوش کمی غرق تفکر شد. نگاهی به انگشتان پینه بسته ی دستانش کرد ، پکی محکم به سیگارش زد و با تامل پاسخ داد:
-خالق خودش مرا به این راه سوق داد ، شکی نیست پدر.
- چرا فکر میکنی پدر همگان تو را به این روز انداخته است؟
سیاه پوش راحت تر بر صندلی اش تکیه زد:
-میدانی گاهی لازم میشود تا داستان هایی را برای مردم تعریف کنم. این داستان عواقبی دارد پدر. آن ها را میپذیری؟
پدر با آرامش و مهربانی پاسخ داد:
-با جان و دل فرزندم. گوش هایم با تو است.
-اولین بار در 4 سالگی ام بود که دیدم پدرم آن کار را انجام میدهد. تاثیرات بدی بر من داشت ، مهم ترین چیز سوالی بود که مغزم را بسیار مشغول کرده بود. چرا آن کار را انجام میدهد؟
وقتی کمی بزرگ تر شدم روزی دیر به خانه برگشتم و دوباره شاهد بودم که پدرم در حال آزار دادن مادرم است. مردک ابله هیچ گاه نمیفهمید من هم آنجا هستم. پدر بسیار عصبانی گشتم ، به دنبال چیزی بودم تا خشمم را بر آن خالی کنم. بدون این که بدانم به کجا میروم فقط راه رفتم تا شاید اتاقم را دریابم.
و آنگاه بود که پدرم مرا دید و به سمتم آمد....
سیاهپوش بسیار افسرده به نظر میرسید . پدر حتی از میان اتاق چوبی هم میتوانست صورتش را تصور کند.
فردای آن روز پدرم مانند همیشه شد ، مهربان و جذاب. و موضوع آزار دهنده این بود که حتی مادرم هم عادی رفتار میکرد انگار نه انگار که تمام بندش کبود و زخمی است. این ماجرا گذشت تا چند سال دیگر مرتب این چرخه تکرار میشد. کار همیشگی پدرم شده بود آزار دادن من و مادرم . وقتی در 14 سالگی به خانه برگشتم با صحنه ای مواجه شدم که در تمام زندگی ام فکر نمیکردم مانند اش را ببینم. پدر با سیخ های سرخ و داغ مشغول جزغاله کردن زنده زنده ی مادرم بود.
اه سردی از لبانش بیرون آمد:
-قصدم کشتنش نبود پدر، به هیچ وجه نبود. تنها میخواستم درس ادبی به آند مرد بدهم . میخواستم بداند که من میتوانم از خود و خانواده ام محافظت کنم . اما وقتی سیخ در دستانم قرار گرفت انگار همه چیز به طرز درستی کنار هم قرار داده شد.
پس از پدرم مادرم بود که کشتنش بیش ترین لذت را به من داد. مادری که یکبار هم در میان کتک خوردن هایم از من پشتیبانی نکرده بود.
-بعد از آن پدر دیگر مسیر خود را یافته بودم. پاک کردن گناهکاران تا به سرنوشت من دچار نشوند.
پدر باری دیگر صلیبی کشید و به درگاه پسر خدا هرچه دعا بلد بود زمزمه کرد. پس از تامل فراوان پدر متوجه شد که تمام فضای اتاق را دود فرا گرفت است. پدر با ناراحتی زمزمه کرد:
-اگر گناهکاران را میکشی ، اینجا چه میکنی فرزندم؟
سیاهپوش پوزخند تلخی زد و سیگار دیگری روشن کرد:
-خوب پدر این تنها اغاز داستان بود ، اکنون دیگر به نوعی لذتش به جنونم میکشاند ، وقتی انسان ها در جلوی صورتت به خون خود در میغلتندند. چه لذتی بالاتر از آن هست که صدای جیغ هایشان در گوشت کمانه کند؟ که دست هایش برای لحظه ای زندگی بیش تر به پاهایت التماس کنند؟ که هرچه دارند برای زنده ماندن به تو پیشنهاد دهند؟
نه پدر دیگر نمیتوانم نکنم. اگر نکشم زندگی ام بی معنی خاهد بود. اکنون پس از سالها حس میکنم که بلاخره پدرم را درک میکنم. حتی از او ممنونم که بهترین زندگی ممکن را به من هدیه داد.
پدر تنها به فکر مرخص کردن این پسر قاتل خدایش بود:
-حالا سبک تر شدی فرزندم؟
-البته پدر ، حالا حالم حتی بهتر است وقتی است که تازه اینجا آمده بودم. وقتی مهمانی گرفته بودیم.
اشک در چشمان پیرمرد زبانه میکشید. دیگر نیمدانست چه بگوید چه کند. با بغض زمزمه کرد :
-فرزندم گناهان تو قابل بخشش اند، حالا میتوانی بروی؟
-تیر آخر خود را در تاریکی می اندازی ، نه پدر؟
سیاهپوش از جایش برخواست. در اتاقک چوبی را گشود تا راه را به داخل کلیسا باز کند اما دل و روده ی زنی که چند ساعت پیش آنجا کشته بود مانع میشد. پس از تلاش های فراوان در آخر در را شکست و آب دهانش بر روی جسد زن انداخت.
به کنار اتاقک پدر روحانی رفت:
-پدر جای بسیار بدی برای یک کلیستاست. ساعت هاست کسی به اینجا نیامده است. این میشود نتیجه ی ساختن کلیسا در یک متروکه.
-هدفت چیست شیطان؟
سیاهپوش لبخندی زد:
-شیطان؟ پس شیطان بودن اینگونه است.باید گپی هم با آن یکی فرزند خدایم بزنم. در هر صورت پدر تو همه چیز را شنیدی و البته دیدی. نمیتوانم بگذارم بروی.
صدای شلیک تفنگ در کلیسای مخروبه را هیچ کس نشنید. و هیچ کس تا روزها بعد ندانست که سیه پوش در حالی از کلسیا بیرون میرفت که سعی میکرد راهی از میان اجساد برای خودش باز کند.