24 آبان روز کتاب و تا ۲ آذر از سال ۱۳۷۲ به عنوان هفته ی کتاب و کتابخوانی نام گذاری شده
دیدم خوبه که سایت و انجمن ما که بر مبنای کتاب پایه گذاری شده حداقل یه تاپیک ساده برای هفته ی کتاب داشته باشه.
اول یه مژده به دوستان تهرانی اهل کتابم بدم که در طول هفته ی کتاب عضویت توی کتابخونه های سازمان شهرداری تهران رایگانه.
حالا برای اینکه یه رنگ و بوئی به این تاپیک بدم ازتون دعوت میکنم که تعریف کنین کی و چه کتابی براتون یه همراه واقعی بوده و خلاصه بهترین یا خاص ترین خاطره ای که از کتاب دارین چیه.
خلاصه میکنم،هفته ی کتاب و کتاب خوانی گرامی.
س.ع.الف:کتاب همیشه برای من خاص بوده و نمیتونم خاطره ی روشنی ازش بگم که کنارم نبوده...ولی بدون شک هری پاتر کتابی بود که منو اول از همه توی دنیای خودش غرق کرد...هنوزم اون پسر بچه ی ۷ ساله ی اول دبستانی رو میبینم که چشمش به کتاب هری پاتر و محفل ققنوس ۹۰۰ صفحه ای توی کتاب خونست و خوندن اون رو برای خودش به عنوان یه چالش میدونه...
اونجا ذولین جائی بود که با کتاب،رمان و بخصوص هری پاتر آشنا شدم.
سه یا چهار سال طول کشید تا بالاخره تونستم تمومش کنم و تا آخر دبستان بارها اون رو خوندم.
خاطره ی من از کتاب،خاطره ی یه پسر بچه ی ۷ ساله بود که میخواست به خودش ثابت کنه میتونه یه کتاب ۹۰۰ صفحه ای بخونه.
اینا رو قبلنم گفتم ولی خاطرات خوبین گفتن دوباره ش ضرری نداره...
خب من دقیق یادم نیست اولین کتابی که خوندم کِی و چی بود، فکر کنم همون کتاب بز بز قندی و اینا بودن ولی یادمه خیلی دوست داشتم برم کتابخونه کتاب داستان بگیرم. اون موقع اکثر کتابای داستان یا مال خردسال بود یا علمی تخیلی بود که جلدش کسل کننده میزد یا اسمش جالب بود ولی به درد نمیخورد (مثل دوتا کتاب ایرانی که هر چی زور میزنم نمیتونم فراموششون کنم متاسفانه )، ولی یکی بود که اون حس و حال موقع خوندنشو هیچ وقت یادم نمیره: رونا، دختر یک راهزن. الان میبینم شاید خیلی بخشاشو متوجه نشده باشم، مثلا این که یه پری بخواد با آواز خوندن تو رو بخوره خیلی غریب بود برام :دی ولی اون هیجانی که باعث شد برای دوبار با ذوق اون کتابو ورق بزنم رو هیچ وقت یادم نمیره. کلا اگه خواستین به یه دختر بچه کتاب فانتزی معرفی کنین اینو معرفی کنین. دنیاشو میریزه به هم.
دومین خاطره ذوق دارمم مال هری پاتر بود. سال پنجم که بودم معلمم روزنامه دوچرخه (ضمیمه همشهری) رو معرفی کرد که برای نوجوونا بود. این روزنامه تو یکی از تابستونای اول یا دوم راهنماییم ویژه نامه ای داد که ص آخرش شخصیت شناسی بر اساس شخصیت های کتاب داشت. شخصیت من هری پاتر دراومد، و همین باعث شد وقتی تو یه کتابفروشی اسمشو ببینم سریع برش دارم. خوندن جلد اول یه کم لاک پشتی بود ولی بعد از جلد دوم حاضر بودم یکیو بکشم ولی جلدای بعدو پیدا کنم که متاسفانه نمیکردم -_- تا این که رفتم مشهدو و دختر خاله گرامو کشوندم به کتابفروشی و جلدای 3 و 4 رو خریدم و چند روز بعد که مجبور شدیم دوباره بریم مشهد پسر داییم جلد پنجو هدیه داد بم. اون موقع اگه میمردم هیچ حسرتی به جز ناتموم موندن کتاب نداشتم! یه چراغ قوه ام داشتم با پول توجیبیم خریده بودم، با همون شب تا صبح کتابا رو یه شبه تموم میکردم... هرچند چون وسط تابستون بود کله م زیر پتو میپخت پاهام زیر کولر میقندیلید :دی جلدای آخرم که با کشوندن مادر گرام به خیابون انقلاب نصیبم شدن. خیلی ضد حاله تو بی آر تی در حالی که خطر سر گیجه رو به جون میخری جلد شیشو باز کنی ببینی بجای هری از اسنیپ داره حرف میزنه
و آهان قبل از همه اینا فکر کنم کلا دوم یا سوم دبستان کتاب ماهی سیاه کوچولو رو خوندم که نسبت به کتابایی که قبلش میخوندم خیلی طولانی محسوب میشد :دی و یکی از معدود کتابایی بود که منو به گریه انداخت... اینم اگه خواستین حتما به بچه ها معرفی کنین. بعدا تو آینده شون خیلی به فکر میندازتشون.
همینا فعلا :دی
@Leyla 104857 گفته:
اینا رو قبلنم گفتم ولی خاطرات خوبین گفتن دوباره ش ضرری نداره...
خب من دقیق یادم نیست اولین کتابی که خوندم کِی و چی بود، فکر کنم همون کتاب بز بز قندی و اینا بودن ولی یادمه خیلی دوست داشتم برم کتابخونه کتاب داستان بگیرم. اون موقع اکثر کتابای داستان یا مال خردسال بود یا علمی تخیلی بود که جلدش کسل کننده میزد یا اسمش جالب بود ولی به درد نمیخورد (مثل دوتا کتاب ایرانی که هر چی زور میزنم نمیتونم فراموششون کنم متاسفانه )، ولی یکی بود که اون حس و حال موقع خوندنشو هیچ وقت یادم نمیره: رونا، دختر یک راهزن. الان میبینم شاید خیلی بخشاشو متوجه نشده باشم، مثلا این که یه پری بخواد با آواز خوندن تو رو بخوره خیلی غریب بود برام :دی ولی اون هیجانی که باعث شد برای دوبار با ذوق اون کتابو ورق بزنم رو هیچ وقت یادم نمیره. کلا اگه خواستین به یه دختر بچه کتاب فانتزی معرفی کنین اینو معرفی کنین. دنیاشو میریزه به هم.
دومین خاطره ذوق دارمم مال هری پاتر بود. سال پنجم که بودم معلمم روزنامه دوچرخه (ضمیمه همشهری) رو معرفی کرد که برای نوجوونا بود. این روزنامه تو یکی از تابستونای اول یا دوم راهنماییم ویژه نامه ای داد که ص آخرش شخصیت شناسی بر اساس شخصیت های کتاب داشت. شخصیت من هری پاتر دراومد، و همین باعث شد وقتی تو یه کتابفروشی اسمشو ببینم سریع برش دارم. خوندن جلد اول یه کم لاک پشتی بود ولی بعد از جلد دوم حاضر بودم یکیو بکشم ولی جلدای بعدو پیدا کنم که متاسفانه نمیکردم -_- تا این که رفتم مشهدو و دختر خاله گرامو کشوندم به کتابفروشی و جلدای 3 و 4 رو خریدم و چند روز بعد که مجبور شدیم دوباره بریم مشهد پسر داییم جلد پنجو هدیه داد بم. اون موقع اگه میمردم هیچ حسرتی به جز ناتموم موندن کتاب نداشتم! یه چراغ قوه ام داشتم با پول توجیبیم خریده بودم، با همون شب تا صبح کتابا رو یه شبه تموم میکردم... هرچند چون وسط تابستون بود کله م زیر پتو میپخت پاهام زیر کولر میقندیلید :دی جلدای آخرم که با کشوندن مادر گرام به خیابون انقلاب نصیبم شدن. خیلی ضد حاله تو بی آر تی در حالی که خطر سر گیجه رو به جون میخری جلد شیشو باز کنی ببینی بجای هری از اسنیپ داره حرف میزنه
و آهان قبل از همه اینا فکر کنم کلا دوم یا سوم دبستان کتاب ماهی سیاه کوچولو رو خوندم که نسبت به کتابایی که قبلش میخوندم خیلی طولانی محسوب میشد :دی و یکی از معدود کتابایی بود که منو به گریه انداخت... اینم اگه خواستین حتما به بچه ها معرفی کنین. بعدا تو آینده شون خیلی به فکر میندازتشون.
همینا فعلا :دی
ای بابا لیلا خاطرات کتاب تعریفیدی منم یاد خاطرات کتابی و کاغذیم افتادم
خعلی باحال بودند زمانایی که به سختی کتاب درسیامونو میخوندیم بعدش میرفتیم جلو در کتابخونه مدرسه میصفیدم تا نوبتمون بشه کتاب بگیریم
بعله جونم براتونم بگه یادم میاد اولین کتابی که از کتابخونه مدرسه گرفتم مال دوران دوم دبستانم بود طبیعتا قدرت خواندن زیادی نداشتیم اون موقع ، کتابی که گرفته بودم اسمش بود سفرهای گالیور اصلا نمی دونستم چی هستش هر چی باهاش ور می رفتم چیزی ازش نمی فهمیدم با این که کتاب داستان سیزده صفحه ای با فونت درشت بود .( کودکی بیش نبودیمااااا) خلاصه بعد هفت هشت بار خوندنش چیزی ازش فهمیدم . رفتم کتابو تحویل دادم یکی دیگه گرفتم ،عاشق عکس رو جلدش شده بودم دوتا دایناسور بودند ی تریسراتوپس به ی تیرکس حمله کرده بود اسم کتاب هم گذشته های دور بود بعله و همین بود ( همون قضیه ی چنگ سنایی و امیر سامانی اون چیز میزا) بعله من عاشق دایناسورا شده بودم و از هر سوراخ سنبه ای حتی آدامس هایی بودند که عکس دایناسور داشتند از اونا کلکسیون جمع کرده بودم، اطلاعات میجمعیدم تا این که در سال 85 با وسیله ای به نام اینترنت آشنا شدم و حالتم از جویی آرام به آتشفشانی خروشان تغییرید بله هر سایتی رو در مورد دایناسورها میجستیدم هر فیلمی را میدانلودیدم عاقا به چ زبونی بگم اطلاعاتم کامل شده بود
تا این که در جمعی همه همه بزرگان فامبل نشسته بودند و و بزرگ خاندان رو به من کرد و با غرور نیم نگاهیی انداخت و چره اش را در هم ریخته بود به اصتلاح خشن و جدی و اخمالو بود و به من گفت پسر میخای چیکاره شی؟
- عمو جان میخام دیرین شناس شم )))))
- چی چی شناس برو بچه.....
بعدش ی پوزخندی بهم زد و همان بود فرو ریختن کاخ ارزوهام و بیخیال همه چیز شدمممم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Leyla 104857 گفته:
اینا رو قبلنم گفتم ولی خاطرات خوبین گفتن دوباره ش ضرری نداره...
خب من دقیق یادم نیست اولین کتابی که خوندم کِی و چی بود، فکر کنم همون کتاب بز بز قندی و اینا بودن ولی یادمه خیلی دوست داشتم برم کتابخونه کتاب داستان بگیرم. اون موقع اکثر کتابای داستان یا مال خردسال بود یا علمی تخیلی بود که جلدش کسل کننده میزد یا اسمش جالب بود ولی به درد نمیخورد (مثل دوتا کتاب ایرانی که هر چی زور میزنم نمیتونم فراموششون کنم متاسفانه )، ولی یکی بود که اون حس و حال موقع خوندنشو هیچ وقت یادم نمیره: رونا، دختر یک راهزن. الان میبینم شاید خیلی بخشاشو متوجه نشده باشم، مثلا این که یه پری بخواد با آواز خوندن تو رو بخوره خیلی غریب بود برام :دی ولی اون هیجانی که باعث شد برای دوبار با ذوق اون کتابو ورق بزنم رو هیچ وقت یادم نمیره. کلا اگه خواستین به یه دختر بچه کتاب فانتزی معرفی کنین اینو معرفی کنین. دنیاشو میریزه به هم.
دومین خاطره ذوق دارمم مال هری پاتر بود. سال پنجم که بودم معلمم روزنامه دوچرخه (ضمیمه همشهری) رو معرفی کرد که برای نوجوونا بود. این روزنامه تو یکی از تابستونای اول یا دوم راهنماییم ویژه نامه ای داد که ص آخرش شخصیت شناسی بر اساس شخصیت های کتاب داشت. شخصیت من هری پاتر دراومد، و همین باعث شد وقتی تو یه کتابفروشی اسمشو ببینم سریع برش دارم. خوندن جلد اول یه کم لاک پشتی بود ولی بعد از جلد دوم حاضر بودم یکیو بکشم ولی جلدای بعدو پیدا کنم که متاسفانه نمیکردم -_- تا این که رفتم مشهدو و دختر خاله گرامو کشوندم به کتابفروشی و جلدای 3 و 4 رو خریدم و چند روز بعد که مجبور شدیم دوباره بریم مشهد پسر داییم جلد پنجو هدیه داد بم. اون موقع اگه میمردم هیچ حسرتی به جز ناتموم موندن کتاب نداشتم! یه چراغ قوه ام داشتم با پول توجیبیم خریده بودم، با همون شب تا صبح کتابا رو یه شبه تموم میکردم... هرچند چون وسط تابستون بود کله م زیر پتو میپخت پاهام زیر کولر میقندیلید :دی جلدای آخرم که با کشوندن مادر گرام به خیابون انقلاب نصیبم شدن. خیلی ضد حاله تو بی آر تی در حالی که خطر سر گیجه رو به جون میخری جلد شیشو باز کنی ببینی بجای هری از اسنیپ داره حرف میزنه
و آهان قبل از همه اینا فکر کنم کلا دوم یا سوم دبستان کتاب ماهی سیاه کوچولو رو خوندم که نسبت به کتابایی که قبلش میخوندم خیلی طولانی محسوب میشد :دی و یکی از معدود کتابایی بود که منو به گریه انداخت... اینم اگه خواستین حتما به بچه ها معرفی کنین. بعدا تو آینده شون خیلی به فکر میندازتشون.
همینا فعلا :دی
ای بابا لیلا خاطرات کتاب تعریفیدی منم یاد خاطرات کتابی و کاغذیم افتادم
خعلی باحال بودند زمانایی که به سختی کتاب درسیامونو میخوندیم بعدش میرفتیم جلو در کتابخونه مدرسه میصفیدم تا نوبتمون بشه کتاب بگیریم
بعله جونم براتونم بگه یادم میاد اولین کتابی که از کتابخونه مدرسه گرفتم مال دوران دوم دبستانم بود طبیعتا قدرت خواندن زیادی نداشتیم اون موقع ، کتابی که گرفته بودم اسمش بود سفرهای گالیور اصلا نمی دونستم چی هستش هر چی باهاش ور می رفتم چیزی ازش نمی فهمیدم با این که کتاب داستان سیزده صفحه ای با فونت درشت بود .( کودکی بیش نبودیمااااا) خلاصه بعد هفت هشت بار خوندنش چیزی ازش فهمیدم . رفتم کتابو تحویل دادم یکی دیگه گرفتم ،عاشق عکس رو جلدش شده بودم دوتا دایناسور بودند ی تریسراتوپس به ی تیرکس حمله کرده بود اسم کتاب هم گذشته های دور بود بعله و همین بود ( همون قضیه ی چنگ سنایی و امیر سامانی اون چیز میزا) بعله من عاشق دایناسورا شده بودم و از هر سوراخ سنبه ای حتی آدامس هایی بودند که عکس دایناسور داشتند از اونا کلکسیون جمع کرده بودم، اطلاعات میجمعیدم تا این که در سال 85 با وسیله ای به نام اینترنت آشنا شدم و حالتم از جویی آرام به آتشفشانی خروشان تغییرید بله هر سایتی رو در مورد دایناسورها میجستیدم هر فیلمی را میدانلودیدم عاقا به چ زبونی بگم اطلاعاتم کامل شده بود
تا این که در جمعی همه همه بزرگان فامبل نشسته بودند و و بزرگ خاندان رو به من کرد و با غرور نیم نگاهیی انداخت و چره اش را در هم ریخته بود به اصتلاح خشن و جدی و اخمالو بود و به من گفت پسر میخای چیکاره شی؟
- عمو جان میخام دیرین شناس شم )))))
- چی چی شناس برو بچه.....
بعدش ی پوزخندی بهم زد و همان بود فرو ریختن کاخ ارزوهام و بیخیال همه چیز شدمممم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
چرا دوتا رفت ///////
من اولین کتابی که خوندم و باعث بوک ورمیم شد همین هری پاتر بود.
پدر و مادرم زیاد خوششون نمی اومد برای همین من از دوستم خواهش کردم واسم بخرتش و بهم بدتش. تا پولشو بدم.
منم شبها تو اتاق زیر شیروونی چراغ قوه می گرفتم می خوندم. اگر هم کسی بیدار می شد می ذاشتمش توی روبالشی و می خوابوندمش پیش خودم. فقط یه مشکلی بود صبحا معلمم بهم سر کوفت می زد چرا زیر چشمات سیاه شده.
یعه بارم با کتاب تالار اسرار منو گرفت معلمم و خیلی عصبانی شد. منو فرستاد پیش مدیر. مدیر گفت:چرا می خوندی؟
گفتم:«آخه من عاشق هر پاترم و این حرفا.»
یهو اشک تو شای مدیر جمع شد و گفت:«هری پاتر؟ من خیلی باهاش خاطره دارم. و اینا.»
بعد هم بهم شیرینی تعارف کرد بهم و شروع کردیم به تعریف کردن لحظات قشنگش
این هم از فایده ی هری پاتر
اولین کتابی که خوندم دموناتای دارن شان بود که خیلی حال کردم باهاش کلاس سوم دبستان بودم اون موقع که بعدش هم چند جلد از ار.ال.استاین خوندم که شدیدا پشیمون شدم و دوباره برگشتم پیش کتابای دارن شان عزیز و تقریبا همه کتاباش رو خوندم
آخرین کتابایی هم که خوندم حماسه ویچر و بعدش هم جز از کل استیو تولتز رو خوندم الانم کنکوری هستم وقت ندارم متاسفانه هیچ کتابی بخونم
والا اگر بخوام بگم اولین کتابایی که خوندم چی بوده، به قول لیلا همون بز بز قندی و سفید برفی و اینا بوده
عاها گفتم سفید برفی، ابتدایی که بودم، فک کنم چهارم یا پنجم یا شایدم کمتر، مدرسه بهمون کتاب داستان جایزه داد. مال من، اسمش افسانه طلاگیس بود. کتابش فوق العاده برام جذاب و قشنگ بود مخصوصا اینکه یه جورایی داستان پریایی بودنش جدید بود. اما حیف ک از دست دادمش.... کتاب داستان دوستم سفید برفی در اومده بود، اومد به طرز فجیعی منو تحت فشار قرار داد که کتابامونو عوض کنیم... که من بوق هم اینکارو کردم. دیگه کتابه رفت که برنگشت. هرچقدر بهش گفتم بابا بدش فقط یه بار دیگه بخونمش، اصلا و ابدا مگه میذاشت من اسمی ازش بیارم؟ کلا موند به دلم دیدن دوباره اون کتاب.
دومین کتابی که خوندم، آغاز ورود من به دنیای جادویی بود. کتاب الماس سرخ از مجموعه شنل های سیاه بودش. تا بعد از اون که بی اغراق بیش از ده یا دوازده بار خوندمش، هیچ کتابی چشممو نمی گرفت تا اینکه با هزار زور و التماس خواهرم، جلد اول پنجگانه افسانه رو خوندم و به قدری عاشقش شدم، که همه جارو دنبالش گشتم و این منو به سمت پیشتاز کشوند. این یه جورایی بهترین خاطره من محسوب میشه