Header Background day #29
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

پرواز در زمستان

6 ارسال‌
4 کاربران
9 Reactions
2,436 نمایش‌
Amin_jalali_el
(@amin_jalali_el)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 9
شروع کننده موضوع  

تاریکی آشنای دیرینش بود اما نم کف این چاله نه. نه میخواست و نه توانش را داشت که سرپا باایستد. به آرامی استخوان های پوسیده اش را از کف نمناک چاله جمع کرد، دستهایش را ستون بدن لرزانش کرد و بلاخره پشتش را به دیواره چاله رساند و تکیه داد. تاریکی مطلق درون چاله ی کم عمق برایش آرامبخش بود. راستش تاریکی را به زرق و برق شهر پر هیاهوی بالای سرش ترجیح میداد. شهری که هیچکس در آن منتظرش نبود. هیچکس نمیفهمید ته این چاله در حاشیه ی شهر پیرمردی هنوز نفس میکشد‌. سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. شب، سرد و تاریک و خشک، هجوم آورد اما پیرمرد در مقابل حتی بدن لرزانش را اندکی جمع نکرد، بلکه بابیخیالی اجازه داد سوز زمستان در لابلای لباس مندرسش بوزد. اتفاق خاصی نیفتاده بود. قبل از سقوط در چاله، کنار مغازه ی کوچکی چای داغی خورده بود و با صاحب مغازه و دختر کوچولویش کلی شوخی کرده و خندیده بود. هرکس میدیدش فکر میکرد پیرمرد هفتاد و چند ساله و شاد و شنگولی را دیده که حتما در راه خانه ی نوه هایش بود. اما الان ته این چاله ی نه چندان عمیق، پیرمرد هیچ دلیلی برای نفس کشیدنش نداشت. شاید اگر میخواست میتوانست از چاله بیرون آید. دیواره ها جای دست داشتند و اوهم هنوز آنقدرها فرسوده نشده بود‌. اما بیرون از چاله چه بود؟ برای او هیچ.

نمیدانست از کی اینگونه بی دلیل و بی هدف نفس میکشید که خودش هم متوجه نشده بود. طبق عادت دستش را درون جیب داخل کتش کرد اما تازه تاریکی درون چاله یادش آمد. نا امید دست خالی اش رابیرون آورد و منتظر نشست. خیلی از همقطارانش این شب ها میخوابیدند و دیگر بیدار نمیشدند. دوست داشت ازشان بپرسد آخرین شبشان خواب چه را دیده اند؟ اصلا سرما فرصت خواب دیدن بهشان داده یا نه؟ اما هیچکدام جواب نداده بودند. الان موقعش بود که خودش جواب سوالش را بفهمد. دوباره دستش بی اراده درون جیب داخل کتش رفت اما اینبار هم دست خالی اش را با آه خشکی بیرون کشید و روی پایش گذاشت. چیز گرد کوچکی را درون جیب شلوار زیر دستش حس کرد. با سختی دستش را درون جیبش فرو برد و آبنبات کوچکی را که نمیدانست از کی درون جیبش مانده بود بیرون کشید. مدتها بود بجز آن جیب خاص، کاری با بقیه جیبهایش نداشت. با انگشتهای پینه بسته اش دو طرف کاغذ آبنبات را گرفت و کشید، اما رعشه ی دائمی دست کار دستش داد. آبنبات کوچک از کاغذش بیرون پرید و در تاریکی کف چاله ناپدید شد. ناخودآگاه خم شد تا با کف دستانش دنبال آبنبات بگردد اما دوباره سوال دائمی درون سرش مانع شد. چرا؟ که چه بشود؟

دوباره به دیواره ی نمناک چاله تکیه داد و دستش باز بی اراده درون جیبش فرو رفت و باز با یادآوری تاریکی چاله، خالی بیرون آمد. حالا تاریکی دشمن جانش شده بود. نور میخواست اما نه زیاد. تنها یک دایره ی کوچک روشن به اندازه ی کف دستش کافی بود. اما ته چاله تنها تاریکی بود. شاید اگر از جایش بلند میشد میتوانست ذره ای نور پیدا کند. بلند شدن برایش از آنچه فکر میکرد سخت تر بود. با زحمت دستهایش را به دیواره ی خاکی چاله گرفت و خودش را روی پاهایش بالا کشید اما باز هم خبری از نور نبود. هیچ ماهی در آسمان بالای سرش نبود. تنها منبع نور، روشنایی شهر بالای سرش بود که تا ته این چاله نمیرسید. در جست و جوی جای دست شروع به لمس دیواره ی چاله کرد. بدن لرزانش را به دیواره نمناک چسباند و شروع به بالا رفتن کرد. صعود سخت و کندی بود. خاک سست دیواره زیر دستانش کنده میشد اما پیرمرد لجباز تر از آن بود که منصرف شود. نور میخواست. دیگر سرمایی حس نمیکرد. عرق مخلوط با خاک از سر و صورتش جاری بود. بلاخره ذره به ذره بالا رفت تا به لبه ی چاله رسید. دست چپش را به کف خیابان بالای سرش رساند و خودش را بالا کشید. نور چراغ های شهر چشمان پیر و خسته اش را که به تاریکی عادت کرده بود اذیت میکرد. مردم در پیاده روی آنطرف خیابان بسرعت راه میرفتند. تنها یک فریاد کافی بود تا سکوت سرد خیابان را بشکند. به سختی دست راستش را درون جیب کتش فرو برد و عکسی رنگ و رو رفته و نیم سوخته را بیرون کشید و زیر نور مصنوعی شهر گرفت. عکسی که به صاحبش گفته بود سوخته. بلاخره میتوانست ببیندش.باد سرد زمستان میخواست عکس را از دستش بیرون بکشد اما انگشتانش محکم گوشه ی عکس را چسبیده بودند.نگاه به عکس مثل همیشه لبخندی مقاومت ناپذیر روی صورتش آورد. بیکباره خاک سست دیواره زیر پایش فروریخت. ناخودآگاه با دودست لبه ی چاله را چسبید. عکس کهنه در باد زمستانی به پرواز درآمد اما لبخند همچنان روی صورت پیرمرد باقی ماند. لبخندی که اینبار متفاوت بود. لبخندی به رهایی. احساسی که سالها بود تجربه اش نکرده بود. دستانش را از لبه ی چاله رها کرد. پرواز لذت بخشی بود. آخرین پرواز...


   
Azi، sinaghf و momo jon واکنش نشان دادند
نقل‌قول
momo jon
(@momo-jon)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 307
 

خیلی خوب بود((121))


   
sinaghf واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
 

قشنگ بود.... ((48))

به نظرم اون تقلای بیرون اومدن از چاه برای دیدن فقط یه عکس رو سخت تر نشون میدادی بهتر بود، بار عاطفی داستانو بیشتر میکرد :دی


   
momo jon واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Amin_jalali_el
(@amin_jalali_el)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 9
شروع کننده موضوع  

@mixed-nut 104603 گفته:

قشنگ بود.... ((48))

به نظرم اون تقلای بیرون اومدن از چاه برای دیدن فقط یه عکس رو سخت تر نشون میدادی بهتر بود، بار عاطفی داستانو بیشتر میکرد :دی

سلام. ممنون. میدونم. امان از تنبلی ذهنی. ((119))


   
Azi و momo jon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
amirroze25
(@amirroze25)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 11
 

عالی بود مخلوط غم و امید


   
momo jon واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Amin_jalali_el
(@amin_jalali_el)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 9
شروع کننده موضوع  

@light 104612 گفته:

عالی بود مخلوط غم و امید

ممنون. اراده سیالم بخونید بد نیست


   
momo jon واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: