سلام خدمت یاران پیشتازی
خیلی وقت پیش این داستان رو برای مسابقهی چرکنویس انجمن نوشته بودم، ولی هرگز اشکالاتش رو نفهمیدم.
امروز تصمیم گرفتم که اینجا بذارمش تا اگر انتقاد و پیشنهادی داشتین، به گوش جان بسپارم ((221))
************************************
ایستاد. دور و برش رو نگاه کرد. باز این لعنتی کجا گم و گور شده بود؟ دوباره لبهی تخت نشست. پاهاشو آویزون کرد و تاب داد. سه روز پیش بود که به لعنتی سرکوفت زده و از خودش رونده بود. حالا که نبود، میخواست برگرده. معتادش بود، ولی همه میدونن اعتیاد چیز خوبی نیست. خط باریکی بین عادت و اعتیاد بود، و مرد میدونست که از مرز عادت گذشته. مرد معتاد بود.
آهی کشید و به طرف آشپزخونه راه افتاد. در یخچال رو باز کرد. صبحونه چی باید میخورد؟ تا حالا لازم نشده بود که این سوال رو از خودش بپرسه. تا قبل از همین لحظه...
صدای خرخر ضعیفی به گوشش رسید. لبخند زد. لعنتی برگشته بود. احتمالا اون هم گرسنهش بود، درست مثل مرد.
نون تست و کره و مربا رو بیرون آورد و روی میز گذاشت. یه قاشق و یه کارد تیز هم به ضیافتش اضافه کرد و با اکراه روی یکی از دو صندلی پشت میز نشست. صدای خرخر نزدیکتر شد. مرد به صندلی خالیِ روبرو خیره شد. چیزی به ساق پای راستش چنگ زد. مرد سرش رو پایین گرفت. لبخند سردی زد.
لعنتی با چشمهای براقش بهش زل زده بود و پنجههاشو توی پاچهی شلوارش فرو برده بود.
مرد آروم زیر لب گفت: «تو هم گرسنهته؟»
لعنتی از زیر میز رد شد و روی صندلی خالی پرید. از همون انتهای میز، دندونهای نیش سفیدش نمایان شدند و بزاق از گوشهی دهنش جاری شد. مرد دوباره آهی کشید و حتی آرومتر از قبل زمزمه کرد: «نه... این صبحونه رو تنها باید بخورم.»
نگاهش رو از لعنتی و صندلی گرفت و مردمک چشمهاش رو روی نونهای تست متمرکز کرد. یه صبحونهی سرد برای یه جمعهی یخزده. کارد و قاشق توی دستهاش خشکشون زده بود. درِ ظرف کَره رو برداشت و کاردش رو بهش نزدیک کرد.
چقدر حرکاتش ناشیانه بود؛ انگار تا حالا هرگز به دست خودش صبحونه نخورده باشه. تکهی کوچیکی کره روی نون تست گذاشت که هیچ تناسبی با هم نداشتند. حالا نوبت مربا بود. روز یخزدهی ساکتی بود. سوز عجیبی از ناکجا وارد چشمهاش شد. نگاهش تار شد و به اشک نشست. قاشق رو توی شیشهی مربا فرو کرد و نصفه نیمه، کمی هم مربا روی نون تست مالید. دومین نون رو روی اولی گذاشت و لبههاشون رو تنظیم کرد.
برای بار آخر نگاهی به صندلی روبرویی انداخت، سرش رو تکون داد و لقمه رو به دهنش نزدیک کرد، ولی دستش توی هوا بیحرکت موند. لعنتی از روی صندلی روی میز جست زد، اروم آروم خودش رو به مرد رسوند. مرد همچنان به لقمهی توی دستهاش خیره بود و تا به خودش بیاد، لعنتی به گلوش چنگ انداخت. لقمه از دست مرد افتاد. خودش رو عقب کشید و سر پا شد. صندلی از پشت به زمین افتاد و یخ آشپزخونه شکست. ولی لعنتی دست بردار نبود. ناخنهاش رو تا ته توی گلوی مرد فرو برده بود.
مرد تلو تلو خورد. طعم گس و ناجوری توی دهنش پخش شد؛ حتما خون بود. با چشمهای خیس به سمت ظرفشویی رفت. لعنتی همینجور از گردنش آویزون بود و نای و گوشت رو با پنچههاش میدرید. مرد شیر آب رو باز کرد و مشتی آب به گلو و صورتش پاشید. لعنتی چنگش رو از گلوی مرد آزاد کرد روی کابینت پرید؛ گرسنه بود، ولی اشتهای مرد کور شده بود. آخرش این لعنتی اونو به کشتن میداد.
به سمت اتاق خواب به راه افتاد. لعنتی از روی کابینت پایین پرید و دنبالش جست و خیز کرد. خزهای سیاه و براقش مثل چشمهاش میدرخشید. صدای برخورد ناخنهاش روی پارکت خونه، گرچه برای هر کس دیگهای میتونست سوهان روح باشه، اما آرامش عجیبی به مرد میداد.
هنوز به در اتاق خواب نرسیده بود که ساق پاش دوباره تیر کشید. حاضر بود قسم بخوره که اینبار دیگه زخمهاش به خونریزی میفتن. اعتنایی نکرد، دستش رو به چارچوب در گرفت. یه قدم دیگه برداشت، اما لعنتی معاندانه پنجههاش رو به پاهای مرد کشید. پایین رو نگاه کرد. خرخر لعنتی به طرز ترسناکی تبدیل به نفسهای سنگین شده بود. سفیدی چشمهاش با سرخی خون جایگزین شده بود. مرد ترسید.
یه قدم دیگه، و خون روی پارکت جاری شد. آخ! تکههای پوست خونآلود از چنگالهای لعنتی آویزون بود. مرد اعتراضی نداشت. قدم بعدی، و حالا جای سالم روی ساق پاهاش باقی نمونده بود. هم شلوار و هم گوشت پاهاش تا زانو، ریشریش شده بودن. لعنتی بیوقفه چنگ میزد و چنگ میزد و فشفش میکرد. حالا دیگه توی اتاق بودند.
مرد کوتاه نیومد. به سمت تخت رفت. لعنتی دیوانه شد. خودش رو بالا کشید. درست مثل صخره نوردی که میخهاش رو در دل کوه فرو ببره، ناخنهای بلندش رو در پوست و گوشت مرد فرو میکرد و بالا میرفت. مرد به زحمت خودش رو به تخت رسوند.
لعنتی به گاز متوسل شد. همینطور که ناخنهاش رو توی سینهی مرد فرو برده و خودش رو نگه داشته بود، گوشت قفسه سینه مرد رو وحشیانه گاز زد. پاهای مرد دیگه توان بار وزنش رو نداشتند؛ مرد با زانو روی تخت افتاد.
لعنتی یه تکه گوشت کند. از پوزهاش خون میچکید و ریسههای باریک گوشت از لای دندونهاش خودنمایی میکردن. دوباره و دوباره گاز زد. مرد رمقی نداشت. به پهلو افتاد و سرش رو روی بالشش گذاشت. لعنتی کوتاه نیومد. همینطور که چنگ میزد و میدرید، خودش رو از جناخ سینه مرد بالاتر کشید.
درد داشت؛ مرد تسلیم بود. یک هقهق آروم از گلوش خارج شد و دومی خفه شد.
دست راستش رو دراز کرد و بالش دوم رو گرفت. لعنتی به سمت دستش پرید و شروع به دریدن دستش کرد. اشک از گوشه چشم مرد سرازیر شد. دست راستش از کار افتاده بود. با دست چپ، بالش رو نزدیکتر کشید، بغلش کرد و بویید. لعنتی جیغ زد. مرد گوشهاش رو گرفت. چشمهاش میسوخت.
اشک و خون و درد و سرما توی اتاق جاری بود.
مرد تکهتکه میشد، ولی قصد مقاومت نداشت.
لعنتی قصد کوتاه آمدن نداشت.
زن قصد برگشتن نداشت.
وای وای.
قصد مقاومت نداشت؟ .من بودم میگرفتم میکشتم اون حیوون لعنتیو((231))
ولی اونجاهایی که از آسیب دیدگیش نوشته بودی به دلم نشست، مثل اینکه واقعا آدم حسش میکرد و مورمورش میشد!
وووووی عذرا!
قلم خوبی داری، نثرت روون بود ولی یه مقداری این گنگ سازیت، چه طوری بگم، مثلا رفتن زن نیاز به چنین گنگسازیای نداشت! حالا شاید مردنش یا مردن بچهاش یا یه شوک بزرگتر بهتر بود.
در هر صورت حال کردم، داستان خوبی بود! ((48))
:دی
بسی زیبا. داستان ریتم خوبی داشت به نظرم زیاد تند و کند نبود. ولی یه ذره ترسناک بود. آخه چرا اینهمه خشونت؟ به نظرم پایانش می تونست بهتر باشه. پیامش که خیلی جالب بود توقع نداشتم و چرخش خوبی داشت ولی شاید آخرش به یه دو سه تا جمله دیگه نیاز داشت که یه سرنخایی به خواننده بده بعد یهو جمله آخرو بکوبه به ذهن خواننده. فقط نظرم بود اینا. داستان خیلی خوبی بود. منتظر بیشتر هم هستم((86))((86))((55))