سلام؛
این تاپیک یه چیز تو مایههای محلی برای داستان کوتاهه، اگر کسی دوست داشت داستان بنویسه شرکت کنه و داستان کوتاهشو بنویسه
قوانین تاپیک:
اسپم ممنوع فقط داستان.
پرده اول
اگر تو تاریخ نگاه کنید، کتابهای تاریخی معتبر رو بررسی کنید، تاریخ طبری، تاریخ بیهقی، تاریخ فخری، کتاب عزیز مصر، لغت نامه دهخدا، سینوهه طبیب دربار، ایلیاد و ادیسه هومر، شاهنامه و هزاران کتاب دیگه، اگر به رفرنس یا بعضا متن این کتابها نگاه کنید بلاشک با کلمهی "گندوها" روبه رو میشید!
کلمهی مودبانه و دلپذیری نیست، اما خب مفهومو میرسونه، تاریخ تصمیم گرفت تا ما پیشتازی هارو اینجوری صدا بزنه چون حسابی تو تاریخ خراب کاری کردیم. میپرسی چطوری؟ بذار از اولش شروع کنم، همه چیز از روزی شروع شد که:
پرده دوم
نریمان: میتینگ گذاشتین خشک خشک نه چایی میدین میدین دست مردم نه کیکی چیزی میدین کوفت کنیم حالا اینا به جهنم، ۳ ساعته آوردین مارو اینجا تا این دیوونه (به عماد اشاره میکنه) این آهن پاره رو نشونمون بده؟
)کل ملت پیشتاز چشمهارا در حدقه میچرخاند)
عماد: هوی این مثه پسرم میمونه، من سالها روش وقت گذاشتم تا اختراعش دفعه آخرت بود به مجیکال اینگیتور تایم ریورسر لند کرفتم میگی آهن پاره.
عماد بعد از اینکه نگاه ::ffff: رو روی صورت همه دید حرفشو کامل کرد:
خیلی خب حالا، شما میتونید بهش بگید ماشین زمان. اینم از این، خب تموم شد، آماده باشید که بریم به اولین جشن تولد پیشتاز، برید تو اون محفظه وایستید.
همه رفتیم توی محفظه
مهدیه: فاطمه۲ نچسب به من، اه اینقدر نچسب بمن عرق میکنم
لیلا: اینقدر وول نخورید خب جا تنگه دو دقه دندون به جیگر بگیرید.
آرمان: من گوشم میخاره میشه یکم برید جلو من بتونم دستمو بیارم بخارونمش؟
سپهر: صبر کن من برات میخارونمش...
وحید: اخجون منم میام...
آرمان: نه دیگه خارشش رفع شد مرسی، آی، میگم دفع شد، اه گوشمو تفی نکن، اه حالمو دارید بهم میزنید
اسمشو نبر چون بعدا قهر میکنه(تو پرانتز میگم اسمش smhmma است): آروم بگیرید دیگه، جلوی اینهمه بانو بیکلاس بازی درنیارید.
رصا: حالا مطمنی این جواب میده؟ نمیریم یهو!
عماد: نه بابا این دستگاهش مثه اسمان نما میمونه، یه جور تلوزیون که فقط گذشته رو نشون میده تا همه بتونیم یادی از اولین میتینگ و تولد پیشتاز بکنیم، خب اماده، یک دو سه
فرت! فرت! وییییییژ! فرت
از اونجایی که برقا رفت من ندیدم چه کسی داره صحبت میکنه برای همین دیالوگهای زیر رو نمیدونم کیا گفتن:
- چیشد؟
- فکر کنم اتصالی کرد
یه چیزی رو کمرمه، صبر کن ببنم هوی دستتو از دور کمرم بردار...
- خفه خون میگیرید یا با این کیف از وسط نصفتون کنم؟ (مشخصا اینو فاطمه ملکه سرخ گفته بود)
- چیزی نیست همشیره هوس شام کردن
- وول نخورید الان درست میشه
- کی داره به موهای من دست میزنه؟
و همزمان ۴۰ تا صدا میگن: من نیستم!
- آره یکی داره به موهای منم دست میزنه، اگه دستشو بگیرم از کتف قطع میکنم حواسش باشه
- موهای منم همینطور
- اوع اوع!
- ها؟
- در محفظه باز نمیشه، سیستم خود انهدامشم فعال شده
-what the shit? برا چی این باید سیستم خود انهدام داشته باشه؟
- خب اخه همه دستگاهای خفن تو فیلما این سیستمو دارن منم فکر کردم...
پرده سوم
درحالی که ما تو گاراژ عماد اینا داخل یه محفظه کاملا بسته بودیم، بیرون محفظه داخل گاراژ اهنگ hello ادل داشت پخش میشد و هیچکس، هیچکس و هیچکس! صدای فریاد یک مشت بچه که داخل یه محفظه بسته گیر افتاده بودن رو نمیشنید
آخدین چیزی که از اون لحظه یادمون میاد این بود که جرقههای الکتریسیته لابه لای موهای همهامون بود و وقتی تخلیه میشد برای یک ثانیه نور کافی برای دیدن صورت همدیگه داشتیم، و بعد ترکیدیم...
پرده چهارم
خب شایدم نترکیدیم، محفطه ترکید، شایدم یکی از بچهها ترکید، الان که فکرشو میکنم یادم میاد یه لحطه یه بوی بدی هم به مشام اومد شاید گزینه آخر درست باشه پس، انی وی.
بعد از اون من وسط یه بازار سنتی وسط ناکجا آباد به هوش اومدم.
لاقل محل سقوطم نرم بود، البته وقتی بلند شدم فهمیدم به این خاطره که روی عماد فرود اومدم.
یک ربع تقریبا طول کشید تا دست از کتک زدنش بردارم، دیگه جونی برای خودم هم نمونده بود.
- ببین چه غلطی کردی، ما کدوم گوری هستیم؟ چرا گوشیم آنتن نداره؟ عماد جونت دراد جواب بده تا دوباره نزدمت...
- منم نمیدونم چیشد، آقا ببخشید اینجا کجاست؟
- sorry i cant understand u
#از اینجا به بعد تمامی دیالوگا رو به فارسی براتون مینویسم خودتون باید حدس بزنید کدوما انگلیسی بودن...
- فکر کنم تو اروپاییم. آقا من تلفنم آنتن نداره، میشه از گوشیتون استفاده کنم؟
- تلفن چیه؟
نگاه من و عماد به همدیگه::cerealguyspitting:
اونجا بود که فهمیدیم ما به سال 1642 میلادی اومده بودیم! درست در لندن، زمانی که هنوز تلفن اختراع نشده بود!
لباسای ما برای این زمان عجیب غریب بود اما خوشبختانه مارو به چشم توریست میدیدن، تمام مسیر داخل بازار من و عماد داشتیم کتک کاری میکردیم که یکباره هلش دادم و ناخواسته محکم بود! تلو تلو خورد، پاش رفت روی سنگی که کف زمین بازار بود و خورد به یک خانم پشت سرش که لباسهای بانوان اشرافی انگلیسی زمان قدیم را پوشیده بود.
هر دو افتادن روی زمین و خدم و حشم بانو ریختن و عمادو بلند کردن.
خیلی سریع مخم کار کرد و چشمم به شکم بزرگ بانو افتاد، بانو حامله بود و بنظر ماههای آخرش بود. همین که شروع به جیغ و گریه کرد و خدم و حشمش دورشو گرفتن عمادو بلند کردم و کشون کشون فرار کردیم.
فقط یک چیز از یکی از خدمتکارای زن شنیدم:
- خانم نیوتون؟ خانم نیوتون حالتون خوبه؟ آهای تو برو دکتر والدو صدا کن بیاد. و بگو زودتر خودشو برسونه. خانم نیوتون داره وضع حمل میکنه...
پرده پنجم
چهار سال تمام گذشت، من و عماد دیگه همرنگ جماعت شده بودیم. البته نه اونقدرا هم، ما نمیتونستیم کار گیر بیاریم، و بیش از اندازه خطرناک بود که بیرون ول بگردیم چون زمانه برده داری بود و ماهم مدارکی برای اصیل زادگی نددشتیم.
َعلمون دزدی از خونهها، انبارای کشاورزا، راهزنی، جیب بری و کلاه برداری بود.
وسط جاده ها خودمون رو زیر درشکهها مینداختیم و یکی دیگمون وقتی صاحب درشکه میومد چک کنه، فورا داخل درشکه رو تخلیه میکرد. یکبار لباسای چندتا پسر کودن اشرافی رو دزدیدیم و باهاش چندتا بانوی جوان اشرافی رو گول زدیم و درحالی که من داشتم با چرت و پرت حواسشونو پرت میکردم، عماد جیبها و جواهراتشونو برمیداشت.
و در کل زندگی پر فراز نشیب اما خداروشکر زندگی خوبی بود و دستمان به دهنمان میرسید.
زمان برای ما دیرتر از بقیه میگذشت هر ۴ سال برای انسانهای دیگر یکسال برای ما حساب میشد و از زمانی که آمده بودیم تنها یکسال بزرگتر شده بودیم. اتفاقات آنروز بازار، و خانم نیوتون را تقریبا فراموش کرده بودیم که یک روز اعلامیه در بازار دیدیم. و بعد از ۴ سال مجددا اسم نیوتون را آنجا خواندیم. نیوتون ۴ ساله وارث املاک و دارایی خاندان نیوتون بود، مادرش هنگام بدنیا آوردن او از دنیا رفته بود، پدرش توسط دو راهزن به قتل رسیده بودند، (که بعدها فهمیدیم آن دو راهزن من و عماد بودیم که خیلی اتفاقی با عماد درگیر شده بود و میخواست او را به گزمه ها معرفی کند، من مثل داهل فیلمها با چوب زدم به سرش و توقع داشتم بیهوش شود اما تقریبا دو روز منتظر بودیم و وقتی به هوش نیامد شبانه جلوی در گزمه خانه رهایش کردیم. به هرحال قتل غیر عمد بود! درست مثل وقتی که باعث مرگ بانو و تولد زود هنگام نیوتون جوان شدیم.
خلاصه اینکه وکلا و سرپرستان فعلی نیوتون به دنبال اساتیدی حرفهای برای کودکشان بودند. من و عماد بعد از خواندن آگهی نگاه به هم کردیم و این قیافه را گرفتیم::pftch:
پرده ششم
جلوی در املاک بزرگ نیوتون بودیم و عماد دائما با کلاهش ور میرفت. همین نیم ساعت پیش در راه اینجا کمین کرره بودیم و اولین درشکه را خفت کرده بودیم، دو نفر در درشکه بودن یکی معلمی حدودا ۳۰ ۴۰ ساله و دیگری خدمتکارش روفوس که از قضا برای آگهی آمده بودند. ما هم لختشان کردیم و به یکدیگر بستیم و داخل قایقی گذاشته و داخل رود رهایشان کردیم عماد پیشنهاد داد: بیا یه تیکه نون براشون بذاریم لاقل اینا حداقل تا یه هفته تو این قایقن تا به اولین شهر و ابادی برسن
- موافقم با خودشون غدا داشتن نصفشو بدار تو قایق کنارشون.
وقتی که قایق را رها کردیم یکدفعه چیزی به ذهنم رسید: میگم عماد، ما که اینارو بسته بودیم چجوری غدا بخورن پس؟ دهنشونم بسته بودیم که.
عماد: بیخیال داداش خودشون یکاریش میکنن دیگه
- راست میگی بیا بریم.
من و عماد به نوعی احساس میکردیم بخاطر یتیم کردن نیوتون جوان به او مدیونیم و از طرفی نیوتون خانوادهای اشرافی و پولدار داشت و میتوانستیم کمی چیز میز به او یاد بدهیم و پولی به جیب بزنیم.
پرده هفتم
حتی فکرش را هم نمیکردیم که نیوتون اینقدر کودن باشد....
پرده هشتم
-همش تقصیر توعه اگه اونروز هولم نمیدادی نه مادرش میمرد نه الان به خاطر ضربهای که به سرش خورده بود اینقدر احمق میشد.
- نخیر تو بودی که اون ماشین زمان کوفتی رو ساختی مارو تو این هچل انداختی
- تو بودی که با چماغ زدی تو سر باباش کشتیش
- بشکنه این دست که نمک نداره بیحیای چشم سفید. اگه نمیزدم که الان مثه یه سیاهی بدبخت داشتی تو زمینای نیوتون شکلات اسبا رو جارو میکردی که
- خیلی خب مهم نیست حالا، حالا بگو چه کنیم! بدبخت میشیم این پسره خیلی خنگ شده نگاش کن داره چیکار میکنه...
نیوتون به صورت برهنه یک پایش را بالا گرفته بود و همراه سگش وافی داشت درخت داخل حیاط را آبیاری میکرد.
وقتی کارشان تمام شد وافی رفت به بازیش برسد و نیوتون پایش را سیخ بالا داد و مثل گربه مشغول تمیز کردن خود با زبان شد.
- بیا یکم وسیله بدزدیم و فرار کنیم، این پسره خیلی احمقه عماد من دیگه نمیتونم بهش ریاضی یاد بدم، الان ۱۵ سالشه تا الان باید جاذبه رو کشف میکرد نه اینکه هنوز تو جدول ضری مونده باشه.
- دیوونه شدی؟ مگه کتاب داستان نخوندی؟ همیشه اینایی که اینده رو تغییر میدن کلی بدبختی درست میکنن ما به اندازه کافی گند زدیم باید درستش کنیم وگرنه در آینده دیگه قانون نیوتون نداریم و میدونی که اون قانونا حیاتین شاید حتی ما هم دیگه وجود نداشته باشیم! باید درستش کنیم
- همیشه دوست داشتم نیوتونو بکشم ولی راست میگی. اما فکرشو بکن دونفر دست تنها خاندان نیوتونو منقرض کنن! اعتراف کن خیلی حماسی میشه.
- نیازی نیست مطمن باش هیچ احمقی زن اون نمیشه ما همین الانشم خونوادشونو منقرص کردیم رفته لاقل بیا جلو خرابی بیشترو بگیریم.
و نیوتون را درحالی که تازه یک چاله کنده بود و در آن نشسته بود تا به دستشویی شماره ۲ اش رسیدگی کند را برداشته و بیرون زیر یک درخت سیب بردیم.
در حالی که هنوز لخت بود او را به درخت سیب بستیم که فرار نکند، عماد حدود یک ساعت کل فرمولهای سینتیک را آموزش داد و چند تست کنکور ۹۴ برایش حل کرد، هر سه قانون نیوتون را به او توضیح داد و عینا برایش هجی کرد. وقتی اموزش تمام شد من از درخت بالا رفتم.
عماد دست و پای نیتون را باز کرد و گوشه ای قایم شد. من هم درخت را تکان دادم و یک سیب روی ملاج نیوتون افتاد.
به عماد نگاه کردم، به نشانه: "هیچ واکنشی نداشت" سر تکان داد
یک بار دیگر تکاندم و دو سیب رو سرش خورد. دو فحش عمه به درخت داد که فکر کنم به من برمیگشت به نوعی، از آنجاییکه عمه نداشتم به خود نگرفتم. نیوتون جلو امد لگدی به درخت زد و تف انداخت. از درخت پایین آمدم، یک سیب برداشتم.
ول کردم.
- دیدی نیوتون؟ به این میگن جاذبه! بگو؟
جواب نداد. عماد میدانستم دیگر صبرم لبریز شده، زیر لب گفت: اوع اوع
سیبی دیگر برداشت محکم روی فرق سرش کوبیدن و سیب ترکید.
- جاذبه الاغ، جاذبه
دو تا سیب برداشت و تند تند سیبهای بیشتر و همه را روی سرش خورد میکردم
- جاذبه گل به سرت کنن، جادبه ذلیل شی الهی، جاذبه پیرم کردی
وقتی سیبهای روی زمین تمام شد یک لحظه متفکرانه مرا نگاه کرد. در نگاهش فرمولهای دیفرانسیل موج میزد. انگار نیوتون محبوبمان باز گشته بود که ناگهان:
نیوتون دستشویی کرد.
درحالی که زمین جلوی پایم را اب یاری میکرد، به کمان هلالی شکل دستشویی اش اشاره کرد و گفت: جاذبه
و عماد با خوشحالی برایش دست زد و آماده شد تا مفهوم نقطه اوج و برد را هم به همین سبک به او یاد دهد.
پرده آخر
در نهایت نیوتون به لطف زحمات بی دریغ و شبانه روزی ما کلیه کارها و قوانینی را که میبایست کشف کرد، در تمام سخنرانی ها ما همراهش بودین و زیر میز قایم شده و حرفهایی ک باید بزند را به او میرساندیم.
اگرچه توقع نداشتیم ناممان را در تاریخ بیاورند و واقعا دلمان میخواست همه بدانند نیوتون کودنی بیش نبود و ما همه زحمتهارا کشیدیم، اما با اینحال توقع هم نداشتیم گندو باشیم، به هرحال دست خودمان نبود و گذشته از ان جبرانش کردیم.
درحالی که من ۲۵ سال داشتم و عماد ۲۰ سال و هر دو مثل دو پیرمرد ۸۰ ساله شکسته شده بودیم و کچل بودیم و هرگاه نام نیوتون میامد فریاد زده و گریهها کرده و سر به بیابان مینهدیدیم، در نهایت پس از مرگ نیوتون اتفاقی افتاد.
گردبادی در آسمان ایجاد شد، درون گردباد آذرخش میخروشید، وقتی به ما رسید و ما را در خود برو برد، وارد زمانی دیگر شدیم.
آنجا بود که فهمیدیم، حماسهی گندکاری هامان هنوز ادامه داشت