Header Background day #29
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

یک لحظه،یک نگاه...

9 ارسال‌
6 کاربران
15 Reactions
3,238 نمایش‌
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
شروع کننده موضوع  

عاشقانه های یک جوان

داستانی روایت شده از خاطره

نه تماما داستان و نه تماما خاطره...

دوسالی میگذشت..حالا شاید یه چند ماهی کمتر یا بیشتر

اون روزا رو خوب یادمه،همون روزائی که همه دور برم انگار تو تب و تاب کنکور بودنو منم که فکر ذکرم هرچیزی بود به غیردرس!

آره،خوب یادمه،ازینکه چطور دست سرنوشت مارو سال آخر ازون دبیرستان غیرانتفاهی بیرون کشید و روونه ی یه مدرسه ی دولتی کردو دستمون رو گذاشت تو دست یکی از همین موسسه های کذائی فی الواقع تضمینی!

همون موقع ها بود که پام به میدون انقلاب باز شد،هفته ای دوهفته ای یه بار سرمیزدیم به مشاور گرام تا یکم روحیه بده و ماهم یکم ماس مال کنیم تا دست از سرمون برداره و برگردیم خونه تو این فکر که آره سال دیگه جای اینکه از جلوت رد شم میام و سرکلاسات میشینم دانشگاه تهران گوگولی عزیز!

روزا پشت هم میگذشتن و ماهم تو بیخیالی خودمون بودیم و میگذروندیم به عبارتی

تا اون روز خاص رسید.

آره،هنوز تموم جزئیاتش رو یادمه....

با همون تیپ به قول خودم"کلاسیک در عین حال لاکچری""سبکی به قدمت قجر و قد علم کرده میان جوان های الحق امروزی"و تفاسیری به همین منوال همراه با کمی موزیک ملو شامل انواع موسیقی متن دریغ از یک خواننده داشتم برای خودم خیابون کارگر جنوبی رو گز میکردم.

یه کلاه شاپوی مشکی،مرد،یه کت بارونی نیمچه بلند که یه حس تمیزی القا میکرد،به همراه یه جفت دستکش مشکی همه چی تموم و شلوار پارچه ای مشکی و کفش های مشکی کدر ولی واکس خورده که این قامت کاراگاه طوری را برایم به نحو احسن تمام میکرد.

نوجوان بودمو درخیالات ناب خودم،چکار دارید!؟برای خودم خوش بودم!

نرم نرمک که چه عرض کنم؟پس از قول و قرارهائی مبنی برتلاش بیشتر برای شونصد تست قبل فلان و دو دور قبل بهمان باسرعت همراه با موسیقی ای مناسب حال روانه ی مترو بودم.

یک روز معمولی بود،یک متروی معمولی،یک له شدن معمولی،یک خط عوض کردن معمولی،حتی میتوانست یک منتظر مترو بودن معمولی باشد...

اگر او را نمیدیدم....

همانجا ایستاده بود،پشت به من،چادر سیاهش نرم در هوا میرقصید،خودش اما..

،ساکت آرام،منتظر...

کنار ریل ها،درست در مرز بانوان.

نمیدانم چه فرقی با دیگران داشت و شاید هیچ وقت هم نفهمم،فقط انگار خودش بود..میتوانست باشد.

دیگر جلوتر نرفتم،نتوانستم،باید میماندم،باید میفهمیدم،باید صورتش را میدیدم...

متوجه گذر آدم ها نبودم،به دیوار پشت سرم تکیه دادم،لبه ی کلاهم را پائین آوردم و در پناه آن سایه درسکوت زیرنظرش گرفتم.

قصدم چشم چرانی نبود،هیچ وقت نبوده،از وقتی به یاد می آوردم آدمی بودم سربه زیر،نه،نه به معنای آن آدم هائی که تا جنس مخالف را میبینند نگاه و بر زمین میدوزند و چنانند که گوئی موجودی از ماورا با آنها ارتباط برقرار کرده،نه

من فقط..راحت بودم،اما اهمیت نمیدادم،هیچ وقت خیره نگاه نمیکردم،چون..نگاه میکردم که چه؟تنها حس ناامنی القا میکرد و برای خودم هم چیزی نداشت.

اما این بار فرقی داشت...باید میداشت...

کمی تماشایش کردم

همنجا در سکوت ایستاده بود...اما،سکونش طولی نکشید،هدفون هائی را از ناکجا بیرون کشید،گوش هایش را بست و درطول ریل به قدم زدن پرداخت..

چه قدم زدنی..انگار در خیال من بود که پر میکشید...

هنوز درست نتونسته بودم چیزی که میدیدم رو درک کنم که مترو از ناکجا سر رسید

سوار شد.

دویدم،به معنای واقعی کلمه صف مردم رو دریدم و هرطوری بود خودم رو بالا کشیدم.

هنوز درست جا گیر نشده بودم که فریاد بخت بلندم در سرم پیچید...

دیدمش...خیلی راحت انگار نه انگار که دلی توی مشتش جا خوش کرده اومد و درست روی صندلی ی کنار مرز زنونه نشست،سرش رو به شیشه ی حائل تکیه داد و چشماش رو بست...

نفهمیدم چی شد...،تا به خودم اومدم دیدم دیگه خودم رو حس نمیکنم که به اون دیوار شیشه ای حائل تکیه داده و محو تماشای اون دختره...دیدم که هیچ درکی از نوای ویالونی که داره تو گوشم فریاد میزنه ندارم و فقط حس دردیه که ازش منتقل میشه...

درد خواستن..درد نرسیدن...درد نداشتن...

نفهمیدم چطور ایستگاها طی شدن..نفهمیدم کی پیاده شد و کی سوار..نفهمیدم اون دستفروشی که به زور خودشو از زیر اون حائل رد کرد اصرار داشت چی بفروشه...حتی نفهمیدم کی رسیدم...

تنها چیزی که می فهمیدم...سیاهی چادرش بود..معصومیت توصیف نشدنی چهرش..و حس فوق العاده ای که به من میداد...تنها چیزی که فهمیدم این بود..که این دختر..هیچ ویژگی خاصی نداشت،جز اینکه میخواستم بقیه ی زندگیم رو باهاش باشم...

و تنها چیزی که فهمیدم..آروزوی این بود..که یک لحظه چشماش رو باز کنه..و یا حداقل حس کنه..که چطور با تموم وجود بهش خیره شدم...

.

صدائی در گوشم پیچید..: حسین آباد.

باید پیاده میشدم،چه ساده،چه سخت.

و درست درلحظه ی آخر بود که تصمیم گرفت کارم را تمام کند..چشمانش را باز کرد...یک نظر به چشمانم خیره شد،تمام شد..

فقط تماشاش کردم..چیکار میتونستم بکنم..درای مترو بسته شد،و منی موندم که داشت سرک میکشید تا فقط برای یک بار دیگه هم شده اون رو ببینه...

من موندم و متروئی که رفت...و دختری که با خودش برد...

چند لحظه،چند دقیقه،چند ساعت چند روز چندماه چند سال چند قرن یک عمر آنجا ایستادم...خیره به تاریکی تونل..خیره به نبود نوری که انگار من را درخودش غرق میکرد..درواقع،گاهی حس میکنم که شاید هنوز هم آنجا ایستادم..زندانی در یک لحظه،خیره به تاریکی ای که بر روحم سایه انداخته،همچون حشره ای جاودان شده در کهربا،لحظه ای را دوباره و دوباره زندگی میکنم...

* * *

بله،این میتوانست پایان باشد..پایانی تلخ،ولی به هرحال پایان،

اما نبود...

.

ناگهان برگشتم،هدفون هارا بیشتر در گوشم فرو کردم،ویالون را در سرم فریاد کردم،بی هدف در کوچه خودم را رها کردم...

فقط دیدم که رسیدم خونه،کرخ بودم،با یه سلام نیم بند رونه ی اتاق شدم،

همونجا بود،همونجائی که رهاش کرده بودم،همونجائی که همیشه بود،بهترین دوستم،عزیز ترین کسم،گرم ترین آغوشم،هم خوابه ی شب هایم،چه گریه ها که از من نشینده بود و چه شکوه ها که نبرده بود...

پالش عزیزم....

محکم در آغوشش گرفتم،باز هم نفهمیدم کی به خواب رفتم،فقط یک چیز را فهمیدم،این بار به جای آنکه شب در جایم باران بیاید،روز در بالشتم بارید...باریدم...

.

اون روز گذشت و منم رفتم تا بقیه ی روزامو بگذرونم،روزائی که حالا یک گمشده داشتن..روزهائی که توشون هر مترو یه معنائی داشت..و هر ایستگاه یک بیم و یک امید..و هربار ندیدن یک بار مردن را...

.

خیلی ساده بود، و شاید حتی خیلی ناگهانی،وقتی دیگه یادش برام یه خاطره شده بود و تصویرش یه دوست خیالی،چشمم تو زنونه به دوتا کتونی ساده جذب شد.

هیچ ویژگی خاصی نداشتن،هیچ خاطره ای رو هم برام زنده نمیکردن،یه دوتا کتونی قرمز ساده،کاملا ساده..جز اینکه حس کردم صاحب این کفش ها کسیه که میتونم باقی زندگیم رو باهاش باشم...

سرمو بلند کردم،اون چه کسی بود که چنین کفش هائی داشت؟

آه..

کفش های سیندرلا بود...

خودش بود،همانقدر ساده،همانقدر دوست داشتنی،همان قدر دست نیافتنی..

آرام آنجا ایستاده بود و با تکان های مترو جلو و عقب میشد،نگاهش کردم

نگاهم کرد

جمعیت باز شد..اورا بلعید...

دستش را میدیدم،بیرون زده از میان تن ها،اما خودش..

دوباره از دستش دادم

همین قدر ساده،همین قدر ناگهانی

.

اما باز هم این پایان نبود...

.

روز دیگه ای بود و منم مطمئنا فراری از درس،رفیق زنگ زد که بریم گیم نت؟چرا که نه نزدیک ترین پاسخ ممکن بود!

سوار مترو شدم،حسین آباد،بهشتی،تجریش...

تجریش...تجریش...

توی حالم خودم بودم،از قطار قرمز اصطلاحا قوطی کبریتی به غایت قدیمی پیاده شدم و قدم زنون به سمت پله برقی های بی پایان رفتم...

دیدمش...باز هم به همین سادگی...

اما اینبار..دردش فرق داشت...

روی پله برقی ایستاده بودم و اطراف را تماشا میکردم،سرم را برگرداندم،کنارم بود!

یقین داشتم که قلبم یک ضربه را نزد...

نفسم به شماره افتاد...سرم را پائین انداختم..دستش را دیدم،با فاصله ای کمتر از دو انگشت..باد حرکت دستش به دستم میخورد..قلبم تیرکشید،چشمم ساهی رفت،جهان تار شد...

سرم را بلند کردم،نگاهی به من انداخت

اشکم را دید

متعجب شد..

یعنی میتوانستم؟

نه....نتوانستم...

نه اینکه نخواهم..نتوانستم....

جمعیت و باز هم جمعیت لعنتی مارا جدا کرد...

.

پایان؟نه...آره..کاش فقط تموم می شد...

شنبه یک شنبه دوشنبه،7 صبح تا حدود 2

سال آخر دبیرستان..

اون ماه رو هر روز نیم ساعت زودتر میرسیدم مدرسه،تو پارک میشستم و طلوع رو تماشا میکردم،6ونیم صبح زمستون...و ویالونی که باز هم در گوشم میپیچد..

تا 10 دقیقه به 7 اونجا بودم تا در مدرسه رو باز کنن...

نه،نه به شوق درس نبود...

به شوق همسفر شدن بود...همسفر شدن با کسی که...که...کاش...همسر..همسفر...

راس 6و35 سوار میشد

ایستگاه هروی

تا خواجه عبدالله که من پیاده میشدمم درست همونجا بود

مرز زنونه،طرفی که قطار از تونل میاد بیرون..

هر روز نبود

ولی همون 6 7 بار...برای من...چیزی بیشتر از 6 7 بار بود...

.

آخرین روزای زمستون بود که برای گرفتن برنامه ی عیدانه ای که قرار نبود انجامش بدم رفتم پیش مشاور،یکمی حرف زدیم و منم باز به سیاحت میدون انقلاب مشغول شدم،با ظرافت اون خانوم عطر فروش که منو شناخته بود و کلیک کرده بود روم که عطر بهم بفروشه رو دور زدمو و راهی مترو شدم.

.

توی مترو همه چی مثل همیشه بود.

خط عوض کردم،همون ایستگاه،همون ساعت،همون قطار،همون مترو،درست کنار همون ریلا...

چهارراه ولی عصر ثابت، به سمت قائم.

همه چیز مثل بار اول بود..فقط با این تفاوت که اون نبود.

یه دختر بچه توی قسمت زنونه بود که داشت دسته گل های فانتزی کوچیک قشنگی میفروخت،دسته گلای کوچیکی که دورشون یه کاغذ پفی رنگی پیچیده شده بود،بوی گلش کل واگن رو پر کرده بود...

صدای راهبر اعلام کرد که قطار یکی دو دقیقه توقف بیشتر داره تو این ایستگاه.

همونجا بود که تصمیمم رو گرفتم...نمیدونم جرئتش رو داشتم/دارم یا نه..شاید هیچ وقت نفهمم

ولی چشمام رو بستم و آرزو کردم..و گفتم خدایا...اگه الان بیاد و سوار شه..اگه الان ببینمش..یه دسته گل ازین دخترک میخرم..و نمیدونم بتونم یا نه..ولی حداقل..با خودم تکلیف رو یک سره میکنم...

صدای بسته شدن درای قطار رو شنیدم..

صدای راه افتادنش رو...

رو به جای همیشگیش چرخیدم..چشمام رو باز کردم...

و...

اون اونجا نبود....

ولی چیزی که دیدم...همون تصویریه..که به آخر این داستان توی ذهنم مهر شده..

صندلیش خالی بود،و روش ه دسته گل بود با کاغذ بنفش..مال خانوم کناری بود..و بالاش

یه حدیث از امام علی رو دیدم..که تمام تنم رو لرزوند........

"ترس با ناامیدی و شرم با محرومیت همراه است..فرصت هارا دریابید که چون ابر در گذرند..."

.

و هنوز بعد از تموم این روزها و ماه ها..هنوز این حرف توی سرم حک شده...

بله..پایان..ولی چه پایانی..

وقتی گمشده ای داشته باشی..هر مترو برات..هم بیمه..هم امید...

و دوستانی که هیچ وقت نفهمیدم چرا من همیشه اصرار دارم توی مرز زنونه سوار مترو بشم..

هیچ وقت نفهمیدن که امید دارم...

فقط امیددارم که یک نظر..دختری رو ببینم که شاید قسمتم نبود..و شاید من نتونستم قسمتش باشم...

.

امضاء #س_ع_الف.


   
sheyton-divane، Azi، banooshamash و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
mmm20001378
(@mmm20001378)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1717
 

من هیچوقت داستان عاشقونه دوست نداشتم! نه به خاطر اینکه پسرم و این حرفا. واسه اینکه نمیتونم این همه رابطه سینوسی بین عاشق و مشعوق رو تحمل کنم. یه لحظه امید یه لحظه ترس ، یه لحظه شادی یه لحظه غم ، یبار دعوا ، یبار آشتی. عموما تحمل این همه نوسان رو ندارم ، نمیتونم ببینم که دوتا کاراکتر مورد علاقم افتادن به جون هم و هیچکدوم حرف دلشو به اون یکی نمیزنه. ولی در کل با این وجود اونقدری احساسات دارم که زیبایی یه عاشقانه رو درک کنم، حتی اگه ازش خوشم نیاد. مثل وقتی که از یه فیلمی خوشتون نمیاد ولی با این حساب نمیتونید منکر کارگردانی و فیلمبرداری فوق العادش بشید.

متتنت خیلی قشنگ بود :) همین ^_^ هرچند به شخصه از قالبای اینجوری که هی بعد هر جمله اینتر میزنن و هی سه نقطه میذارن رو چندان دوست ندارم. ترجیح میدم روایت منسجم باشه و قالب عادی داشته باشه. «پستچی» چیستا یثربی اینجوری بود مثلا ((72))

واسه اینجور نوشته های نمیشه چیز زیادی گفت فقط باید حسش کرد :-" چون نویسنده در اصل برای دل خودش نوشته یه جورایی آدم خجالت میکشه نقدش کنه ((200))

فقط یه سوالی دارم. میدونم دنیای ادبیات و داستان جای تفکرات منطقی و اینا نیست :-"

الان به فرض هم که میخواستی ( یا شایدم کاراکترت میخواست. چون نمیدونم چقدش واقعیه) مطابق توصیه حدیث عمل کنی چی میخواستی بگی به اون دختر خانم؟ مثلا بیا دوست باشیم؟:|

نمیدونم متوجه منظورم شدی یا نه ((225)) میخواستم بگم با توجه به فرهنگ و عرفمون در هر صورت دست نیافتنی بود اون سیندرلا خانم ((200))

پ.ن: امیدوارم یه روز سیندرلای خودتو پیدا کنی :) (سیندرلای نوعی البته ((200)) نه لزوما همون دختر توی مترو :-" )

پ.ن: میخوام مطئمن بشم فهمیدی که نوشتت خیلی خوب بود ^____^ بازم برامون بنویس!


   
Azi و banooshamash واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
شروع کننده موضوع  

@M.Mahdi 105628 گفته:

من هیچوقت داستان عاشقونه دوست نداشتم......

ممنونم مهدی،داداش

آره،دقیقا میگیرم منظورت رو و اتفاقا این داستان یه متن پیوست نقد طوری طولانی هم داره،که قصد داشتم یه مدت بعد این بنویسم و دقیقا پیرو همینه و درمورد ازدواج تو جامعه ی امروز این حرفاست،یه نقد اجتماعی مثل خودننمائی و امثالهم

منتها هم وقت نشده هنوز،هم دیدم بهتر یه مدت این داستان باشه،ذهن هارو درگیر کنه بعد بیام روش ارائه بدم

خوشحالم خوشت اومده

یه سوال،این سری تصمیم گرفتم یه سبک ابتکاری رو پیاده کنم،اونم به این صورته که جاهائی که روائیه لحن محاوره ای و دوستانه میشه تا خواننده رو با خودش همراه کنه،و جاهائی که توصیفی و احساسی میشه لحن ادبی و عمیق میشه تا خواننده رو با تو لحظه غرق کنه،میخواستم ببینم از نظر توکه خوندی اون طور که باید جواب داده!؟

این اینتر ها هم قرار بود حس تعلیق و "رو هوا" بودن کاراکتر رو القا کنه((200)) حالا نمیدونم..میگی خوب در نیوردم،یا فقط ازین تیپا خوشت نمیاد؟

خوشحالم پسندیدی داستانو:)

دل خودم که...میشه گفت،ولی نه خیلی،بیشتر رنگ و لعاب بهش دادم تا همه ازش لذت ببرن،قصد اصلیم انجمن نبود،برا کانال کراش دانشگاه نوشتم:دی

آخرم نذاشت ادمین گفت خیلی طولانیه((6))

ممنون که خوندی،و خوشحالم که خوشت اومده:)

س.ع.الف


   
mmm20001378 و Azi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

متنت واقعا زیبا بود :)

از نظر من، خیلی جالب بود که یه حدیث، یه نکته و بالاخره یه چیز اخلاقی رو با داستان یادمون دادی. حالا حتما همیشه درمورد عشاق نیست:| ولی خب بالاخره درمورد موارد دیگه ای هم میشه به کار برد.

به نظر من، این ازون ایده خوبا بود:دی آورین((108))

بیخیال نقدش شدم:| به اندازه کافی عالی بود((92))


   
mmm20001378 و Azi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

شت به همه چیز -___-

من چرا اینقدر مسکوت شدم؟ :))

میخونم یه نقد درست حسابی هم می‌دم :))


   
mmm20001378 و Azi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
شروع کننده موضوع  

@M.Mahdi 105628 گفته:

من هیچوقت داستان عاشقونه دوست نداشتم......

ممنونم مهدی،داداش

آره،دقیقا میگیرم منظورت رو و اتفاقا این داستان یه متن پیوست نقد طوری طولانی هم داره،که قصد داشتم یه مدت بعد این بنویسم و دقیقا پیرو همینه و درمورد ازدواج تو جامعه ی امروز این حرفاست،یه نقد اجتماعی مثل خودننمائی و امثالهم

منتها هم وقت نشده هنوز،هم دیدم بهتر یه مدت این داستان باشه،ذهن هارو درگیر کنه بعد بیام روش ارائه بدم

خوشحالم خوشت اومده

یه سوال،این سری تصمیم گرفتم یه سبک ابتکاری رو پیاده کنم،اونم به این صورته که جاهائی که روائیه لحن محاوره ای و دوستانه میشه تا خواننده رو با خودش همراه کنه،و جاهائی که توصیفی و احساسی میشه لحن ادبی و عمیق میشه تا خواننده رو با تو لحظه غرق کنه،میخواستم ببینم از نظر توکه خوندی اون طور که باید جواب داده!؟

این اینتر ها هم قرار بود حس تعلیق و "رو هوا" بودن کاراکتر رو القا کنه((200)) حالا نمیدونم..میگی خوب در نیوردم،یا فقط ازین تیپا خوشت نمیاد؟

خوشحالم پسندیدی داستانو:)

دل خودم که...میشه گفت،ولی نه خیلی،بیشتر رنگ و لعاب بهش دادم تا همه ازش لذت ببرن،قصد اصلیم انجمن نبود،برا کانال کراش دانشگاه نوشتم:دی

آخرم نذاشت ادمین گفت خیلی طولانیه((6))

ممنون که خوندی،و خوشحالم که خوشت اومده:)

س.ع.الف


   
mmm20001378 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
 

قشنگ بود سیدعلی ((5))

ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش ((221))

بیش‌تر بنویس!


   
mmm20001378 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mmm20001378
(@mmm20001378)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1717
 

س.ع.الف;105634:

یه سوال،این سری تصمیم گرفتم یه سبک ابتکاری رو پیاده کنم،اونم به این صورته که جاهائی که روائیه لحن محاوره ای و دوستانه میشه تا خواننده رو با خودش همراه کنه،و جاهائی که توصیفی و احساسی میشه لحن ادبی و عمیق میشه تا خواننده رو با تو لحظه غرق کنه،میخواستم ببینم از نظر توکه خوندی اون طور که باید جواب داده!؟

این اینتر ها هم قرار بود حس تعلیق و "رو هوا" بودن کاراکتر رو القا کنه((200)) حالا نمیدونم..میگی خوب در نیوردم،یا فقط ازین تیپا خوشت نمیاد؟

س.ع.الف

حقیقتش تا الان که گفتی متوجه نشدم که دو نوع لحن داشت متن ((207)) ((200)) حالا یا چون هیجانی بود تند تند سطر ها رو میخوندم و به جنبه فنیش توجه نداشتم یا اینکه اون دوتا لحنت خیلی متمایز نبودن که خواننده متوجه بشه :-" خودم حدسم دومیه ((3))

میدونم واسه تعلیق بود، ولی خب چقدر تعلیق دیگه، هردو خط یه سه نقطه بود d: منظورم اینه که از یه عنصر خیلی استفاده کنی خب طبیعتا دیگه خز میشه و اون حسیو که باید منتقل نمیکنه :-"

به علاوه متن تو مشکلی نداشت :) کلا من با این تیپ مشکل دارم ((72))

من ممنونم که نوشتی ^___^ ((70))

ایشالا کراش های بعدی ((200)) :-"


   
پاسخنقل‌قول
Celaena Sardothien
(@celaena-sardothien)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
 

Damn ya boy !عاااااالییییی بود .

آخ تقریبا اشکم رو درآوردی ! درک میکنم چه حسی داشته (حالا هر چیزش ک واقعی بوده)

منتقد خوبی هم نیستم ، بیشتر تعریف میکنم.

الانم دل و روده مو بهم پیچوندی .

همین ^^ موفق باشی سید علی .

پ.ن. دفعه بعد تگم کن *_*


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: