در این فن فیکشن آلبوس پاتر از گروه اسلیترین شخصیت اصلی داستان می باشد...
نویسنده : امیدکیلر از اسلیترین
آلبوس به هوش میاید و خود را در جنگل ممنوعه هاگوارتز پیدا میکند ! به محض فهمیدن اینکه در جنگل ممنوعه است تلاش میکند از جنگل ممنوعه فرار کند اما اتفاقات نمیگذارند . اما همین نیست ! به محض برگشتن از جنگل ممنوعه بسیار اتفاق وحشتناکی می افتد...
داستان ابتدا از جنگل ممنوعه شروع میشه و به طرف مدرسه میره و بقیه اتفاقات در مدرسه رخ میده .
در ضمن هر فصل این فن فیکشن کوتاه ولی اتفاقات جذاب می باشد...
فصل اول و دوم
بیدار شدم
دیدم در جایی تاریک هستم و سردرد وحشتناکی دارم و چیزی یادم نمیاد فقط فهمیدم که توی جنگل ممنوعه هستم !
تا اینو فهمیدم بلند شدم و چوب دستی خودمو برداشتم و دنبال راهی برای در آمدن از آن بودم.
از هر طرف جنگل یه صداهایی میاد .
من هم که از ترس داشتم دوباره از هوش میرفتم , دویدم به اینطرف و اونطرف جنگل ولی نه راهی بود نه چیزی .
هرجا از این جنگل ترسناک سایه هایی بود که باعث ترس من میشد . من جیغ میکشیدم و از اینطرف به اونطرف میرفتم و اون سایه ها منو تعقیب میکردند.هر راهی رو امتحان کردم جز یکی که وقتی داشتم به طرف آن راه میرفتم چیزی بسیار وحشتناک جلوی من در اومد...
یک عنکبوت بسیار بزرگ .
سپس به اطراف نگاهی انداختم و دیدم عنکبوت های بسیار بزرگی دور منو گرفتن ...
جیغی کشیدم و سپس به وسط دایره ای که تشکیل داده بودند رفتم و به خودم اومدم و چوب دستی ام رو برداشتم ولی هر وردی که میخوندم اجرا نمیشد !
شاید بخاطر لرزش دستم بود شاید بخاطر ترس زیادم بود نمیدونم ! سپس سعی کردم به خاطرات خوشم فکر کنم تا وردهایم عمل کنند و بر ترسم غلبه کنم. میخواستم سپر مدافع رو اجرا کنم پس از سعی های بی شمار داشتند نزدیک می شدند !
تا اینکه دیگر جایی برای فرار نبود و کاملا محاصره شده بودم. سپس از چوب دستیم نوری در آمد و داشت بر روی عنکبوت ها داشت اثر میکرد که من از هوش رفتم
پس از به هوش آمدنم باز هم در همان جنگل بودم و به اینکه چطور نور از چوب دستیم در اومد ( بدون خوندن ورد ) فکر میکردم و بعد چند ثانیه میخواستم از جنگل ممنوعه بیرون بروم که بعد چند ثانیه میخواستم از جنگل ممنوعه بیرون بروم که صدای جیغی شنیدم . فهمیدم کسی جز من هم در این جنگل تاریک گیر افتاده است . با سرعت به طرف صدا رفتم و دختری دیدم که عضو تازه وارد گروه هافلپاف بود و دیدم که چند موجود جادویی اورا محاصره کرده اند.به سرعت به طرف او رفتم و با یکدیگر با موجودات جادویی جنگیدیم و بعد از این جنگ او گفت اسمش سارا است و من میخواستم بگم که منم آلبوس هستم که سارا حرفم رو قطع کرد و گفت میشناسمت .
سارا : آلبوس پاتر . تو اینجا تو این جنگل تاریک چیکار میکنی ؟
من : من هیچی یادم نمیاد فقط وقتی به هوش اومدم فهمیدم وسط جنگل ممنوعه هستم و بعد توسط عنکبوت ها مورد حمله قرار گرفتم و بعد از شنیدن صدای جیغ تو به طرفت اومدم تا کمکت کنم.
سارا : خوب منم اینجا اومده بودم دنبال دوستم بگردم
من تعجب میکنم !
من : دوستت ؟ وسط جنگل ممنوعه ؟
سارا : اره همه میگن وقتی به این جنگل اومده دیگه برنگشته
من : تو حتما خیلی شجاع هستی . ولی اینجا جای یه دختر نیست . هرچه سریع تر باید از اینجا خارجت کنم
سارا عصبی میشود
سارا : واقعا ؟ من تا وقتی که دوستمو پیدا نکنم از اینجا نمیرم
پس از این حرف سارا من سعی کردم او را منصرف کنم ولی کو گوش شنوا.به همین دلیل مجبور شدیم تا با هم در جنگل تاریک شروع به جستجو دوست سارا کنیم.تا جاهایی سر نخ هارا دنبال کردیم تا به خونی رسیدیم که روی زمین ریخته شده بود و تازه بود و تا جایی ادامه داشت .سارا با دیدن این خون خیلی ترسید اما من حس کنجکاوی و ناراحتیم بیشتر از حس ترسم بود...
آیا این خون برای دوست سارا بود ؟ آیا کسی به دوست سارا صدمه ای زده ؟ جواب این سوالات در فصل های بعدی مشخص میشود...
ادامه دارد...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -