بعد کلی کلنجار رفتن با خودت،باز تصمیم می گیری بری ببینیش،کلاه و عینک و یه کاپشنی که قیافه و قد و قوارتو مخفی کنه مثلا میخوایی ناشناس بری.
بعد چند تا کوچه و خیابون رو طی کردن به دوراهی میخوری،دوراهی مغز و قلب.مغزی که میگه نرو قلبی که دیونت کرده واسه رفتن
قدم هات یکم اهسته تر میشن اما راهتو ادامه میدی.
به خیابون نزدیک خونشون میرسی،بارون شر شر میباره و قطره های بارون سیگار نصفه ی لای انگشتات رو خاموش کرده
ته همین کوچه س،پاهات شل میشن و سخته قدم زدن.یادم باشه یروز رابطه ی شل شدن پاها و این دل لعنتی رو کشف کنم
اول کوچه یه ماشین که کج پارک شده و بخاری که از کاپوتش بلند میشه و ته سیگارای کنار ماشین از انتظار نیم ساعته اش میگه
ته سیگار دیگه به بیرون پرت شد.
نور اتاقش از دور پیداس،طبقه ی سوم واحد ششم.نزدیک تر که میشی میتونی نفس هاتو بشماری و تپش قلبتو حس کنی
دو تا سایه توی پنجره س.
صدای بوق از فکر درت میاره،همون ماشین سر کوچه س.