«بسم الله الرحمن الرحیم»
«عسعس»
فضا مانند همیشه تاریک بود ولی این بار در اعماق کیهان از همیشه تاریکتر به نظر میرسید، گرچه در این سیاهی گاه گاه چند ستاره را میشد دید که تنها و معصومانه میسوختند.
ناگهان پس از ده هزار سال سکوت در این بخش ناشناخته، چهار نور بنفش رنگ از میان این شگفتیهای خلقت گذشتند تا به تهدیدی عظیم برسند.
نژادی قدیمی از اعماق فضا در حال خیزش بودند. نژادی که میلیونها سال قبل مردم هشت خوشه کهکشانی را به بردگی گرفتند و یکی از سیاهترین برگهای تاریخ را رقم زدند. نژاد سایکوآر. پیرمردانی غولپیکر که اکنون در میانهی فضا با گرزها و شمشیرهای عظیم خود ایستاده بودند.
و آن چهار نور بنفش. آن چهار فرد شنلپوش. آن چهار رهگذر کیهان تنها سدی بودند که در برابر این ظلم قرار داشتند.
تهدیدی به قدمت تاریخ.
*
سیاره پالیتِر سرتاسر برف بود. برفی عظیم که در بیشتر سال در حال میبارید. و اکنون در شهر سایتیگیان، شهری که متشکل از چندین خانه کوچک و چوبی بود، فردی به نام آرهان با کودکی در دست از میان آن میگذشت.
آرهان ابر مامور شماره یک سازمان امنیت پادشاهی سیاره تراوان بود. سیارهای کوچک که همواره در معرض تهدیدهای گرایمزن، سیارهای که در آنسوی منظومه شمسی 458، قرار داشت و سالهای سال بود که با یکدیگر و بدون هیچ وقفهای میجنگیدند. و حال پس از مدتها، راه چاره این نبرد پنج هزارساله در آغوش آرهان قرار داشت.
کودکی کوچک و بینام، ولیعهد سیاره گرایمزن و تراوان. کلید صلح. حاصل ازدواج شاهزادگان دو سیّاره.
و تنها بازمانده حمله دزدان فضایی که اگر تا سه روز دیگر به جایی برای درمان نمیرسید. دو سیاره باری دیگر در جنگ و آتش فرو میرفتند.
تهدیدی دیگر علیه صلح.
*
مرّیخ. دشت وسیعی به رنگ قرمز. پر از جنازههای نبرد.
و مردی تنها به نام میکائیل. که امروز دستانش از هر موقع دیگر خونآلودتر بود.
برای نجات زمین، تمامی موجودات مریخ را کشته بود.
تمام آن تهدیدها را.
*
سیاره زمین.
بر روی آسمان، بالاتر از ابرها، پیرمردی روی ایوان قصری معلّق ایستاده بود. زوّاره، کهنترین نگاهبان روشنایی. گروهی که از زمان زندگی انسان در غارها وظیفه نگاهبانی از بشر در مقابل تاریکیها را داشتهاند.
در گذشته تنها شیاطین بودند که تهدید به حساب میآمدند، ولی امروزه، عدهای از انسانها نیز در جبهه تاریکی میجنگیدند و این خود مشکلی مضاعف بود.
و اکنون ستون دودی در آسمان میچرخید که خبر از تهدیدی دیگر علیه مقر روشنبانان میداد.
پیرمرد خستهتر از همیشه بود. ولی دیگر کاری نمیشد کرد، تهدید، همیشه یک تهدید بود.
همیشه.
*
صدای تیر از هر طرف میآمد.
محمد پشت یک تخت سنگ بزرگ قرار داشت. و صدای سوت کشیدن تیرها را میشنوید.
آنها در مرز ایران و پاکستان قرار داشتند. یک بیابان بزرگ، پر از قاچاقچیان مواد مخدّر و آنها آخرین نفرات باقی مانده از گروهی بودند که برای نابودی آن باند میجنگیدند. افرادی که پس انفجار بزرگ به ارتش پیوسته بودند.
برای نابود کردن سمّهای اجتماع.
نابود کردن تهدیدهای علیه مردم.
*
کویر لوت، سطح زیادی از زمین لم یزرع که در زیر نور طاقت فرسای غروب خورشید میسوخت.
و رستم و سهراب برای آخرین بار رو در روی هم قرار گرفتند.
جنگی پدر و پسری که صدها سال بود ادامه داشت، پدر و پسری که بعد از نبرد معروفشان هرکدام تبدیل به نماینده توران و ایران شدند و داستانی کوچک و شخصی را در سرتاسر تاریخ ادامه دادند. جنگهایی که در نهایت کیانیان را در انزوا فرو برد.
ولی این چرخه باید به پایان میرسید.
این آخرین جنگشان بود.
این پایان تهدید بود.
*
در میان کوچه پس کوچههای تهران، ساعت ده شب، پسری جوان به هوا پرید، تا پشت بام ساختمانی ده طبقه بالا رفت، چرخید و به درون زمین شیرجه رفت.
شناگر شب کارش را شروع کرده بود.
بر علیه... .
نمیدانست، فعلا دشمنی نداشت.
ولی تهدیدی پیدا میکرد.
****
تهران، فلکه دوّم صادقیه. ساعت دو شب.
میدان دیگر مثل روزها شلوغ نبود، دیگر آن تک و توک ماشین نیز پیدایشان نمیشد. تنها چند شبگرد برای لذت از تنهایی، دور ساعت بزرگ میدان میچرخیدند و ساختمانهای کوچک و بزرگی که دور تا دور میدان را در محاصره خود داشتند را تماشا میکردند.
و مردی تنها روی پشت بام خانهاش ایستاده بود و از دور به میدان مینگریست، کتی سیاه با شلوار لی پوشیده و پیراهن سفید روشنش در آن تاریکی میدرخشید.
از ساعت دوازده روی پشت بام نشسته و منتظر او بود، چرا نمیآمد؟
برای هزارمین بار از کنار دودکشها، آنتنها و لولههای روی سقف گذشت، دیگر کلافه شده بود، او گفته بود که حتما سر زمانش میآید.
گوشی عجیب و غریبش را در آورد تا باری دیگر زنگ بزند که ناگهان نور بنفشی را از گوشه چشمش دید و لبخندی زد.
یک پیکر شنل پوش با ردی بنفش در حال فرود بر روی آن پشت بام بود.
مرد گوشیش را خاموش کرد، توجیبش گذاشت و گفت:« دیر کردی.»
زن از میان کلاه ردا لبخندی زد و گفت:« عذر میخوام، یکم خسته بودم، مجبور شدم آهستهتر بیام.»
مرد شانهای بالا انداخت گفت:« مهم نیست، هرچی نباشه یه دو سه هزار سال نوریی بود.»
زن روی پشت بام فرود و قبل از اینکه چیزی بگوید، مرد بطری آبی را به سمتش گرفت، زن که متعجب شده بود گفت:« از کجا میدونستی تشنمه؟»
مرد در حالی که پشت سرش را میخاراند گفت:« خب دیگه، فکر کنم با الان این سیامین باری شده که از یه سفر فضایی داری بر میگردی، قطعا مثل هر بیست و نه بار گذشته تشنته.»
زن روی یکی از سنگهای برآمده روی زمین نشست و گفت:« هه، برعکس من، تو فراموشکار نیستی.»
مرد روی سکوی رو به رویی زن نشست و گفت:« چه کنیم دیگه، باید بگذرونیم. راستی خوش گذشت؟»
زن جرعهای از آب بطری خورد و گفت:« نبرد با سایکوآرها خیلی سخت بود. تقریبا هیچ وقت دشمنای قویی مثل اونا ندیده بودم. پدرمونو در آوردن. حدود سه هفته داشتیم باهاشون میجنگیدیم. ولی خب مهم نیست، تهش که شکستشون دادیم، افتخار آمیز بود. یه تهدید چند هزارساله رو دفع کردیم.»
- پس حسابی کیف داد.
- تو اینطوری فکر کن، راستی بچهها چطورن؟
- سلام میرسونن. اتفاق خاصی تو این شیش ماه نیفتاده، مثل همیشه مدرسه میرفتن، درساشونو مینوشتن. فقط امیر بالاخره اولین کلمشو گفت.
زن که گل از گلش شکفته بود گفت:«جدی؟ چی گفت؟»
مرد با لحنی بچهگونه گفت:« بابا.»
زن از جایش بلند شد و گفت:« دل تو دلم نیست ببینمش. الان خوابه؟»
مرد بلند شد و گفت:« آره الان خوابه. ولی نمیتونی ببینیش مهتاب.»
مهتاب که جا خورده بود با نگرانی پرسید:« اتفاقی افتاده؟»
علی خندید و گفت:« نه، نه، نه. اینطوری نیست. اونا کاملا سالم و سرحالن، نگران نباش.»
- پس چرا نمیتونم ببینمشون؟
- به خاطر این.
علی از درون کتش پاکتنامهای بیرون آورد و به مهتاب داد. مهتاب که نمیدانست چه چیزی درون آن قرار دارد، نگاهی پرسشگر به همسرش انداخت، علی نیز در جواب شانهای دیگر بالا انداخت و گفت:« باز کن بخونش.» او هم بدون معطلی پاکت نامه را باز کرد و متن درونش را خواند.
ابتدا فکر کرد شوخی است، ولی هرچی جلوتر که میرفت بیشتر به جدی شباهت میافت. و سرانجام در پایان نامه، مهتاب مات و مبهوت کاغذ نامه را بالا گرفت و گفت:« این چیه؟»
- خودت خوندیش، نخوندیش؟
- آره خوندمش. ولی فکر نمیکردم اصلا اهل این مسخره بازیا باشی.
- مسخره بازی چیه، نامه رسمیه، مهر دولتی پاشه. بعد میدونی من چقدر بالا پائین رفتم تا همین حکم مسخره رو بگیرم؟
- باورم نمیشه.
- ای بابا. مهتاب، خودت داری میخونیش دیگه. خیلی سادس. نوشته... .
مهتاب که عصبانی شده بود، نامه را به سینه علی کوباند و گفت:« نامه طلاقت برای خودت. دیگه هم از این مسخره بازیا در نیار.»
علی نفسش را بیرون داد و با حالتی بیچاره وار گفت:« باز گفت مسخره بازی. باز گفت. خب مهتاب جان سواد که داشتی، چشاتم که خدا رو شکر بهتر از من کار میکنه، خیلی واضح نوشته بودش که حکم طلاق. پس فردا هم دادگاه داریم. و تا اون موقع هم نمیتونی بچهها رو ببینی. همین. خیلی سادس.»
مهتاب دستانش را روی صورتش کشید و گفت:« ببین، من الان خستم، حدود سی تا خوشه کهکشانی رو رد کردم تا برسم خونه، ولی با این اوضاع دارم با تمام قوا فکر میکنم که چرا تو در خواست طلاق دادی؟»
علی پوزخندی زد و گفت:« واضح نیست؟»
مهتاب جوابی نداشت.
علی شروع به راه رفتن کرد و ادامه داد:« خب، دلیلش سادس، مادر بچههای من از دوازده ماه سال، فقط یک ماه به صورت پراکنده پیش اوناس. اینقدر رفتی اومدی که بیشتر تو خونه به یه غریبه شباهت داری تا مادر. سه تا بچههامون رسما با شیر خشک بزرگ شدن، گرچه این نکته رو هم کتمان نمیکنم که خیاطی و آشپزیم در نبود تو خیلی پیشرفت کرد. منم وقتی به این چیزا فکر کردم گفتم چه کاریه، طلاق بگیرم و خلاص. تو هم اینقدر دیگه استرس نداشته باشی. هر وقتم اومدی زمین میتونی بچههات رو ببینی.»
مهتاب با اخمی گفت:« دلیلت مسخرس.»
- کجاش مسخرس، دلیل واضحتر از این؟ واضحتر از اینکه تو در واقع هیچ وقت پیش اونا نیستی. و حتی پیش منم نیستی، خب این اصلا چه فرقی با طلاق داره؟
- تو که وضعیت منو میدونی.
- آره، وضعیتت رو میدونم و دارم اینا رو میگم.
مهتاب که داشت از کوره در میرفت با سرعت گفت:« یعنی به نظرت من باید کل کارای کهکشان و هستی و کیهان و قوم سایکوآر رو ول کنم و بچسبم به جناب عالی تا یه وقت دلتون برام تنگ نشه؟ آخه اینم شد حرف؟»
- من رو اصلا بیخیال، بچهها چی؟
- ببین، اینکه من یه مادرم قبول، و اینکه من نسبت به بچههام مسئولیت دارم هم قبول. ولی علی، من وقت این کار رو ندارم.
- یکم از اون کهکشان گردیات کم کنی به اینم میرسی.
- اونا لازمن. ما مدام باید تو کیهان باشی تا هر خطری که افتاد سریعا بریم اونجا. نمیشه که همینطوری پست رو ول کرد.
- آره آره، قطعا برای همینه، کل گروه رهگذران کیهان خونشونن و تو هنوز اون بیرون داری گشت میزنی، وجدان کاریت منو کشته.
- تو نمیفهمی.
- میدونی که از این واژه من خیلی بدم میاد.
مهتاب با اعتراض گفت:« خب چی بگم، بگم تو کاملا اینو درک میکنی؟ علی، وقتی تو فضایی، یا بهتر بگم، وقتی توی جنگی، یه چیزایی میبینی که حاضر نیستی دوباره ریسک کنی تا اون اتفاقها رو دوباره ببینی.»
علی دستانش را بالا برد و گفت:« باشه، من نفهم، من احمق، من نادون، من جاهل. ولی اینو که میفهمم.» سپس موبایلش را از جیبش در آورد و به مهتاب داد و گفت:« این چیه؟»
مهتاب خشکش زده بود، نمیدانست چه بگوید.
علی با خشم گفت:« مهتاب محض رضای خدا بهم بگو این چیه، تو رو خدا یه دلیل بده بهم که آروم باشم، که این عکس برام مهم نباشه.»
مهتاب جوابی نمیتوانست بدهد.
علی در حالی که با استرس بر روی پشت بام راه میرفت گفت:« میدونی من وقتی برای اولین بار دیدم چه حسی پیدا کردم؟ این که کسی که دوستش داشتم، کسی که حاضر بودم جونمو براش بدم، اون تمام این مدت فقط پرستار آدم بدبختی بوده که از دار دنیا چیزی به جز اون نداشته.»
مهتاب من و من کنان گفت:« من متاسفم.»
در روی صفحه کوچک موبایل، عکس مهتاب با مردی همراه با لباسی بلند و آبی بود. فردی که گالاکتیک نام داشت.
آن دودر حالی که در پس زمینه غبارهای افسونگر آبی کیهانی قرار داشتند با دستهایشان نقش قلبی ساخته بودند.
مهتاب با شرمندگی زیادی گفت:« باور کن اون موقع حواسم نبود. نمیخواستم این شکلی بشه.»
علی که از استرس کلمات را تند تند ادا میکرد گفت:«گفتنش برای تو آسونه، نه برای من. منی که شیش ماه تمامه دارم عکس سایتهای مختلف رو میبینم که وای خدا! دوتا ابرقهرمان عاشق هم شدند. ابرعشاقهای ابدی، چه فوقالعاده! گالاکتیک و ماه؟ چه رمانس قشنگی، کاش فیلمشو بسازن! و هیچکس در این بین فکر اون شوهر بدبخت اون زن نیست که روی کره زمین هر روز داره چهارتا قرص آرام بخش میخوره که از استرس و غم سکته نکنه. حالا هی بگو برای چی طلاق میخوای. فکر کنم الان دیگه دلیل اصلیشو فهمیدی.»
- علی، من متاسفم.
- متاسف؟ میدونی چندبار تا دم مرگ رفتم و برگشتم؟ میدونی وقتی بچهها راجع به تو سوال میپرسیدند چه حسی پیدا میکردم؟ و تو برای همهی اینها میگی که متاسفم؟
مهتاب به زمین نگاه کردو با شرمندگی گفت:« عذر میخوام.»
سکوت تنها جوابی بود که گرفت.
- نبودنت برام خیلی سخت بود. کسی نبود که باهاش حرف بزنم، بهش تکیه کنم. فقط گالاکتیک بود.
دوباره سکوت.
و او اشک ریخت.
تمام قلعهای که علی از خشمش ساخته بود، در یک آن شکست. اگر قرار بود قویترین نیروی عاطفی را در کیهان نام ببرد، آن اشکهای همسرش بود، چیزی که حتی یک ثانیه نیز نمیتوانست در برابر آن مقاومت کند. نفس عمیقی کشید و گفت:« عذر خواهیت قبوله.»
مهتاب که باورش نمیشد به او نگریست و گفت:« و... واقعا؟»
علی آب دهانش را قورت داد و گفت:« آره.»
مهتاب او را در آغوش گرفت، اما وقتی خواست چیزی بگوید، علی او را از آغوشش بیرون کشید، دستانش را روی شانههای او گذاشت. مستقیم به چشمان مهتاب نگریست و ادامه داد:« ولی یه شرط داره.»
مهتاب سردی عجیبی را در صدای علی حس کرد، با تردید گفت:«چه شرطی؟»
- اینکه تو ابرقهرمان بودن رو بذاری کنار. برای همیشه.
مهتاب که شوکه شده بود گفت:«چی؟»
علی حرفش را تکرار کرد:« ابرقهرمان بودن را بذاری کنار.»
مهتاب آهی کشید و گفت:« دوباره برگشتیم سر خونه اول.»
- دقیقا مشکلاتمون هم از همین خونه اوله.
- من نمیتونم این کارو ول کنم علی، دنیا به من احتیاج داره.
- این بچهها هم به تو احتیاج دارن. منم به تو احتیاج دارم.
- من نمیتونم انتخاب کنم.
- مجبوری. این دفعه مجبوری.
- علی، خواهش میکنم.
- یا خونه یا قهرمان بودن. انتخاب کن.
- علی تند نرو.
- میگم یا خونه یا قهرمان بودن. یکیشون رو انتخاب کن.
مهتاب که مانده بود دیگر چه کند. لحظهای سکوت کرد. سعی کرد که احساساتش را کنار بگذارد و تصمیم درستی بگیرد. سپس بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید، به همسرش نگاهی انداخت و گفت:«علی، پس فردا میریم دادگاه، طلاق میگیریم و این داستانو تموم کنیم.» او سپس شروع به حرکت به سمت در بام کرد، ولی ناگهان ایستاد و گفت:« مشکل من و تو قهرمان بودن من نیست علی، مشکل اینه که تو قهرمان نیستی. تو فقط یه آدم معمولی هستی، مثل بقیه، فقط تفاوتت اینه که خودخواهیت از هرکسی که میشناختم بیشتر بوده. من میرم برای آخرین بار به بچههام سر بزنم و بهت هشدار میدم که سد راهم نشی. خداحافظ.»
علی سکوت کرد.
مهتاب به طرف در رفت. خواست آن را باز کند که ناگهان دید در باز نمیشود، ابتدا فکر کرد که در گیر کرده است. برای همین با بیحوصلگی، آن را کشید، ولی باز هم باز نشد. هرچه تلاش کرد و دستگیره را بالا پائین کرد، در باز نشد.
ناگهان علی گفت:« تقصیر خودم بود. واقعیتش اینه که تو راست میگی، اینا همش تقصیر من بود. باید زودتر بهت میگفتم.»
مهتاب که دیگر حوصله دعوا را نداشت با بیحوصلگی گفت:« علی اگر در رو قفل کردی بیا بازش کن، من نمیخوام جریمه پرداخت یه در تازه رو دوشم بیفته.»
ولی علی بیتوجه به او ادامه داد و گفت:« باید زودتر بهت میگفتم.»
مهتاب خواست چیزی بگوید که ناگهان تمام فضای اطرافش به آرامی در سیاهی مطلق فرو رفت، به طوری که بعد از چندثانیه تنها خودش و علی را میدید.
مهتاب متحیر پرسید:« علی، داری چیکار میکنی؟»
علی بیتوجه به او شروع کرد به قدم زدن در آن تاریکی و بعد از چندثانیه سخن گفتن را آغاز کرد. سخنانی که با تصویرهایی در آن تاریکی در مقابل چشمان مهتاب زنده میشدند.
- زمانی بود که هیچ قهرمانی وجود نداشت، هیچ فرد فرا انسانی نبود، هیچ نیروی ماورائیی نبود، به جز یک چیز، به جز یک نفر. فردی به نام قهرمان. کسی او را نمیشناخت و اون هم نمیخواست که کسی او را بشناسد. اون بهترین و تنها قهرمان دنیا بود. همه قدرتهایی که امروز بقیه دارند را او به تنهایی داشت. هرکسی در چیزی موهبتی خدادادی دارد. یکی زورش زیاد است، آن یکی هوشش، دیگری تلاشش. زیاد از این چیزها دیدهایم. موهبت او نیز داشتن قدرتهایی بسیار زیاد بود.
زمانی که هیچ قهرمانی نبود، او به تنهایی از تمام دنیا محافظت میکرد. بدون حتی ذرهای خستگی. حتی یک ذرّه. از تهدیدهای فضایی گرفته تا هیولاهای زمینی، باندهای شهری، خرده خلافکارها و هرچیزی که فکر کنی. بدون اینکه پیر بشه یا حتی کوچکترین تغییری در قیافه بیست و پنج سالهاش به وجود بیاد. بدون خستگی به نبردش ادامه میداد.
ولی یک روز او دیگر نخواست ادامه بدهد. با اینکه میدانست توانائیش را دارد، دیگه ادامه نداد. و به مدت ده سال در گوشهای نشست و به فاسد شدن دنیا نگریست.
او فهمید که هرکاری بکند، نمیتواند تاریکی موجود در خود مردم را از بین ببرد. نمیتوانست جلودارشون بشود. هرکدام را که شکست میداد، بلافاصله رشد دیگری را میدید. چرخهای که او باور کرد نمیتوان شکستش داد.
و او این چرخه را رها کرد تا برای خودش بچرخد.
او در یک گوشه نشست و مانند یک آدم عادی زندگی کرد و در کنارش نابودی سیّارهها، ظلمها و از دست رفتن جان مردم را دید و هیچ نکرد.
ولی یک روز، یک نفر تصمیم گرفت که خورشید را منفجر کند و مرد باز هم در مقابل این اتفاق سکوت کرد. با اینکه میدانست تقریبا هیچ چیز نمیتواند جلوی این اتفاق را بگیرد، به زندگیش ادامه داد.
اون مرد یک گوشه نشست تا نابودی دنیا را ببیند.
ولی وقتی لحظات آخر فرا رسیدند، لحظاتی قبل از خارج شدن موشک از جو زمین، او چیزی را دید. چیزی که باعث شد اون بلند بشه و جلوی اون موشک رو بگیره. باعث شد که اون انفجار تمام قدرتش را از وجودش بیرون بیاورد و در دنیا پخش کند، اساطیر کهن بیدار شوند، نسلهای باستانی از شهرهایشان بیرون بیآیند، مردمی با قدرتهایی فوقالعاده در سرتاسر کیهان و سیارات پیدا بشوند و جبهههای مختلف مبارزه علیه بدی شکل بگیرد. همچنین باعث شد یک روز، یکی از آن افراد، در برابرش بلند شه و راجع به قهرمان بودن سخنرانی کنه.
سیاهی اطراف آنها ناگهان فرو ریخت و آن دو دوباره در پشت بام شهر پیدا شدند.
علی که غمی قدیمی در چشمانش دیده میشد گفت:« منم یه روزی قهرمان بودم مهتاب. منم یه روز بودم.» سپس رفت و بر لبهی پشت بام نشست و گفت:« الانم خواستی بری، در بازه.»
مهتاب که مانده بود چه بگوید، تنها ایستاد و نگریست. تنها چیزی که فکرش را نمیکرد این بود که همسرش منبع انفجار بزرگ باشد. منبع قدرتهایش. قدرتهای همهاشان.
آیا انتخابش درست بود؟ آیا واقعا راه دیگری وجود نداشت؟ اصلا وظیفهی واقعی او چه بود؟ یک مادر یا یک قهرمان؟ میتوانست هردویشان را باهم داشته باشد یا تنها محکوم به انتخاب یکی از آنها بود؟
تنها جوابی که داشت نمیدانم بود. در واقع بیشتر نمیتوانست تصمیم بگیرد، چون ذهنش درگیر همسرش بود. با تمام مشاجرههای امشبشان، باز هم او را دوست داشت و ناراحتیش را نمیتوانست تحمل بکند.
مهتاب آهی کشید و رفت. پیش علی نشست و گفت:« الان خیلی ناراحتی؟»
علی سرش را برد پائین و گفت:« ناراحت نیستم، بیشتر عصبانیم. از دست خودم هم عصبانیم. از دست خودم که چرا بهت یهو پریدم.»
مهتاب به کوچه زیرپایشان نگریست، مانند تمام شهر در آرامش فرو رفته بود بود، سپس گفت:« ولش کن، امشب هر دومون خیلی قاطی کردیم. یه چیزایی هم گفتیم که جفتمون پشیمونیم.»
علی خندید و گفت:« آره، ولش کن.» سپس نامه طلاق را در آورد و پاره کرد و پشت سرش روی بام ریخت.
مهتاب خواست چیزی بگوید که علی گفت:« بیخیال، از اون اولش هم نباید دنبال طلاق میرفتم. دعوای احمقانهای بود.»
سپس هردویشان برای مدتی به شهر خیره شدند.
تهران با وجود هوای آلودش و مشکلاتش، باز هم زیباییهای خاص خودش را در شب داشت.
سکوتی عجیب در جریان بود. هیچ ماشینی در میدان نبود و حتی دیگر بیخانمانها نیز نبودند.
آنجا فقط تنها چیزی که حرکت میکرد، عقربه ساعت وسط میدان بود.
و در این تاریکی و سکوت، چراغها با نور زرد خود خیابانها را روشن میکردند و تابلوهای نئون نیز با سوسویی تبلیغات خود را برای افرادی که نبودند پخش میکردند.
آرامش.
ناگهان مهتاب پرسید:« علی، اون زمانی که دنیا داشت نابود میشد، تو چی رو دیدی؟»
علی که از تمرکزش بیرون آمده بود گفت:«چی؟»
مهتاب خندید و گفت:« گفتم که اون زمانی که دنیا داشت نابود میشد، تو چی رو دیدی که نظرت رو عوض کرد؟»
علی دوباره به شهر نگریست، چند ثانیه سکوت کرد و سپس گفت:« من چیزی ندیدم، چیزی جلوی چشمم اومد.»
- خوب اون چی بود؟
- طلوع خورشید در دنیایی بدون تاریکی.
- منظورت چیه؟
علی شانهای بالا انداخت و گفت:« تنها چیزی که دیدم همین بود. فقط همین. نه میدونم زمانش کیه، و نه میدونم چرا این شکلی میشه. ولی تنها چیزی که میدونم اینه که اتفاق افتادنش قطعیه. قدرت آیندهبینی من-زمانی که داشتم- خیلی بینقص بود.»
سپس هردویشان سکوت کردند و به شهر نگریستند.
ولی قبل از اینکه باری دیگر سکوتشان به درازا بکشد، علی بلند شد و گفت:« میدونی مهتاب، یه چیز ارزشمندی که من تو دورن ابرقهرمانیم یاد گرفتم این بود که، کسی که نجات داده میشه، به اندازه کسی که نجات میده، ارزش داره. چون اون فرده که باعث میشه عیار تو معلوم شه، اونه که باعث میشه تو قهرمان بشی. پس قابل احترامه. گرچه امیدوارم هیچ وقت گرفتار نشوند.»
سپس روی لبه ساختمان راه رفت و ادامه داد:« امروز دلم خیلی برای زمانی که قهرمان بودم تنگ شده بود. خیلی، بیشتر از هر وقت دیگه.»
علی میخواست چه کاری بکند؟
او ناگهان متوقف شد، سپس گفت:« ولی خب اون دوران گذشته و من شاید دیگه نتونم کسی رو نجات بدم. ولی میتونم که نجات پیدا کنم. یا بهتر بگم، میتونم که همسرم رو یک قهرمان کنم.» سپس سلامی نظامی داد و گفت:« بیا نجاتم بده خانم قهرمان.» و خودش را از روی ساختمان به پائین پرت کرد!
مهتاب که این صحنه را دید به سرعت در آسمان شیرجه رفت، علی را گرفت و گفت:« تو خیلی دیوونهای! اینجا نیویورک نیستش که یک کلیومتر ساختمونش ارتفاع داشته باشه، اینجا کلا فاصله زمین و آسمونش یک ثانیس، نرسیده بودم کتلت میشدی!»
علی در حالی که داشت به شدت میخندید گفت:« تو گفتی میخوای قهرمان باشی؟ خب باش، منم میشم فردی که قراره نجات پیدا کنه.»
مهتاب خندید و گفت:« خیلی دیوونهای!»
علی بلند گفت:« آره، اگر نبودم شوهر روانیی مثل تو نمیشدم.»
- میخوای امشب خل بازی در بیاری؟
- تو نمیخوای؟
- چه جورم!
- پس بزن بریم!
و سپس تنها چیزی که در میان آسمان تهران معلوم بود، خطی نئون وار و بنفش بود که تا درون آسمان پیش میرفت.
پایان
ــــــــــــــــ
عسعس را تاریکی پیش از طلوع خورشید میگویند.
اسم خیلی جالبی داشت مخصوصا که اون آخر فهمیدم اسمش چیه. در ضمن باید بگم که فوق العاده و فوق کهکشانی بود. نقاط ضعف و قوت داشت:
اولش که بعضی حرف ها یکم بچگونه می شد و یکم از اون حالت حرف های زن و شوهری بیرون می رفت ولی بعضی حرف ها هم واقعا از بنیان فوق العاده بود.
مثلا این سه قسمت: 1- دستگیره در رو کشید ولی در باز نشد؛ من تو اون لحظه یدفعه از روی صندلی پریدم و قیافم اینجوری شد: 😮
2- بعد از تعریف کردن ماجراش می گه: الانم خواستی بری، در بازه
3- اون لحظه ای که خودش رو از پشت بوم می اندازه پایین که اصلا مغزم سوت کشید برای یه لحظه.
کلا داستان خیلی جالب با محتوای عالی بود. کیف کردم.
موفق و سربلند باشی
سلام.
بیشتر از داستان آخرش از اون صحنههای کوتاهی که قبلش ساخته بودی خوشم اومد. دوست داستشم همۀ اونا توی یک صحنه به هم میرسیدن((225))
کلا داستان احتیاج به ویرایش ادبی و لغتی داره اما به اصل داستان لطمه زده نشده.
و به نظر من ایرادی که علی به مهتاب میگیره، اشتباهی که همسرش میکنه و همۀ اینها کاش چیز دیگهای بود. من به شخصه چنین چیزی رو درک نمیکنم. البته هیچ وقت همۀ آدما نسبت به یک داستان حس مشترکی ندارن اما منم خوب نظر خودمو گفتم((99))
در کل داستان خوبی بود.
اینو خونده بودم نظرمم گفته بودم صرفا اومدم تاپیکشو بیارم بالا ووووووووووووووووووووو دوباره بگم ک دوس داشتم.
درود
خیلیییی عالیییی بود. خیلییی زیبا و بسی کیف نمودم((122))
امیدوارم بازم عالی بنویسی و از داستانای خوبت بهرمهندمون کنی
شاد و پیروز باشی((48))((48))((48))