اولین چیزی که دیدم ماه بود، ماه کامل! به سرعت از روی زمین بلند شدم. اینجا کجاست؟ من چطوری اینجا اومدم؟ هیچ چیز به یادم نمیآید. حتی نمیدانم خواب هستم یا بیدار.
مهی غلیظ دور و برم را فراگرفته به طوری که نمیتوانم بیش از چند متر آن طرفتر را ببینم. از آنجایی که ذاتاً موجود ترسویی هستم دنبال جایی برای مخفی شدن بودم اما چنین جایی را نمیدیدم.
با سرعت شروع به دویدن کردم. به کجا؟ نمیدانم. ناگهان بنای ساختمانی بزرگ و قدیمی را از دور تشخیص دادم. غلظت مه هم کمتر شده بود. آن ساختمان را خوب به خاطر داشتم. پنج سال از بهترین سالهای زندگیم را در آن گذرانده بودم. ساختمان مدرسهای بود که تمام دوران دبستانم را در آن سپری کرده بودم. ساختمانی چهار طبقه و مستطیل شکل که پنجرههای بیشمارش حکایت از تعداد کلاسهای زیاد آن داشت. اما سؤال اصلی هنوز این است که من اینجا چه غلطی میکنم؟ آن هم در این دل شب.
خواستم به طرف مدرسه بروم بلکه آنجا سرپناهی بیابم اما صدای قیژقیژ خفیفی تمام حواسم را به خودش جلب کرد؟ بالای پلههایی که به ورودی ساختمان مدرسه میرسید دری آهنین در حال باز شدن بود. سایهای سیاه و بلند پشت در بود.
منتظر نماندم تا ببینم چه کسی آنجاست بلکه با تمام سرعت شروع به دویدن کردم اما این بار به طرف در حیاط مدرسه تا آن مکان رعبانگیز را ترک کنم.
خدایا! پس چرا نمیرسم. لعنت به این مدارس بزرگ و قدیمی. بالاخره بعد از کلی تلاش به در حیاط رسیدم و در کمال تعجب آن را کاملاً باز یافتم. این بار شانس یارم بود.
طبق عادت خواستم به طرف خیابان اصلی بروم که مسیر نزدیکتری تا خانۀ قدیمیامان داشت اما چیزی مانع از این کار شد. خودم هم نمیدانم چرا اما به طرف دیگر کوچهای که مدرسه در آن بود به راه افتادم. به راه که نه؛ بلکه دویدم. همانطور که انتظار داشتم به پارک رسیدم. اسمش پارک سمیه بود و ضلع جنوبیاش که من در آنجا بودم پر از درختان متوسطی بود که گرههای متعددی روی تنههایشان بود. سرم را برگرداندم اما چیزی نظرم را جلب کرد. دوباره به طرف پارک برگشتم.
خدای من! درختان به من نگاه میکردند. تمام آنها چشم داشتند. گرههای روی تنههایشان تبدیل به چشمانی قورباغهای و ترسناک شده بود. خواستم فریاد بزنم اما صدایم درنیامد. لابلای درختان موجوداتی را دیدم که جست و خیز کنان به طرفم میآمدند. میمون بودند. ولی مگر در شهر میمون آزاد هم وجود دارد؟
سؤال بی ربطی بود پس بی خیال جوابش شدم و باز هم دویدم. این بار به طرف خانه. از مدرسه تا خانه تنها دو کوچه فاصله بود که خیلی سریع آن را پیمودم اما صدای حرکت میمونها که تعقیبم میکردند نمیگذاشت لذت روزهای کودکیم را دوباره به خاطر بیاورم. روزهایی که آن مسیر را شادمانه برای رسیدن به خانه و آغوش گرم مادرم میپیمودم.
مادر؟ مادر! خودش بود. مأمنی که دنبالش بودم را یافتم. سرعتم را بیشتر کردم. کوچه تاریک بود اما در قهوهای و بزرگ خانه را از دور میدیدم. طبق معمول باز بود. به سرعت وارد پارکینگ شدم. خانۀ ما شمالی بود و ابتدا پارکینگ بود و بعد ساختمان اصلی. حیاط در طرف دیگر ساختمان بود.
با عجله در را بستم. خواستم نفس راحتی بکشم که صدای پایی آن را از من دریغ کرد. کسی با تمام سرعت از طبقۀ بالا به پایین میآمد. مردم و زنده شدم تا فهمیدم برادر بزرگترم، حسین است.
او در حالیکه لبخند گله گشادی روی صورتش داشت خندید و گفت:
-از بالا دیدم که داشتی از دست میمونا فرار میکردی برای همین در پشت بوم رو باز گذاشتم تا بتونن بیان دنبالت.
او همیشه مرا اذیت میکرد. علت بیشتر ترسهایم شوخیهای ناجور خودش بود. خواستم به او بگویم که دروغ میگوید اما متأسفانه راست میگفت.
اولین میمون را پشت سرش دیدم و دوباره تعقیب و گریز شروع شد. با سرعت خودم را به هال رساندم و به طرف حیاط دویدم. میدانستم که مادرم آنجاست. همیشه همینطور بود.
در بالکن را باز کرد و مادرم را دیدم. او داشت لباسهایی را که با دست شسته بود بر روی طناب پهن میکرد. با سرعت به طرف پلهها دویدم تا خودم را به او برسانم. این بار صدایم نیز همراهم شد.
-مامان. مامان.
مادرم با سرعت برگشت و من را دید. آغوشش را باز کرد تا پسر آخرش را در آغوش بگیرد. بر روی پلهها میمونهایی را دیدم که از بام درون حیاط پریدند. این منظره باعث شد تا بر روی پلهها بلغزم و سقوطی طولانی را آغاز کنم. برای آخرین بار فریاد کشیدم:
-ماماااان.
صدایی آرام گفت:
-محمدرضا. پسرم. محمدرضا.
با عجله چشمانم را باز کردم. تمام بدنم غرق عرق بود. مادرم دستی به سر رو رویم کشید و گفت:
-بازم خواب ترسناک دیدی؟
خودم را در آغوش مادرم انداختم و سکوت کردم. مادرم با صدایی آزرده گفت:
-بازم حسین ترسوندت؟
جواب ندادم فقط خودم را در آغوش او جابجا کردم. با صدایی آرامتر گفت:
-اجازه نده که بترسونت. شجاع باش پسرم.
بعد در حالیکه مرا از خودش جدا میکرد گفت:
-فردا به خدمتش میرسم.
بوسهای بر صورتم زد و مرا ترک کرد. من درون حیاط، داخل پشهبند خوابیده بودم. اما اینجا با خانۀ قدیمیمان فرق داشت. دارای حیاطی کوچکتر و ساختمانی حقیرتر. دراز کشیدم و اولین چیزی که دیدم ماه بود که با قرص کاملش در آسمان خودنمایی میکرد.
محمدرضای عزیز داستان جالبی بود((221))اما چندتا مورد رو از دید شخصی خودم برات مینویسم . اول اینکه قلم خیلی خوبی داری مخاطبو با خودت همراه میکنی ولی من فکر میکنم توانایی شما در بلندنویسی بسیار استادانه تر و حرفه ای تره ..منظورم رمان سه ماه با دیگران و غزلیاتته ...
در مورد این متن هم باید بگم داستانک بامزه ای بود البته ترس و شوک خفیفی داشت...وخیلی تینیج بود ...((71))
در کل بازم منتظرم بنویسی من بیام نقد کنم....((25))((212))
@MD128 102562 گفته:
محمدرضای عزیز داستان جالبی بود((221))اما چندتا مورد رو از دید شخصی خودم برات مینویسم . اول اینکه قلم خیلی خوبی داری مخاطبو با خودت همراه میکنی ولی من فکر میکنم توانایی شما در بلندنویسی بسیار استادانه تر و حرفه ای تره ..منظورم رمان سه ماه با دیگران و غزلیاتته ...
در مورد این متن هم باید بگم داستانک بامزه ای بود البته ترس و شوک خفیفی داشت...وخیلی تینیج بود ...((71))
در کل بازم منتظرم بنویسی من بیام نقد کنم....((25))((212))
سلام بر مهرناز.((226))
تینیج چیه؟ آبجی ی ج.ری صحبت کن ما هم بفهمیم.
در مورد داستان کوتاه تجربه ندارم. این اولیش بود که نوشتم. قصد دارم بازم بنویسم اما باید بچههای نقد بیان نظر بدم تا ایراداتم رو بفهمم.
ممنونم ازت((97))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@iranhair 102558 گفته:
قشنگ بود
ممنون
سلام ممنونم ازت.
اگر لطف کنی و ایرادی اگر میبینی بهم بگی بیشتر خوشحال میشم.((122))
@ghoghnous13 102563 گفته:
سلام بر مهرناز.((226))
تینیج چیه؟ آبجی ی ج.ری صحبت کن ما هم بفهمیم.
در مورد داستان کوتاه تجربه ندارم. این اولیش بود که نوشتم. قصد دارم بازم بنویسم اما باید بچههای نقد بیان نظر بدم تا ایراداتم رو بفهمم.
ممنونم ازت((97))
اختیار داری ...چوب کاری میکنی آقای نویسنده..((207))
برای اولش خوبه ..اصلا همینکه دامنه نوشته هاتو محدود به داستان بلند نمیکنی خوبه فقط یکم خلاقیت و شوک به داستانت اضافه کنی عالیی میشه...((25))((87))
من از تصاویر ترسناک متنت خوشم اومد و این که پارک و محیط شهری رو با آوردن میمون توش آشنایی زدایی کرده بودی برام جالب بود. چون این که یه چیز آشنایی رو ببینیم که یه قسمتی ش خودش نیست و متفاوته ترسناکه، مثلا دیدن تصویر خودمون تو آینه که داره لبخند عجیبی بهمون می زنه ترسناکه. بنابراین به نظرم آشنایی زدایی توی متنت کارکرد خوبی داره و باعث تولید وحشت می شه. اما داستان صیقل نخورده و خیلی پرداختش مشکل داره. مثلا تو پاراگراف اول، زمان فعلات یکدست نیست. گفتی
جالب بود((48))
ممنون((48))