Header Background day #06
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه: شب شوم!

4 ارسال‌
3 کاربران
5 Reactions
1,035 نمایش‌
jacksparrow
(@jacksparrow)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 99
شروع کننده موضوع  

در آن شب شوم حتی ماه هم زهره‌ آشکار کردن خود را نداشت و در پشت ابرها پنهان شده بود. صدای گریه‌های دخترک سوار بر باد از کوچه پس کوچه ها می‌گذشت و به دنبال هدفی برای شکار بود که بالاخره آن را یافت.

مرد با شنیدن صدای گریه، اطراف را به دنبال منبع‌اش جست و جو کرد، و بالاخره آن را جلوی خانه‌ای ویرانه یافت. تنها و با چهره‌ای وحشت‌زده اشک می‌ریخت. با چهره‌ای دلسوز کنار دخترک نشست و دستی روی سرش کشید:«چی شده کوچولو؟»

دخترک سرش را بالا آورد و با چشمانی که از گریه قرمز شده بودند، به مرد نگریست. حدودا چهار-پنج سالش بود و چهره‌ای معصوم و زیبا داشت.دخترک اشک‌هایش را با آستینش پاک کرد و به سمت در همان خانه‌ی قدیمی اشاره کرد. گفت:«پدرم... پدرم خیلی وقته رفته اون تو...»مرد به در خانه که اکنون تنها روی یک لولایش قرار گرفته بود نگاهی کرد. پنجره‌های خانه در گذر زمان خرد شده بودند و اکنون اثری از آن‌ها باقی نمانده بود.

مرد با دلسوزی به دختر نگاهی کرد و گفت:«می‌خوای من برم و به پدرت بگم که....؟» هنوز حرف مرد کامل نشده بود که صدای فریاد کسی از درون خانه آمد. صدا به فریاد کسی می‌مانست که زنده زنده پوست‌اش را می‌کندند.مرد سراسیمه به دختر گفت که برود و قایم شود. بعد خودش به درون خانه رفت. قبل از رفتن کمی تردید کرد اما یاد‌آوری نگاه مظلوم دختر،‎ او را به درون خانه راند.درون خانه سرد و تاریک بود و هیچ چیز دیده نمی‌شد. بوی مردار در فضای آنجا پیچیده بود و گذر باد از لا به لای درزهای خانه صدای دهشتناکی را ایجاد می‌کرد.مرد متوجه صدای جیرجیر بسته شدن در از پشت سرش شد. برگشت و با چهر‌ه‌ای وحشت زده به در خانه نگریست که آهسته روی همان یک لولایش می‌چرخید و بسته می‌شد. به سمت در خانه دوید و چند قدم آخر را با پرشی بلند طی کرد. اما با پرش او در سریعا بسته شد.

دسته در را بالا و پایین کرد و سعی کرد در باز کند. اما در باز نمی‌شد. فریاد زد:«آهای کسی اونجا هست؟ دخترخانوم!»اما دخترک تنها، با چهره‌ای گریان تنها یک کلمه را تکرار می‌کرد:«متاسفم، متاسفم...» چراغی پشت سر مرد روشن شد و صدای تنفس کسی را از پشت سرش شنید. جرات برگشتن را نداشت. اما به صورت ناخودآگاه برگشت و پشت سرش را نگریست.

دختری با لباس‌های کثیف و پاره، و با موهایی که در صورت‌اش ریخته بودند، لبخندزنان او را نگاه می‌کرد. آرام آرام به سمت مرد آمد و مقابل‌ او ایستاد. آنقدر نزدیک شده بود که تنفس‌اش را حس می‌کرد. تنفس‌اش بوی مردار می‌داد و حال مرد را به هم می‌زد.

گویا پاهایش قفل شده بودند. نمی‌تواست تکان بخورد. صدای شبح گونه دختر او را محصور کرده بود و اجازه کاری را نمی‌داد.دختر دهانش را باز کرد. آرام و بی صدا! دهانش باز و باز تر می‌شد تا دقیقا اندازه‌ی سر مرد شد. می‌خواست او را ببلعد. مرد باید کاری می‌کرد. به صندلی‌ای که کنارش بود نگاهی کرد و بعد با حرکتی سریع صندلی را بلند کرد و محکم به سر دختر خونخوار ضربه زد. دختر به گوشه‌ای پرت شد و جیغی کشید که نزدیک بود پرده‌ی گوش مرد پاره شود. مرد باری دیگر به سمت در رفت و سعی کرد آن را باز کند. اینبار با اولین تلاش باز شد و مرد خارج شد.اما نه! اشتباه کرده بود. آنجا خیابان نبود! به راهرویی تاریک وارد شده بود که انتهای آن ناپیدا بود. چاره‌ی دیگه‌ای نداشت باید فرار می‌کرد. با سرعتی که خودش باور نمی‌کرد طول راهرو را دوید و به انتهایش که رسید به سمت راست رفت و وارد راهرویی دیگر شد.

قبل از اینکه به سمت راست برود پشت سرش را نگاه کرد ولی چیزی ندید. اما باز به راهش ادمه داد. باید از آن خانه جهنمی خارج می‌شد. راهروها را یکی یک پشت سر می‌گذاشت اما گویا این مسیر پایانی نداشت!

بلاخره به دری رسید و بدون لحظه‌ا‌ی تردید از آن گذشت.

وارد اتاقکی شد که مانند همان اتاق اولی سرد و نمور بود. با خودش اندیشید که شاید به همان اتاق بازگشته. اما فکرش اشتباه بود. با اینکه اتاق تاریک بود اما احساسش می‌گفت از اتاق اولی بزرگتر است.چیزی فرق داشت. یک چیزی مشکوک بود.ناگهان چراغی مهتابی اتاق را روشن کرد. اما اینبار یک چیز فرق داشت. یک دختر نبود! ده ها نفر شبیه او بودند.

همه‌ی آنها مانند دختر لبخند شومشان را بر لب داشتند. مرد را محاصره کرده بودند. دیگر راه فراری نبود. دهان‌هایشان را باز کردند و لحظه‌ای بعد صدای فریاد مرد در خانه پیچید و کم و کم محو شد.دختری در اتاق با سری خونین لبخند میزد... دخترکی پنج ساله تنها کلمه‌ای را تکرار می‌کرد و مردی از کوچه پس کوچه‌های تاریک شهر می‌گذشت که صدای گریه‌ی دختری را شنید.


   
mmm20001378، banooshamash و milad-m-2 واکنش نشان دادند
نقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

چه ایده جالبی بود۰___•

یه سوال داشتم، آیا شما قصد داشتی که توی بعضی جاهای داستان، حس ترس رو القا کنی؟:) اگر نه ک هیچی ولی اگر آره، بهتر بود کمی بیشتر روش کار میکردی:) چون یا مشکل از منه ک نترسیدم:| یا دیگه مشکل از داستانه که حس ترسو خوب القا نکرده:|

بازم بنویس:دی :)


   
jacksparrow واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
jacksparrow
(@jacksparrow)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 99
شروع کننده موضوع  

banoo.shamash;102274:
چه ایده جالبی بود۰___•

یه سوال داشتم، آیا شما قصد داشتی که توی بعضی جاهای داستان، حس ترس رو القا کنی؟:) اگر نه ک هیچی ولی اگر آره، بهتر بود کمی بیشتر روش کار میکردی:) چون یا مشکل از منه ک نترسیدم:| یا دیگه مشکل از داستانه که حس ترسو خوب القا نکرده:|

بازم بنویس:دی :)

این مال مسابقه بوده((3))

زیاد فرصت نکردم روش کار کنم!

مگه آزار دارم مردمو بترسونم؟!؟؟!((200))


   
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

سلام. قشنگ بود. اگر بیشتر روش کار کنی شاید یک داستانک بتونی ازش دربیاری.

من خوشم اومد.


   
jacksparrow واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: