سلام.
این جدید ترین داستان بلند بنده هستش که در حاضر دارم روش کار میکنم. ممنون میشم اگه نظر بدین! :دی
خلاصه داستان: شهر... سفید است. سفید و خسته کننده. سفید و خاص. هیچ چیز جالبی برای کشف کردن وجود ندارد. هیچ عذابی والا تر از زندانی شدن در آن تا ابد نیست. در این شهر پروانه ای وجود دارد که تازهواردان را به قتل میرساند؛ به این امید که مجبور نباشند تجربیات تلخ او را پشت سر بگذارند. پسری از جنس یخ نیز در این شهر سکونت میگزیند؛ پسری که اندک امید آن هاییست که در این شهر زندانی شده اند. شهر شاید سفید باشد، اما روشن نیست.
مقدمه:
بدون اینکه تحت تاثیر کابوسی باشد، ناگهان از خواب پرید. حس عجیبی داشت. احساس سبکی و بیوزنی میکرد. آن روز صبح هیچ چیز عادی نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ چیز غیرعادی نبود؛ به جز اینکه از پنجره نور کور کننده ای وارد اتاق میشد و اتمسفر رویاگونه ای به اتاق میداد. آن روز قرار بود حتی غیر عادی تر بشود... البته اگر بتوان گفت آن روز؟
از تخت بلند شد و ایستاد و متوجه نشد ملحفه ای که رویش بود غیب شده. پنجره ی بزرگ اتاق که نمای کاملی از شهر را در اختیارش میگذاشت تقریبا بغل تختش بود، اما نفهمید که قدم هایی که به سمت آن برمیداشت بیشتر از آن چه بود که باید باشد. نمیدانست که با هر قدمش، جز به جز اتاقش به نیستی میپیوندد. در جایی که او بود، هر چه که از آن بگذری ترکت میگوید و دیگر هیچگاه برنخواهد گشت. سفیدی و دیگر بس.
هر چه به پنجره نزدیک تر میشد و بیشتر پیش میرفت، بر پرتره سفیدی که نمای پنجره باشد اشکال قابل تشخیص تری پدیدار میشد که ساختمان ها را برای او مصور میکرد. ساختمان هایی که کم کم از مجموعشان همان نمای آشنا از شهری به وجود آمد که وحید سال های سال از پنجره اش دیده بود و میشناخت. خورشید در آسمان خاکستری میدرخشید و نور سفیدش را بر بتن کدر ساختمان ها میتابید و سایه های سیاهی را خیابان ها میانداخت که با نور هایی که از جهات دیگر بازتاب میشدند تضاد زیبا و بیروحی به وجود میآورد. شهر خلوت بود. چیزی نه بر آسفالت خیابان ها و نه بر کاشی های پیاده رو ها به چشم نمیخورد. نه هیچ موجود زنده ای و هیچ شیء بیجانی. مثل همیشه... مثل همیشه؟
به شیشه ی پنجره تکیه داد تا نمای بهتری از شهر که با افکارش هماهنگی بهتری داشته باشند را پیدا کند... و به پایین پرت شد. شوک حادثه تنها برای لحظه ای که بین پنجره و آسفالت خیابان معلق بود دوام آورد، و پس از آن تنها سوال ها و افکار مبهم ذهنش را احاطه کردند: مگر پنجره شیشه نداشت؟ چه اتفاقی افتاده؟ این مزه ی عجیبی که در دهانم حس میکنم از کجا آمده؟ احساس میکنم... دارم خونریزی میکنم...
کم کم متوجه شد که نمیتواند اعضای بدنش را تکان بدهد... و نمیتواند نفس بکشد... و قلبش دیگر نمیزد... و به موقعش فهمید که اکنون روحی شده بود که در جسد بیجانی زندانی است. با وحشتی در خالص ترین شکل ممکن سعی کرد کنترل این بدن بیجان را در دست بگیرد؛ اما تلاشش به اندازه روشن کردن تلوزیونی صفحه شکسته بینتیجه بود.
حضور کسی را بالای خود حس کرد. نمیتوانست نگاه کند – نگاهش به سطح آسفالت دوخته شده بود – اما میتوانست صدای زنانه اش را بشنود: «منو ببخش.»
زن بدنش را طوری چرخاند که سرش لحظه ای به آسمان و به سمت نور کورکننده ی خورشید سرد بود، و سپس به سمت چپش افتاد و به نیمکتی در پیاده رو های خالی خیره ماند. زن کنار او چمباتمه زد. صورتی عادی با موهایی لخت داشت. قدی کوتاه و لباس هایی معمولی و دو بال پروانه ی زیبا که از پشتش بیرون زده بودند.
با انگشتش مقدار از خونش را لمس کرد و حین این بین انگشت سبابه و اشاره اش با سرخی اش بازی میکرد شروع به صحبت کرد: «جدا از اینکه خیلی وقت بود خون ندیده بودم – و باید اعتراف کنم... دلم برای رنگش تنگ شده بود – باور کن قصد بدی از کارم نداشتم. میدونم زنده موندن چیز خوبی به نظر میرسه – گرچه مطمئن نیستم که زنده باشیم یا نه – ولی باور کن اینجا به زندگی ادامه دادن اصلا چیز خوبی نیست. مرگ اینجا خیلی دردناکه... ولی من اعتقاد دارم بهتر از اینه که کلی برای زنده موندن دست و پا بزنی و رنج بکشی، و بعدش با حقیقت تلخ رو به رو شی. شاید سوال باشه برات که اونوقت چطور من خودت زنده هستم و حق زندگی رو دارم از بقیه سلب میکنم؟ خب... من دوست دارم فکر کنم که این یه جور فداکاریه و دارم همه کسایی که اینجا هستن رو از بلاتکلیفی و سرنوشت نامعلوم نجات میدم.»
به آرامی انگشت اشاره اش را به دهان برد تا خون رویش را بمکد. ناگهان چهره اش درهم رفت و خنده گفت: «اَه! حالم به هم خورد!» نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد تا رشته افکارش را دنبال کند، سپس ادامه داد: «ببین... زندگی اینجا واقعا قشنگ نیست. همه چیز سفیده. همه چیز بیروح و کسل کننده ست. شادی وجود نداره. غم وجود نداره. تفریح وجود نداره. میشه گفت زندگی وجود نداره... فقط زنده موندن هست. بلآخره یکی باید به این وضع پایان بده. میدونم و درک میکنم کارام تا حدودی خودسرانه و حتی خودخواهانه ست؛ بعضی اوقات خودم رو نفرین میکنم، اما به آن اعتقاد دارم و میدونم حداقل قصد نیکی از انجامش دارم.»
سپس گالن بنزینی را برداشت که احتمالا تا الآن آن جا نبود، و حین اینکه آن را روی سر او خالی میکرد ادامه داد: «پروسه مردن اینجا واقعا پیچیده تر و تلخ تره. میدونم روحت الآن زندست و میتونی حرفایی که زدم رو بشنوی. منتها به مرور که جسد شروع به تجزیه شدن بکنه درد تک تک قسمتاش رو حس میکنی و تا وقتی که کل بدنت نیست و نابود نشده توش گرفتاری و باور کن هیچ تجربه خوبی نیست. بعد اون... نیستی؟ مطمئن نیستم...»
کبریتی کشید و جسد را آتش زد. «ولی باید از این جهنم دره بهتره باشه.» سپس پر زد و رفت.بدون اینکه تحت تاثیر کابوسی باشد، ناگهان از خواب پرید. حس عجیبی داشت. احساس سبکی و بیوزنی میکرد. آن روز صبح هیچ چیز عادی نبود.
نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ چیز غیرعادی نبود؛ به جز اینکه از پنجره نور کور کننده ای وارد اتاق میشد و اتمسفر رویاگونه ای به اتاق میداد. آن روز قرار بود حتی غیر عادی تر بشود... البته اگر بتوان گفت آن روز؟
از تخت بلند شد و ایستاد و متوجه نشد ملحفه ای که رویش بود غیب شده. پنجره ی بزرگ اتاق که نمای کاملی از شهر را در اختیارش میگذاشت تقریبا بغل تختش بود، اما نفهمید که قدم هایی که به سمت آن برمیداشت بیشتر از آن چه بود که باید باشد. نمیدانست که با هر قدمش، جز به جز اتاقش به نیستی میپیوندد. در جایی که او بود، هر چه که از آن بگذری ترکت میگوید و دیگر هیچگاه برنخواهد گشت. سفیدی و دیگر بس.
هر چه به پنجره نزدیک تر میشد و بیشتر پیش میرفت، بر پرتره سفیدی که نمای پنجره باشد اشکال قابل تشخیص تری پدیدار میشد که ساختمان ها را برای او مصور میکرد. ساختمان هایی که کم کم از مجموعشان همان نمای آشنا از شهری به وجود آمد که وحید سال های سال از پنجره اش دیده بود و میشناخت. خورشید در آسمان خاکستری میدرخشید و نور سفیدش را بر بتن کدر ساختمان ها میتابید و سایه های سیاهی را خیابان ها میانداخت که با نور هایی که از جهات دیگر بازتاب میشدند تضاد زیبا و بیروحی به وجود میآورد. شهر خلوت بود. چیزی نه بر آسفالت خیابان ها و نه بر کاشی های پیاده رو ها به چشم نمیخورد. نه هیچ موجود زنده ای و هیچ شیء بیجانی. مثل همیشه... مثل همیشه؟
به شیشه ی پنجره تکیه داد تا نمای بهتری از شهر که با افکارش هماهنگی بهتری داشته باشند را پیدا کند... و به پایین پرت شد. شوک حادثه تنها برای لحظه ای که بین پنجره و آسفالت خیابان معلق بود دوام آورد، و پس از آن تنها سوال ها و افکار مبهم ذهنش را احاطه کردند: مگر پنجره شیشه نداشت؟ چه اتفاقی افتاده؟ این مزه ی عجیبی که در دهانم حس میکنم از کجا آمده؟ احساس میکنم... دارم خونریزی میکنم...
کم کم متوجه شد که نمیتواند اعضای بدنش را تکان بدهد... و نمیتواند نفس بکشد... و قلبش دیگر نمیزد... و به موقعش فهمید که اکنون روحی شده بود که در جسد بیجانی زندانی است. با وحشتی در خالص ترین شکل ممکن سعی کرد کنترل این بدن بیجان را در دست بگیرد؛ اما تلاشش به اندازه روشن کردن تلوزیونی صفحه شکسته بینتیجه بود.
حضور کسی را بالای خود حس کرد. نمیتوانست نگاه کند – نگاهش به سطح آسفالت دوخته شده بود – اما میتوانست صدای زنانه اش را بشنود: «منو ببخش.»
زن بدنش را طوری چرخاند که سرش لحظه ای به آسمان و به سمت نور کورکننده ی خورشید سرد بود، و سپس به سمت چپش افتاد و به نیمکتی در پیاده رو های خالی خیره ماند. زن کنار او چمباتمه زد. صورتی عادی با موهایی لخت داشت. قدی کوتاه و لباس هایی معمولی و دو بال پروانه ی زیبا که از پشتش بیرون زده بودند.
با انگشتش مقدار از خونش را لمس کرد و حین این بین انگشت سبابه و اشاره اش با سرخی اش بازی میکرد شروع به صحبت کرد: «جدا از اینکه خیلی وقت بود خون ندیده بودم – و باید اعتراف کنم... دلم برای رنگش تنگ شده بود – باور کن قصد بدی از کارم نداشتم. میدونم زنده موندن چیز خوبی به نظر میرسه – گرچه مطمئن نیستم که زنده باشیم یا نه – ولی باور کن اینجا به زندگی ادامه دادن اصلا چیز خوبی نیست. مرگ اینجا خیلی دردناکه... ولی من اعتقاد دارم بهتر از اینه که کلی برای زنده موندن دست و پا بزنی و رنج بکشی، و بعدش با حقیقت تلخ رو به رو شی. شاید سوال باشه برات که اونوقت چطور من خودت زنده هستم و حق زندگی رو دارم از بقیه سلب میکنم؟ خب... من دوست دارم فکر کنم که این یه جور فداکاریه و دارم همه کسایی که اینجا هستن رو از بلاتکلیفی و سرنوشت نامعلوم نجات میدم.»
به آرامی انگشت اشاره اش را به دهان برد تا خون رویش را بمکد. ناگهان چهره اش درهم رفت و خنده گفت: «اَه! حالم به هم خورد!» نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد تا رشته افکارش را دنبال کند، سپس ادامه داد: «ببین... زندگی اینجا واقعا قشنگ نیست. همه چیز سفیده. همه چیز بیروح و کسل کننده ست. شادی وجود نداره. غم وجود نداره. تفریح وجود نداره. میشه گفت زندگی وجود نداره... فقط زنده موندن هست. بلآخره یکی باید به این وضع پایان بده. میدونم و درک میکنم کارام تا حدودی خودسرانه و حتی خودخواهانه ست؛ بعضی اوقات خودم رو نفرین میکنم، اما به آن اعتقاد دارم و میدونم حداقل قصد نیکی از انجامش دارم.»
سپس گالن بنزینی را برداشت که احتمالا تا الآن آن جا نبود، و حین اینکه آن را روی سر او خالی میکرد ادامه داد: «پروسه مردن اینجا واقعا پیچیده تر و تلخ تره. میدونم روحت الآن زندست و میتونی حرفایی که زدم رو بشنوی. منتها به مرور که جسد شروع به تجزیه شدن بکنه درد تک تک قسمتاش رو حس میکنی و تا وقتی که کل بدنت نیست و نابود نشده توش گرفتاری و باور کن هیچ تجربه خوبی نیست. بعد اون... نیستی؟ مطمئن نیستم...»
کبریتی کشید و جسد را آتش زد. «ولی باید از این جهنم دره بهتره باشه.» سپس پر زد و رفت.
کُری
یا "سکوت و قدم زدن"
خیابان و راه رفتن رو خنکی آن را دوست داشت؛ از معدود علاقه مندی هایش در این جهنم سرد. به هر چه که میرسید آن را یخ میزد. لذت میبرد؛ غیرارادی نبود. اندک گرمای شهر را خیلی سخت حس میکرد، اما هرچه سرد تر بهتر. دلش میخواست برف ببارد، اما چون قول داده بود نمیکرد...
...
جیغ میکشد. از ته دل. از ته قلب یخ. با تک تک ذرات تگرگی که در آن جاری بود. بوران میآید. برفی صد ساله روی زمین مینشیند. همه چیز یخ میزند؛ همه چیز...
...
برف را دوست داشت. میان برف هایی که تا زانو روی زمین نشسته بود به آرامی قدم میزد و فکر میکرد. به فلسفه. فلسفه وجودش در این برزخ خالی که تصادفا افرادی در آن زندانی شده بودند. و پس از آن به افرادی که در آن زندانی شده اند. و پس از آن به اصراری که افرادی که در آن زندانی شده بودند به زنده ماندن او داشتند. نه اینکه از زنده بودن بدش بیاید، یا خوشش. فرقی نمیکرد. بعضی اوقات حتی میشود گفت جالب است زنده بودن. اما دوست داشت مرده بودن را نیز تجربه کند. با این جالب بود فداکاری آن هایی که به قول خودشان هنوز عقلشان را از دست ندادن ببینی. دردآور هر از چندی، اما جالب. احتمالا خوششان نمیآمد اگر میدانستند وقتی به این صحنه ها فکر میکرد... میخندید.
گاهی اوقات دلش برای خودش میسوخت...
...
آشفته مباش کُری
درمانت کنم
زخم هایت مرهم باشم
چرا که
در پس این کمای سیاه، لامپ سفیدیست
در پس این لامپ سفید... امید به زندگیست
نمیر
فقط نمیر
...
کمک کردن به دیگران را دوست داشت. گاهی مثل چکشی بود به دست فردی که میخ دیگری را به دیوار میکوبید؛ و گاه هم مثل پیچگوشتی به دست فردی دیگر که پیچی را بیرون میکشید. نه اینکه احساس کارآمدی کند – جداً برایش اهمیت نداشت – صرفا به این خاطر که تجربه جالبی بود. اینکه میدیدی یکی با تمام وجود میخ ها و پیچ ها را به دیوار ها وارد میکرد در حالی که آن یکی از ته دل و با صراحت وجود بیرون میکشیدشان... باعث میشد فکر کند حق با کدام است... جالب تر اینکه هیچ کدام سوراخ هایی که بر دیوار به جا میماند را نمیدیدند...
اما اتفاق غیرمنتظره ای کافی بود تا تمام این افکار از ذهنش پاک شوند و افکار دیگری در ذهن بیروشنایی او شکل گیرند:
بعضی اوقات دوست داشت ببیند مردن چگونه است. میدانست و میفهمید که اگر بمیرد دیگر راه برگشتی نیست. اما بعضی اوقات خسته میشد. از این خسته میشد که منتظر اتفاقات جالب در زندگی اش بماند. این اواخر حتی دیگر آن اتفاقات هم چندان برایش جالب و مسرتبخش نبودند. از آن گذشته، چیز خاصی هم نبود که او را به زندگی وابسته کند. نه شخص خاصی، نه مکان خاصی، نه خواسته خاصی... شاید برف یکم. میدانست مرگ سرد است – که البته این خودش یکی از دلایلی بود که مشتاق مرگ بود – اما برف نمیشد. سردی و نرمی بافتش را دوست داشت. جالب این بود که انسان ها برف را دوست داشتند؛ البته ظاهرا نه خیلی زیاد.
تلپ!
اگر اشتباه نکرده باشد چیزی از آسمان سقوط کرد. لبخندی زد. احتمالا پروانه بود. اولین بار نبود که این اتفاق افتاده. معمولا هرگاه که برف میآورد باعث میشد بال های پروانه از سرما یخ بزند و در نتیجه سقوط کند. به عمد هم نمیکرد. اما دوست داشت وقتی این اتفاق میافتاد. همصحبتی با پروانه را دوست داشت. یکی از دلایلی که هنوز این جهنم دره را بدرود نگفته بود.
پروانه از میان برف ها بلند شد. بال هایش براق و شیشه مانند شده بودند. با چهره ای که همزمان کلافگی و اشتیاق را بازتاب میکرد گفت: "بازم؟"
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "شرمنده."
پروانه با لحن اندوه باری گفت: "خودتم خوشت میادا..." اندکی تعلل کرد و گفت: "منم خوشم میاد."
کُری میدانست پروانه هم مثل او بود. هنوز چیز هایی او را نگه میداشت اما او هم هوس رفتن کرده بود. تنها کسی بود که میتوانست با او مکالمه کند. نه بیشتر، نه کمتر. اما معمولا زیاد او را نمیدید. تنها اوقاتی که فرصت میکرد با او مکالمه ای داشته باشد وقتی بود که برف میآمد و او را زمین میانداخت؛ تازه اگر آن اطراف میبود.
متوجه نشد کی شروع به قدم زدن کردند. میان دانه های درخشان برف و آسفالت براق و یخ زده... قدم زدن را دوست نداشت. ترجیح میداد گوشه ای بنشینند و با هم صحبت کنند. به او حس بدی میداد. با این حال نمیخواست پروانه را براند و همچنین احساس میکرد به شدت به یک همصحبت نیاز دارد، پس چیزی نمیگفت.
پروانه پرسید: "از عمد میکنی؟"
جواب داد: "قبلا هم پرسیدی..."
"واقعا؟" اندکی درنگ کرد بلکه بتواند به یاد آورد. سپس گفت: "جوابت یادم نیست در هر صورت." و نگفت که دروغ میگوید.
"نه."
پروانه منتظر ماند اما چیز بیشتری از زبان کُری بیرون نیامد...
پس سکوت و قدم زدن...
راستش را بخواهید هیچ کدام از قدم زدن و سکوت خوششان نمیآمد... با این حال هربار که مکالمه ای داشتند همینطور بود. اندکی دیالوگ و سپس سکوت و قدم زدن. فقط اگر اندکی با هم صادق میبودند...
به اندازه کافی طول کشید تا یخ بال هایش آب شود. قدم زدن با کُری را دوست نداشت، اما به سریعتر آب شدن یخ هایش کمک میکرد و آن گاه میتوانست دوباره بتواند پرواز کند. جدایی شان مثل همیشه سرد و بدون خداحافظی بود. سرشار از ناامیدی. لذت میبرد اما حسرت میخورد.
مدتی طول میکشید... اما بلآخره به خودش آمد و کل خاطره ملاقاتش با کُری را فراموش کرد؛ کل آن جز احساس خوبی که داشت. مثل همیشه. همیشه این اتفاق میافتاد، و پس از آن تنها یک چیز در ذهن خالی اش باقی میماند: کشتن.پ.ن. آقا مطمئن نیستم چرا ولی پرانتزا اشتباه میان وقتی میذارم: �� علیالحساب از "" استفاده کردم اگه یکی روشنم کنه چرا اینطوریه ممنون میشم.
یا "قانون پایستگی ذره"
گرم و تلخ... در قلبش فرو رفت.
دود برخواست... و دیدش را دودهای ناخوانده ای فراگرفت و کوری. خاکستر وجودش معلق در بخار آب و کربن دیاکسید... بوی تعفن میداد.
به حلقش فرو رفت نیز... بغضی تدریجی بر آن ایجاد میکرد که به موقعاش برای حرف زدن را تا ابد از او منع خواهد کرد:
"دارم میسوزم... چه عذابیست که به جانم انداختی؟ پایانش دِه."
از من کمکی ساخته نیست.
قیر و چربی سوخته شده بدن سفیدش را سیاه میپوشاند... بخار وجودش هم سیاه، مانند اسمش. میدانست سرانجامش را... حس میکرد کم کم داشت محو میشد.
تاوان گناهانت میدهی... دنیایت دارد فرو میریزد.
فلز را زنگار میگیرد، چه طلا چه مس. چه نقره چه آهن. آن چه زمانی وجود داشته و زندگی میکرده، در آخر میسوزد و دود میشود. دودش در هوای رقیق حل میشود، یا به آرامی بر زندهی دیگری مینشیند و با آن یکی میشود. آن ذهن آشفته و پریشانحال که ماجراهای زیادی را پشت سر گذاشته و به دنبال موفقیت /ثروت/قدرت بوده بالاخره محو خواهد شد. اذهان دیگری که روحش را زنده نگاه میدارند، آن ها هم محو خواهند شد. همگی خاکستر میشوند: یکی در خاک، یکی در هوا، یکی در خورشید سوزان. همگی جزئی از آن خواهند شد.
به ذهنش خطور کرد: "آیا واقعا اهمیتی دارد...؟"
نه... شاید نه.
پرسید: "آیا ارزشش را دارد؟"
جواب این سوال را خودت باید بدهی.
مانند همیشه... در آخر این تویی که تصمیم گیرنده ای. که آیا دنیایت سفری نافرجام به قلب تاریک سیاه چاله ایست؟ و یا نردبانی به سمت خورشیدی روشن؟ یا شاید هم سوزان؟
دو تابلو را به دیوار آویختند. یکی سیاه. دیگری سفید. آویختند و رها کردند. باد وزید. باران آمد. طوفان های سهمگین، و سپس برف؛ و پس از آن ترکیب نامنظمی از تمام این ها. اگر بر زمین میافتادند، کسی آن ها برمیداشت و دوباره میآویخت. اگر در هم میشکستند ترمیمشان میکردند. پس از مدتی هر دو خاکستری رنگ شده بودند. زخم های خودشان را خرده بودند، آسیب های خودشان را دیده بودند و پارگی های خودشان را بر تن داشتند. سالیان دگر گذشت. قرن ها. و هر آن چه که پس از قرن هاست. محو شدند. خاکستر شدند و باد ملایم آن ها را به هوا فرستاد. با هستی یکی شدند. جایی دیگر همین دو باریدن خواهند کرد. بر خاکی و از آن درختی سبز خواهد و آن درخت چوب بوم دیگری خواهد بود. جایی دیگر از آن پنبه هایی رشد خواهند کرد و نخ بوم دیگری خواهند شد. در جابهجای این کرهی کوچک سکونت میگزیدند ذرات این دو تابلو و از آن ها رنگ های دیگری متولد خواهد شد. سفید... سبز، قرمز، آبی، زرد... و سیاه.
سیاه هم محو خواهد شد. سیاه های دیگری از او متولد خواهد شد. سیاهی ممکن است از مردمان دِهاش در برابر شکارچیان و مزاحمان محافظت کند. سیاه دیگری دِهاش را ترک میگوید و به کسب دانش مشغول میشود. سیاهی سخت کار میکند و به جاه و مقام و ثروت عظیمی دست پیدا میکند. سیاهی به دزدی مشغول میشود و از ثروتمندان/فقیران، جهت منافع شخصی خودش دزدی میکند/آن را به فقرا و نیازمندان میبخشد. سیاه ناچیز بیعقلی هم مانند تو به برادران و همپیمانانش خیانت میکند و برای رسیدن به قدرت دهکده اش را به قتل میرساند و برادرش را میکشد.
"نادمم... بگذر از من که-"
راه حلقش گرفت و خفه شد، خفه شد... خفه شو...
خفه شو و محو شو. امیدوارم صد سال در رنج بمانی و پس از آن تمام ذرات وجودت از هستی طرد شوند. امیدوارم تک تک لحظات خاکستر شدنت با دردی ابدی همراه باشند. امیدوارم روحت به قعر جهنم نزول کند و در دستان شیطان آرام گیرد. امیدوارم مرگ برایت به سردی فلزی باشد که در قلبت فرو رفته. امیدوار- امیدوارم بیم سرد و دلخراشش مانند سوهانی روحت را ریز ریز کند. امیدوارم پاره پاره و تکه تکه شود... ریز ریز و نابود شود.
جسم. میمیرد. روح. میمیرد. مادیات. میمیرد. نفرت. نمیمیرد.
اخ جون من اولين كامنتم
ادبياتش خيلي خوب و مناسبه داستانه. طرح كلي داستانم جالب به نظر مي رسه. اما به نظرم سه ذره سنگينه شروعش. قسمت اول و دوم خيلي خوب بودن ولي قسمت سوم يخرده ادمو دور ميكنه از فضاي داستان برخلاف چيزي كه انتظار مي ره.
شديدا منتظرم بفهمم نفر اول كي بوده و نفر دوم چرا برف توليد ميكنه و چرا اونا اونجا زنداني ان؟
قلمت سبز(يا بهتره بگم سفيد:دي)
سلام.
قسمت اول و دوم خوب بودن اما تا شکل کلی روند داستان درنیاد خیلی نمیشه نظر داد. امیدوارم لحظه به لحظه بهتر بشه.((48))