نارنجی- زرد غروب خورشید بر بالای قبرستان پرت و دور افتاده، نمایی سهمگین از بزرگ ترین هراس هر انسانی را به پرده می کشید.
تمام راه را جان کنده بود تا به آن جا برسد و آخر چه گیرش آمد؟ دیواری مستحکم و ضخیم از ترس، اندوه و عصبانیتِ پیش رویش، تا پا به آن قبرستان کذایی نگذارد. خجالت، حجیم ترین، بیشترین و صدمه ناپذیرترین آجر میان دیوار، که با پوزخندی به بزرگی تمام طول عمرش به او زل زده بود و با بی رحمی تمام به او سیلی می زد. انقدر محکم که مغزش را رو به نابودی می کشاند. نفسش به شماره افتاد، پاهایش سست شد. استخوان های ساق پاهایش دیگر نای استقامت در برابر وزنش را نداشتند. با زانوانش به زمین افتاد. درد تمام وجودش را فرا گرفت. افکارش، احساساتش همه و همه، دست به دست هم داده بودند تا او را از پای در آورند. با خودش تکرار می کرد:
- به یاد بیار، به یاد بیار که چی به سرت آوردن. نه تو نباید بترسی، چیزی برای ترسیدن وجود نداره. آن ها مرده اند. از چی خجالت می کشی؟ نه اجازه نداری، آن ها بودند... آن ها بودند که همیشه باعث خجالتت می شدند. تو باید اون کار رو می کردی.
صدایی نجوا کنان - همانند صدای کودکی که به ته چاهی افتاده و زخمی و نالان تقاضای کمک می کند- به او یادآور شد:
- برای چی به این جا اومدی؟ برای بخشش؟
- معلومه که نه! با خودت چه فکری کردی؟ فکر می کنی من محتاج بخشش آن هام؟
- پس برای چی به این جا اومدی؟ اومدی تا دوباره تحقیر بشی؟ اومدی که دوباره...
- خفه شو... خفه شو. تو چه می دونی که چی به من گذشت؟ ندیدی نابودم کردند؟ خودت که بودی خود تو شاهد همه چی بودی، دیدی چه برسرم اومد. همین ها... همین ها... آره درسته همین ها باعث رنج و عذابم شدند. اشتباه کردم که به این جا اومدم احمق بودم که فکر کردم می تونن کمکی بکنند. نه صبر کن! کارم اشتباه نبود، باید میومدم و می دیدم و به یاد می آوردم.
عزمش را جزم، و قصد رفتن کرد. باز هم همان پیرمرد لجوج و حراف، این بار بلندتر از قبل لب به سخن باز کرد به صورتی که آخرین توان باقی مانده ای که در بدنش داشت را گرفت.
- یادت نمیاد همیشه کنارت بودند همیشه... وقتی که ناراحت بودی کی به دادت می رسید؟ کی دلداریت می داد؟ کی بهت امید می داد؟ یادت میاد همان روزی که خسته غمگین به خونه برگشتی، اخراجت کرده بودند؟ بی پول بودی؟ همون لحظه که به قول خودت همه ی غم های عالم روی سرت خراب شده بود رو به یاد داری؟ روی کاناپه دراز کشیده بودی فکرت اونقدر درگیر بود که فراموش کرده بودی کفش ها تو دربیاری، تمام خونه رو گل برداشته بود. همون موقع اومد پیشت. کنارت نشست، بهت امید داد از ذره ذره وجودش رو.
- تمومش کن. نمی خوام بشنوم.
- اون روز رو چی می گی چند سالت بود؟ هفت سال یا هشت سال؟ اصلاً کلاس چندم بودی؟ یادت هست همکلاسیت با مشت زد تو صورتت، تموم پولی رو که برای خرید کادوی تولد مادرت جمع کرده بودی رو ازت گرفت و تهدیدت کرد که به کسی نگی؟ با چشمای خیست بهشون پناه آوردی. آن ها بودن که بهت کمک کردند و از همون لحظات اول زنگیت کنارت بودن.
لب هاشو تر کرد و به سختی کلماتی را وز وز کنان از دهانش خارج کرد.
- نه خودم بودم. خودم خواستم، همینی که الان هستم منو ساخت و بهم قدرت داد، آن ها فقط باعث نابودیم می شدند.
- خودت هم می دونی داری اشتباه می کنی. هنوز هم نور امیدی رو در وجودت می بینم. این حقشون نیست. هم خودت می دونی و هم من.
می دانست، می دانست که امید نمی میرد، که تمام این سال هایی که آن ها را این جا به حال خودشان رها کرده فقط برای آرام کردن دل گناهکارش است.
با چشمانی خسته و اشک آلود به قبرستان نگاه کرد. باران پاییزی در آن بیابان گرم چیزی به جز معجزه نبود.
تمام قوا و نیرواش را جمع کرد و برخواست به سمت تل جنازه ای که آن جا، بدون مراسم خاک سپاری، رها کرده بود رفت.
بیلچه ای را از روی زمین کنار گاری زهوار در رفته و نیمه سوخته برداشت به سمت قبر اول رفت. به اسم حکاکی شده روی سنگ نگاه کرد. �امید� شروع به کندن کرد، قبر بعدی و بعدی را هم کند. بدون استراحت یکایک تمام �احساسش�، �محبتش�، �شجاعتش� و ... تمام حس های خوب دیگرش را بیرون کشید. به آن ها جانی دوباره داد. ایستادند به چشمان بارانی اش خیره شدند. منتظر چیزی شاید بخشش به لب هایشان خیره شده بود و تنها جز لبخندی آرامش بخش چیز دیگری را مشاهده نکرد. لبخندی به معنای فرصتی دوباره...
خیلی وقته پای داستانای سایت نظر ندادم برا همین یادم نمیاد چطوری حرف میزدم اینجور وقتا
یه سری مشکلات نگارشی داشت یه سری مشکلات جمله بندی و کلمات نا به جا و این جور چیزا که خودت بعد از چند وقت بخونی متوجه میشی
توصیفاتت به نظرم خوب و جا بود
موضوعت عالی بود حتی بهتر از عالی یه موضوع فوق العاده برا داستان کوتاه
همینا به نظرم رسید
منتظر داستانای بعدیتم
ممنون بابت داستانی که باهامون به اشتراک گذاشتی ((48))
دوسش داشتم
یه سوال: به نظرت حسهای خوب چجوری باعث نابودی آدم میشن؟
اممم مثلا محبت((225))
@mixed-nut 100846 گفته:
ممنون بابت داستانی که باهامون به اشتراک گذاشتی ((48))
دوسش داشتم
یه سوال: به نظرت حسهای خوب چجوری باعث نابودی آدم میشن؟
اممم مثلا محبت((225))
خب دیگه اشتباه میکرده ((200))
و محبت زیاد به ادمی که لایقش نیست و اینا ((200))
تیم نقد
منتقدین به ترتیب نقد
Just Alone
Melisandre
ابتدا سلام خانم نویسنده! محدثه n ساله از مشهد
نَخُستین چیزی که موقع خوندن این داستان توی ذوق میزنه نثرشه. نثر روان نیست و گاها جمله ها بسیار نامفهوم هستند. ببینید داخل داستان های حرفهای و به خصوص ژانرهایی که روی احساسات خواننده پایه گذاری میشن، نباید هیچ چیزی، هیچ چیزی، هیچ چیزی رشتهی میون خواننده و متن رو پاره کنه. این قضیه داخل متن شما دیده میشه. به عنوان مثال ما داخل نوشتهی شما میخونیم:
خجالت، حجیم ترین، بیشترین(1) و صدمه ناپذیرترین آجر میان دیوار، که(2) با پوزخندی به بزرگی تمام طول عمرش به او زل زده بود و با بی رحمی تمام به او سیلی می زد.(3)
1- یک مساله اینه که جملت قشنگ نیست. باید این بخش صفت ها رو چندین بار بخونی تا بفهمی دقیقا منظور نویسنده چیه.
2- یک چیز خیلی جالب! اینجا شما واژهی �که� رو به کار بردی، و جملت با نقطه تموم شده. ببین یعنی خواننده منتظره ببینه بعدش چی؟ مثل اینه که شما بیای بنویسی: �علی ترسو که حالا به صورتم سیلی میزد.� به جای اینکه بنویسی: �علی ترسو که حالا به صورتم سیلی میزد، حتی بیشتر میلرزید.� پس در نتیجه "که" داخل متن شما نقش کلیدیای رو بازی میکنه و معنی جمله رو شدیدا تغییر میده.
3- جملهی شما خیلی بلنده! اشکالی نداره ها... ولی حواستون باشه. داخل سبکی که شما مینویسی جملات کوتاه و قابل فهم بیشتر مورد پسند هستند.
حالا این یک نمونه از مشکلات نگارشی و نثر شما بود. پیشنهادی که براتون دارم اینه که جملات داستانتون رو برای خودتون بلند بلند بخونید ببینید صداشون کج و معوج نیست...؟ متوجهید؟ اگه نیاز به توضیح بیشتر هست بگید بازش کنم.
دیالوگ نویسی:
ضعیف ترین بخش کار همین جاست. اینجاست که نثر فوق العاده آزار دهنده میشه که اوف! اصلا آدم دوست داره داستان رو رها کنه و بره. ببین محدثه جان، شما یا باید کاملا عامیانه بنویسی یا کاملاکتابی. حالا میشه متن رو کتابی نوشت دیالوگ رو عامیانه ولی حواست باشه! شما هیچ حقی نداری وسط متن عامیانه یهو سوییچ کنی رو کلمات کتابی! نگاه کن:
نه تو نباید بترسی، چیزی برای ترسیدن وجود نداره. آن ها مرده اند. از چی خجالت می کشی؟
بترسی: مشترک
نداره: عامیانه
آن ها: کتابی
مردهاند: کتابی
چی: عامیانه
مشاهده میکنی که چقدر مسخرست یه نفر این شکلی صحبت کنه؟ خودت اینطوری حرف میزنی؟ حالا فرض کن توی داستانی که 9/10 ش دیالوگه چنین مشکلی روتو تک تک جملات ببینی. انقدر رو اعصاب میره که هیچ چیز از هدف داستان نمیفهمی.
خب برسیم به پردازش داستان:
داستان شما همونطور که به یکی دیگه از دوستان هم گفته بودم مشکل بزرگ دیگهای هم داره. همون قضیه داستان حبابی! ببین یه حباب هرچقدر هم بزرگ بنظر بیاد، هرچقدر ظاهرش قشنگ باشه، هرچقدر خوب بنظر برسه ولی سطحیه! تو خالیه! مثل داستان شما. ببین، اسم داستانت مجبورم کرد بشینم پاش. واژه "اونا" ترغیبم کرد ادامه بدم که ببینم منظور از اونا چیه. ولی ببین. داستان دو تا کرکتر مهم به جز "او" داره. پیرمرد و بچه. هیچکدومشون رو من درکی ازشون ندارم! هیچ درکی! درنتیجه باعث میشه اهمیتی به حرفاشون ندم. درکی از احساسات شخصیت اصلی ندارم پس برام هیچی مهم نیست. تو میتونستی سرد بودن و بی احساس بودن رو خیلی قشنگ نشون بدی که متاسفانه پیاده نشد. بیشتر سرش تلاش کن!
+ ویرایش: یک مساله دیگه ای هم که داخل داستان شما هست موضوع بسیار کلیشه ای و ضعیفه. بدون هیچ گره، تعلیق �همیشه لازم نیست ولی استفاده ازش داستان رو قوی میکنه�، لایه بندی و حتی یک دلیل موجه برای غمگین بودن. داستانای شما�عموما عاشقانه- عاطفی نویسای سایت رو میگم� رو که میخونم گاهی با خودم داد میزنم: "خب لعنتی! چرا انقدر افسردهای؟" ما اینجا چی داریم؟ یه بچه یا بزرگسال افسرده که یه دعوا تو مدرسه و یه اخراج یا مشکل کاری ساده به فناش داده! دیگه تخیلیش نکن.
سخن کلی: متنی که خوندم، بی تعارف، چیز متوسطی بود و ازت میخوام رومو کم کنی! معلومه میتونی قشنگ بنویسی. فکرای خوبی تو کلهت هست ولی میترسی ازشون یا شایدم تنبلی میکنی. بریزشون رو کاغذ. نترس! واقعا دوست دارم چیز بعدیای که ازت میخونم یه چیز فوقالعاده قوی باشه. میدونم که میتونی چون تا حالا نصف راه رو رفتی!
بهت از صد اگه بخوام نمره بدم 50 میدم. گرچه میتونستی 70 یا 65 بگیری. اما نمیدم تا زمانی که یه پیشرفت در حد خودت ببینم.
موفق و موید باشی!
_____________________
خوب سلام
پلاته داستان گنگه
همین اول...
الان شما هیچی رو مشخص نکردی از وسط یه ماجرا شروع کردی به نقل قول... این یارو واسه چی اصن می خواسته احساسای خوبشو دفن کنه؟ بعد چی شد اصن؟ تو اگه از وسط شوع کردی به نقل داستان باید اتفاقات قبلو ک مجبورش کرده و به این سمت کشوندتش تا این کار ها رو انجام بده بگی و تو داستان بگونجونی... پس پی رنگت محدثه افتضاح بود
تو وقتی پی رنگ خوبی داری که وقتی یکی داستانتو خوند هیچ سوالی براش نمونه الان به من بگو تو داستانت جواب این سوالای من بود اصلا؟
این یارو کیه اصن؟
اون دیواره و خجالت و اینا داستانش چیه؟
چرا خجالت می کشید؟
از چی خجالت می کشید؟
اون پیرمرده که باهاش حرف میزد کی بود؟
اصن کی بود باهاش حرف میزد؟
چه اتفاقی باعث شده بود بخواد امید و اینارو خاک کنه؟
زندگی خوبی داشت بلاخره یا بد؟
و ته داستان دقییییقا چی شد؟
داستان تو از اون قبیل داستانا نبود که با یه پایان گنگ خوب بشه چون تو اساسا جوری نوشتی که باید یه پایان تر و تمیز می داشت... که البته بدم نبودا اما با توجه به توضیحات افتضاحا کمت پایان هم نا مفهوم شد... این از بحث اصلی داستانی
میرسیم به فضا سازی... ببین اولش خیلی خوب فضا رو ساحتی آفرین اما بعد که هی می گذشت گنگ و گنگ شد و کلا فضاسازی محو شد تو باید فضای جایی که داشت خاک رو می کند یا اصن جنازه تلانبار شده بود و اینا رو خیلی بهتر توصیف می کردی من نمیتونم مجسم کنم داستان اون یه تیکه رو... و این خوب نیست...
دیالوگ دیالوگ دیالوگ... داستان دیالوگ محور... دیالوگاب ه یان افتضاحی ... دیالوگا یخلی بد بودن چون به شدت پرش لحن داشتن و یه مقداری هم حالت حرف زدن عادی نداشتن که فکر می کنم اونم علتش همین نثر افتضاح دیالوگا بود... دیالوگاتو ویرایش کن فرزندم مطمئنا بهتر میشه
راوی خیلی مبهم توضیح می داد مثلا یه تیکه من نفهمیدم که پیر مرده الان می خواد اینو بگه یا خودش... راوی خیلی بیشتر میتونست قضیه روب از کنه و اتفاقات گذشته رو بگه و طرح رو پایه ریزی کنه اما راوی هم راوی نپخته و خسیسی بود تو اطلاعات دادن...
نثر هم که والا من نظری ندارم دوستان بگن من خودم با نثر خوشگلم نمیتونم نظری راجع به نثر بدم... اما میدونم که یسری از جملات به طرز نافورمی بلند بودن و یهو جمله ها هی کوتاه کوتاه می شدن و به حالتی خبری که اینم می زد تو ذوق...
موفق و پیروز باشی