سلام
این اولین فصل از اولین داستان بلندمه«اسمش چی بود؟ ((62))خودم نوشتمش فکر بد نکنید...((68))اهان یادم اومد...((200))افسانه... اسم بهتری براش پیدا نکردم... »
ممنون از اینکه داستان زیبات رو شروع کردیツ
فقط امیدوارم که این هم ناتموم نمونه
خووووب داستان قطعاااا به ویراستار احتیاج داره:دی
ایده داستان با اینکه فقط فصل اولش رو خوندم برام جالب بود و مایلم که ادامه فصول رو هم بخونم
درمورد خود نوشتن داستان، ای کاش علائم نگارشی رو در بعضی از جاها رعایت میکردی. مثلا همون تیکه های اول داستان گفتی:
"پدر خواهر یک ساله ام را به دستم داد و... "
اینو به چند حالت میشه خوندش
پدرِ خواهر
پدر، خواهر یک ساله ام را
پدرِ خواهرِ یک ساله ام را
خوب اینجا باید علامت نگارشی رو میزاشتی
یک جا هم گفته بودی که:
" تیکه چوب بزرگی در پایم فرو رفته بود اما چوب مهم نبود آخرین درخواست پدرم مهم بود. باید خواهر کوچکم را پیدا میکردم او آخرین کسی بود که در دنیا داشتم"
خوب اینجا "تیکه" رو نباید استفاده کنی:دی
برای بار دوم بهتره که واژه چوب رو به کار نبری:دی
بعد از کجا میدونست که خواهرش آخرین شخص زندگیش محسوب میشه؟ اونکه مرگ پدرشو ندیده:دی :دی
درمورد بقیه جاها، معمولا کتاب ها برای اینکه جذابتر باشن، یه چیز خاصی رو توی خودشون دارن; مثلا رازهای کتاب رو یکدفعه برملا نمیکنن، کسی که مرموز هست، مثل نگهبان افسانه ها، باید مرموزانه تر صحبت کنه. اون واژه "گفتم که؟" یخورده.... نابجا بود
اون گربه که عالیییی بود:دی قابل توجه لیلا:دی @Leyla
به نظر من که توی داستان، از کلمات خوبی استفاده کردی0_^
درد در بدنم جولان میداد...
انتظار سخت بود...
نآمیدی مانند حیوانی بیرحم مرا بلعید...
درختان سخاوتمندانه شاخه هایشان را کنار برده بودند
یکی دیگه از ویژگی های خوب داستانت، این بود که غلط املایی نداشت 0_________0 خیلی کم پیش میاد که داستانی غلط املایی نداشته باشه:دی
از اسم های باحالی هم استفاده کردی خوشمان آمد:دی
راستی چرا داستان کاور نداره؟ -___-
@Banoo.Shamash 99108 گفته:
ممنون از اینکه داستان زیبات رو شروع کردیツ
فقط امیدوارم که این هم ناتموم نمونه
خووووب داستان قطعاااا به ویراستار احتیاج داره:دی
ایده داستان با اینکه فقط فصل اولش رو خوندم برام جالب بود و مایلم که ادامه فصول رو هم بخونم
درمورد خود نوشتن داستان، ای کاش علائم نگارشی رو در بعضی از جاها رعایت میکردی. مثلا همون تیکه های اول داستان گفتی:
"پدر خواهر یک ساله ام را به دستم داد و... "
اینو به چند حالت میشه خوندش
پدرِ خواهر
پدر، خواهر یک ساله ام را
پدرِ خواهرِ یک ساله ام را
خوب اینجا باید علامت نگارشی رو میزاشتی
یک جا هم گفته بودی که:
" تیکه چوب بزرگی در پایم فرو رفته بود اما چوب مهم نبود آخرین درخواست پدرم مهم بود. باید خواهر کوچکم را پیدا میکردم او آخرین کسی بود که در دنیا داشتم"
خوب اینجا "تیکه" رو نباید استفاده کنی:دی
برای بار دوم بهتره که واژه چوب رو به کار نبری:دی
بعد از کجا میدونست که خواهرش آخرین شخص زندگیش محسوب میشه؟ اونکه مرگ پدرشو ندیده:دی :دی
درمورد بقیه جاها، معمولا کتاب ها برای اینکه جذابتر باشن، یه چیز خاصی رو توی خودشون دارن; مثلا رازهای کتاب رو یکدفعه برملا نمیکنن، کسی که مرموز هست، مثل نگهبان افسانه ها، باید مرموزانه تر صحبت کنه. اون واژه "گفتم که؟" یخورده.... نابجا بود
اون گربه که عالیییی بود:دی قابل توجه لیلا:دی @Leyla
به نظر من که توی داستان، از کلمات خوبی استفاده کردی0_^
درد در بدنم جولان میداد...
انتظار سخت بود...
نآمیدی مانند حیوانی بیرحم مرا بلعید...
درختان سخاوتمندانه شاخه هایشان را کنار برده بودند
یکی دیگه از ویژگی های خوب داستانت، این بود که غلط املایی نداشت 0_________0 خیلی کم پیش میاد که داستانی غلط املایی نداشته باشه:دی
از اسم های باحالی هم استفاده کردی خوشمان آمد:دی
راستی چرا داستان کاور نداره؟ -___-
با تشکر از نقد عالیتون...
در مورد ویراستار دارم میگردم...
و در مورد کاور فعلا طرحی تو ذهنم نیست دارم میگردم...
داستانت رو خوندم دوست عزیز
منتظر فصول بعدیش هستم
من نقد بلد نیستم ولی نگهبان دروازه خیلی برام مبهم موند :دی
زنه؟ مرده؟ پیره یا جوون؟ تن صداش چجوریه؟ و...
موفق باشی ((48))
اممم خب سلام چطوریایی ((72))
اممم داستانت بد نبود ((62)) فقط بعضی جاها تو ذوقم خورد.
می دونی اون بخش فرشته نگهبان رو مرموز تر کنی خیلی بهتر میشه.
یه سزی جاهاش هم حس کردم حوصله توضیح دادنو نداشتی.
در کل به دید یه نویسنده داستانتو نوشتی، خودت خوب می دونی قضیه چیه،
خیلی هم داستان عالیی هستش ولی، توضیحاتت اونقدر کافی نیست که خواننده لذت ببره.
وقتی یه فصل از داستان رو تموم کردی، بشین به دید یه خواننده بخون داستانتو، هرجایی که به نظرت می رسه توضیحاتت رو اضافه کن.
بزار خواننده بتونه خودش رو جای شخصیت اصلی بزاره، بزار وقتی که سرش رو می چرخونه، دور و اطرافشو ببینه،
یا وقتی یه نفر رو می بینه، نباید فقط موهاش رو توصیف کنی، قدش، هیکلش، رنگ چشماش ، حالت دماغش، گوش هاش، جوش های پوستش و ...
جوری توصیف کن که بشه ازش یه تصویر تو ذهن کشید. ( الان فقط من یه دختر تو ذهنم کشیدم با موی سیاه نه دهن داره ن هیچیز دیگه ای ((72)) )
خب همونطور که شمش گفت، نباید همه ی رازهای داستان رو یهو بریزی بیرون،
تو یه فصل به نظرم کافی بود فقط نگهبان رو توصیف می کردی و گربه رو نشون می دادی،
حالا قابلیت گربه ( که به نظرم اونم باز جای کار داره ) می تونه یه بمب خیلی خوب برای جذابیت فصل بعدی باشه.
و اینکه گفتم جای کار داره، منظورم اینه که چرا یه گربه ی خاص، که توسط فرشته نگهبان جنگل به شخصیت اصلی داده شده
باید تبدیل به یه شمشیر معمولی شه ؟ ( می تونه یه شمشیر خیلی خوشگل باشه، خودت بهش فکر کن ((72)) )
راجب فرشته نگهبان هم یه سری سوالاتی پیش میاد، چرا ش.ا ( مخفف شخصیت اصلی :دی )
باید به فرشته نگهبان اعتماد کنه ؟ حالا می گیم بخاطر تصویری باشه که از خواهر نشون داده شده،
ولی خب دیگه خیلی الکی الکی بهش اعتماد کرد یه چارتا سوال می کرد، اطلاعات می گرفت بد نبودا ((62))
حرف خواهرش شد شخصاً این سوال برام پیش اومد که اصن چرا می خواد بره دنبال خواهر 1 سالش ؟
چرا ولش نمی کنه ؟ ( خداییش تو حاضری بخاطر خواهر کوچیکت پاشی بری سرزمین مردگان ؟ اونم فقط وختی که یه فرشته نگهبان ( که تازه ندیدیش ) یه تصویر از چنتا گرگ و لباسش نشونت میده ؟ ) ((72))
اهان این قضیه سرزمین مردگان، خب این به نوعی باز هم جای کار داره، مثلا نگاه کن،
چرا شخصیت اصلی اصلاً باید به اون دختره اعتماد می کرد و بهش می گفت خواهرش کجاست ؟
یا اصن از کجا انقدر سرزمین مردگان رو می شناخت که تا یه فرشته نگهبان
( که باز تاکید می کنم هنوز به صورت فیزیکی نشون داده نشده و ممکن تخیلات ذهن خودش باشه در هنگامی که درد زیادی به پاهاش وارد شده )
بهش گفت، اینم قبول کرد و تازه به چند نفر دیگه هم گفت که خواهرش اونجاست ؟
اممم این شاهزادهه هم چطوری حرف یه نفرو باور کرد ؟ با خودش نگف شاید طرف توهم زده ؟
اصن خود شاهزاده، دخترسوم امپراطور تو جنگل نزدیک یه روستا چه می کرد ؟
اگه می خواد بره شکار خب بره محوطه های نزدیک پایتخت یا حداقل شهرای بزرگ
خب اینا رو گفتم ، تا روشون فکر کنی، شاید بخوای داستانت رو یکم عوض کنی، تا منتطقی تر باشه، یا در ادامه تک تک این وقایع رو توضیح بدی.
در کل تلاش کن که انقدر سریع از وقایع نگذری ( همین یه فصل می تونست دو فصل پر و کامل باشه)
و توضیحات رو بیشتر کنی ( خودم می دونم توضیح دادن چقدر سخته، اصن خود نویسنده هم که باشی حوصلت موقع توضیح دادن سر می ره ولی همین توضیحات خیلی کیفیت کار رو بالا می برن. )
اممم همین دیگه من به داستانت از ده، چهار می دم ( یه نمره بخاطر نیازش به ویراست، دو نمره بخاطر توضیحات کم، دو نمره بخاطر عقلانی نبودن بعضی جاهاش از دید من، یه نمره هم برای اینکه بیشتر از سه تا دلیل برای کم کردن نمره داشتم ((72)) )
در آخر هم امیدوارم داستانتو ادامه بدی، و اصلا ازش زده نشی من خودم الان چنتا ادامه توپ برای داستانت تو سرم اومد ((200))
داستانت خیلی پتانسیل خوبی داره برای همین انقدر راجبش توضیح دادم. ( یه کاری هم بکن به اسمش بیاد داستان ((200)) )
همین دیگه موفق و پیشتاز باشی ((48))((5))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
منظورم از فرشته نگهبان همون یارو جنگلیه بود :دی ( همون که تو جنگل اون تصاویرو به ش.ا نشون داد اسمش یادم رفت )
خوب توی دستان.من اینو در نظر نمیگرم که هرکس شخصیت اصلیه قهرمانه.واسه اینم تمام کارکتر های مثبت داستانت قهرمان محسوب می شدن.کشمکش های عاطفی ،جسمی،فکری توی داستان از قوت کمی برخوردار بودن.ینی جایی ک خواننده انتظار داشت شخصی اصلی زار بزنه و یا به شکل قابل توجهی بترسه چنین چیزی رو نمی دید.جایی ک گرگا محاصرش کردن و یه گرگ به سمتش حمله کرد خیلی قسمت ضعیفی بود.باید بیشتر بهش می پرداختی تا هیجانو به خواننده منتقل کنه.
خوب مرز بین نیک و شر و مشخص کردی.نوعی ظریف از کشمکش که خواننده راحت درکش میکنه.تمام قسمت ها و پاراگراف ها با هم هم خونی داشتن.و به طور طبیعی به قسمت بعدی می رسیدن.
تصادف های داستانی رو خوب مدیریت نکردی.منظورم از تثادف ها همون برخوردهای چند شخص و چیز با هم دیگس که یا موجب ایجاد گره کور تو داستان میشه یا اون هارو باز میکنه.خوب من تنها تقارنی ک برام یکم کشش داشت تو داستان همون قسمتی بود که خواهرش رو به دنیای مردگان می بردن.نه چیز دیگه.حیلی خوب میتونستی صحنه ی درگیری سربازای بهارو با گرگا نشون بدی و توصیف کنی.ولی نکردی و از این نظر داستان ضعیف بود.کلا از نظر فضا سازی و توصیفات از داستان راضی نبودم و سطحش برام پائین بود.
تعلیق داستانی بد نبود .ینی من دلم میخاست بخونمش ولی به همون اندازه و یا بیشتر میخاستم که تمومش کنم.حس خیل هیجان انگیزی رو به من منتقل نمیکرد. با اینکه قلمت بسیار رون و زیبا بود ولی تو صحنه پردازی ضعیفی.و این چیزیه ک خواننده رو دور میکنه!
تمام توضیحات بالا برای این بود که بگم از نظر پیرنگی در سطح متوسط قرار داره و با وجود کلیشه ایی بودن خواننده رو سرگرم میکنه.
خوب میرم سراغ شخصیت پردازی.ببین متاسفانه من و خیلی از نویسنده های دیگه با شخصیت داستانمون و کارکتر اصلی اشنایی نداریم.فقط مینویسیم.براش یه صحنه هایی رو مجسم میکنیم و ازش میخایم توی اونا جا بگیره و دل خواننده رو بلرزونه. خوب این اشتباهه.خامی کارکتر داستانت از همین اولش معلومه.دراماتزه نشده.بهش بها داده نشده تا بتونه خودشو بشناسونه.نقش اصلی تو برای من یه غریبس من نمیشناسمش و نمیدونم چجوریه و اگه تو فصل های بعدی ازش کاری سر بزنه من شگفت شده نمیشم چون اصلا نمیناسمش.واسه همینم دیالوگ هات مشکل داره.دیالوگا خشکن و خسته کنندن چون تو نمیدونی و نتونستی شخصیت پردازی کنی.واسه همینم من بت میگم بشین ی مصاحبه با کارکترت بکن.این بدردت میخوره.
هیچ ادمی مثل ادم دیگه ای نیست.همین اتفاق باید برای شخصیت های داستانیت بیفته.و اگر نتونی تفاوتی توشون ایجاد کنی صد درصد بدون که داری کارکتری کلیشه ایی رو بار میاری. من تو داستان چینین چیزی دیدم.یه پسری ک بش الهام میشه و میخاد خاهرشو نجات بده و پدر سر سختی که با غیرت خاهر یکسالشو دستش میده ومیگه برو.اینا تکرارین.سعی کن نژاد خودت و شخصیت های متفادت خودتو بسازی
داستان درون مایه نداشت.اشکلی هم نداره خیلی از داستانا ندارن.
در کل ستینگ داستانت برای من جالبه.جنگل سیاه.این خوبه.خاصه ی داستان خودته و اگه بیشتر به این کار ادامه بدی و چیزهای منحصر به فرد خودتو بسازی دنیای خودتو داری!این خیلی خوبه.داستان صرفا فانتزیه.من چیززی توش نمیبیینم که بخواد حقایق بشری یا چیزهای تحویلی دیگه رو برام اشکار کنه.عنوان داستان خوبه.به نظرم باهاش میخونه.باید در اینده دید.تمام اتفاقات و تمام عناصر در خدمت اینن که در اخر اونو به خاهرش برسونن و این معلومه.بخش عیر ضروری هم نداره.به نظرم حتما تو داستانت از اضافه گویی بهره ببر و صرفا فقط روی لپ مطلب کلیک نکن.
در اخر.خسته نباششی.داستان داستان خوبیه.میتونه بهتر بشه .وبه نکاتی که گفتم حتما دقت کن و بکار ببر.خیلی کمکت میکنه.منتظر فصل بعدم به شدددت.خسته نباشی