نکته: در واقع ایرانی کردن موضوع داستان و اتفاقات آن کمی دشوار است ( یا حداقل برای بنده این طور است) و به این دلیل حس کردم که اگر داستان در جامعه ما روایت شود، کمی لطمه می خورد. بنابراین داستان را در یک جامعه اروپایی روایت کردم.
آنها چهارنفر بودند. چهار بدبخت. چهار نفری که اینقدر بدبخت بودند که حاضر به انجام چنین کاری شدند. خانه ای در حاشیه شهر را پیدا کردند که زمان زیادی از خالی بودن آن می گذشت. خانه را "مو خوشگله" برای شان پیدا کرده بود. مو خوشگله لقبش بود. چون کسی اسم او را نمیدانست و به خاطر موهایش این نام را برایش گذاشتند. ماجرای آشنا شدن این چهارنفر بسیار طولانیست. باعث بانی اش دیوید بود. صدایش می کردند دیو. همچنین او پیشنهادش را داد. و سه نفر دیگر هم خسته از عمق بدبختی ها و رنج هایشان این کار را قبول کردند. قرارشان شب یکشنبه، در همان خانه بود.
موسی زود تر از همه به خانه آمده بود و درحال آماده کردن اتاق بالایی برای اجرای شرطبندی بود. درواقع او قرار نبود در بازی شرکت کند. برای داوری و نگهبانی از اجرای درست مراسم آمده بود. برعکس اسمش، او سفید پوست بود. اما مادر سیاهپوستش این اسم را برایش انتخاب کرده بود. او در محله سیاه پوست ها هم بزرگ شده بود. اما از آنجایی که او در کلیسای محلشان مشغول به کار بود و همیشه ذکر خدا را بر دهان داشت، می شد حدس زد که به کار خلاف کشیده نشده است. اولین نفر از چهار نفری که پا به خانه گذاشت، مو خوشگله بود. او سرخپوست نبود. اما موهایش را شبیه به سرخپوست ها درست کرده بود. بلند و لخت تا شانه ها. به رنگ تیره پوستش هم می آمد. ژاکت چرم مشکی هم تیپش را تکمیل کرده بود. مانند همیشه آرام و بی سر و صدا با همان قیافه غم بارش بر روی یکی از صندلی های میز نشست. سیگارش را روشن کرد و منتظر بقیه ماند. تمام وقت هم زیر چشمی موسی را زیر نظر داشت. جوانی لاغر با پیراهن سفید و شلوار مشکی. که کمی هم مضطرب به نظر می آمد. برخلاف مو خوشگله!
به ترتیب ، دیوید، راسل و مایک هم آمدند. همگی دور میزی چوبی جلا خورده بر روی صندلی های چوبی نشسته بودند. اتاق کم نور بود و از سیگار هایی که روشن شده بود و گرد و خاک خود خانه پر از غبار شده بود. اوایل ورودشان کسی زیاد حرف نمیزد و بیشتر درحال فکر کردن به عاقبت دو ساعت بعد خودشان بودند. هر چهار نفرشان آماده بودند. درواقع آنها برای رولت روسی به آنجا آمده بودند و دور میز جمع شده بودند. یک بازی با جان خودشان. هرکس زنده می ماند پول ها را برمی داشت. اما پول نقدی درمیان نبود. درواقع هرکسی که زنده می ماند سهم بیمه عمر سه نفر باقی را بر میداشت. چون آنها بدبخت تر از آن بودند که بتوانند هفتاد هزار دلار نقد بیاورند. البته به جز مو خوشگله. موسی برگه های قرارداد را برایشان آورد. هرکدام برگه متعلق به خودشان را امضا کردند. حال تنها کافی بود در جای خالی قرارداد اسم برنده رولت نوشته شود تا بتواند از پول بیمه عمر او استفاده کند. بالاخره دیوید با استفاده از نئشگی اش توانست یخ مجلس را بشکند و با جک ها خاطره هایش کمی لبخند به صورت های دوستانش بیاورد. دیوید یک معتاد بود. هروئین تمام زندگی اش را نابود کرد. هروئین عشق زندگی اش را از او دور کرده بود. او از نوجوانی عاشق لارا بود. درنوجوانی اش همه چیز خوب پیش می رفت. پدر و مادر خوب و مدرسه خیلی خوب. او شاگرد اول بود. لارا هم در همان مدرسه درس می خواند. اما اوضاع زمانی خراب شد که لارا را با دشمن دوران مدرسه اش دید. درست زمانی که فکر می کرد لارا هم عاشق او شده است. دنیا بر سرش خراب شد. سیگاری شد. شیشه کشید. از خانه فرار کرد. و حالا هم همه جور موادی می کشد. سعی کرد با مواد جای لارا را در مغزش پر کند. اما او چیز دیگری بود. ولی از وقتی که فهمیده است که لارا دیگر با اندی نیست، تصمیم گرفت خودش را دوباره اصلاح کند. اما با کدام پول؟ او بی خانمان بود. با وضعی که دیو داشت، رسیدن به دختر شایسته و زیبایی مثل لارا غیرممکن بود. برای همین او دور میز شرط رولت نشست. چون دیگر راهی جز این برای رسیدن به لارا نداشت. او به آخر خط رسیده بود. یا باید می مرد یا باید پولدار می شد.
ماجرای بیمه عمر دیوید و مایک جالب است. آنها دقیقا تا روز قبل شرط بندی بیمه نداشتند. ولی به صورت عجیبی فهمیدند شرکت بیمه ای به نام شرکت اندرسون بیمه عمر را با پیش پرداختی ناچیز در اختیار مردم قرار می دهد. قابلیتی که چند ساعت بعد از خریداری بیمه عمر توسط مایک و دیوید، برداشته شد!
در جمع از همه مضطرب تر، راسل بود. مثل همیشه مشروب نخورد. او یک معلم ریاضی بود. تیپش هم دقیقا شبیه یک معلم بود. پیراهن شطرنجی کمی گشاد با عینک طبی بزرگ و مربعی شکل. شلواری مشکی و اتو خورده. او در کل زندگی اش یک نخ سیگار نکشیدو مشروب هم نخورد. حتی زمانی که معلوم نبود تا دوساعت دیگر زنده میماند یا نه. زنش یک طماع بالفطره بود. بعد از حدود هشت سال زندگی مشترک، به خاطر پول راسل را ترک کرد. او حتی به بچه هفت ساله اش هم سر نمی زند. او حتی نمی داند که پسرش تومور مغزی دارد. او نمی داند اگر راسل در این بازی شکست بخورد پسرش نمی تواند عمل شود. درحالی که راسل به خاطر طلبش با مدیر مدرسه کتک کاری می کرد زن طماعش که هشت سال تمام راسل برایش چیزی کم نگذاشت، سوار بر قایق میلیون دلاری بود. حالا او تک تنها پشت میز نشسته بود. او تنها امید بیل کوچولوی هفت ساله بود. راسل دیگر پولی نداشت. خانه اش را هم به خاطر آن زن از دست داده بود. او یا باید می مرد یا پسرش را نجات میداد.
در طرف دیگر میز، مایک نشسته بود. او یک تبهکار سابقه دار است. همچنین پرهیجان ترین زندگی را هم داشته است. دزدی از بانک، قاچاق مواد، درگیری در خطرناک ترین مناطق دنیا، با خطرناک ترین افراد دنیا. امضای این زندگی پر فراز و نشیب 45 ساله، بر روی صورتش بود. یک زخم که از پایین چشم راستش تا بالای لبانش کشیده شده بود. کمی اضافه وزن و موهای بلندی که با کش بسته شده اند، او را خبیث تر و خطرناک تر نشان می داد. او در آخرین ماموریت حمل هروئین، گاف داده بود و حدودا پانصد هزار دلار سرمایه بالا دستانش را به باد داده بود. او را تهدید کرده بودند که اگر پول را پس ندهد، او را زنده زنده در اسید می اندازند. مایک خوب می دانست که آن ها بلوف نمی زنند. خودش این نوع اعدام را دیده بود. با فروختن ماشینش، خانه کوچکش و هر آنچه که داشت، توانست تنها 120 هزار دلار از بدهی را صاف کند. او دیگر هیچ چیزی نداشت. شرط بندی سر جانش، تنها شانس او برای پس دادن باقی بدهی بود. او یا باید حسابش را صاف می کرد یا می مرد. البته که این نوع مردن برای او خوشایند تر از شنا کردن در دیگ جوشان اسید است.
مایک هنوز به موسی اطمینان کامل پیدا نکرده بود. وقتی که موسی سرش با تفنگ ها گرم بود، آرام به راسل گرفت: « هی راسل، برای آخرین بار ازت می پرسم، این یارو مطمعنه؟ خیالم راحت باشه که تو و اون دستتون تو یه کاسه نیست؟» راسل در جواب او گفت:« ببینید، بهتره این ماجرای منو موسی را دوباره یادآوری کنم . مثل این که تو، مایک، اون موقع مست بودی. یه روز وقتی داشتم از سرکار میومدم خونه، موسی رو دیدم که با یه عالمه کتاب توی بغلش داشت از وسط خیابون رد می شد که یهو همه کتاب ها ریخت وسط خیابون. این احمق هم نشست و داشت کتاب ها رو جمع می کرد. من دیدم که یه ون با سرعت هرچه تمام تر داره میاد سمتش، منم تو یه لحظه پریدم تو خیابون و اونو کشیدم کنار. بعد از اینکه نفسش اومد سرجاش روش رو به من برگردوند و گفت آه خدا شما منو نجات دادید آقا. منم گفتم آره و قابل نداشت و از این حرفا. از توی جیبش یه کارت که شماره خودش نوشته شده بود در آورد و گفت لطفا اینو بگیر. منم گفتم برای چی آخه؟ اون گفت ببین آقا اسم من موسی هستش. لطفا هر وقت که کارت جایی گیر کرد و کمک خواستی کافیه به این شماره زنگ بزنی. حتی اگه مسئله مرگ و زندگی باشه شما الان به گردن من دین داری! بعدش یه انجیل کوچیک از جیبش آورد بیرون و بهم نشونش داد. گفت اینو می بینی، این با ارزش ترین چیز برا منه. بعدش روی انجیل قسم خورد که هروقت ازش کمک خواست از جونش برام مایه میزاره. سه ماه بعد، من با شما آشنا شدم و گفتید یه آدم می خواید تا داوری این شرط بندی رو انجام بده. خوب منم زنگ زدم به موسی. اون یه آدم فوق العاده مذهیبه و از بچگی تو کلیسا بزرگ شده. وقتی بهش گفتم قراره این کار رو برام انجام بدی حتی یک لحظه فکر نکرد و گفت باشه راسل. من اونو چند روز زیر نظر گرفتم. اون هر روز میره یتیم خونه و با بچه ها بازی می کنه. از چند نفر هم در موردش پرسیدم، گفتم چقدر میشه رو حرفش حساب کرد. بهم گفتن رو انجیل قسم خورد؟ گفتم آره. گفتند پس مطمعن باش فقط خدا می تونه جلوش رو بگیره. اون روی همون انجیل هم جلوی شما چهار تا قسم خورد. یادتونه؟ بزارید یه بار دیگه براتون قسم هاشو بخونم.»
تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و برای آن ها خواند:« من سوگند میخورم که خلالی در مراسم رولت روسی ایجاد نکنم. سوگند میخورم که از پول هایی که برای رولت روسی هستند، به نفع خودم دزدی نکنم و تمام پول ها به فرد مستحق تعلق دارد. قسم می خورم با هیچ یک از شرکت کنندگان در رولت روسی برنامه ای مخفیانه نداشته باشم.» برگه را در جیبش گذاشت و صحبتش را اینطور تمام کرد:«امیدوارم که همتون دیگه خوب گوش کرده باشید و ابهام هایی که داشتید برطرف شده باشه. چون این سومین باره که دارم این داستانو بهتون میگم.»
موسی دقایقی بعد پیش آن ها آمد و گفت:« خوب دوستان، همه چی آماده س، همه برگه های بیمه عمر آماده س فقط... عه آقای مو خوشگله شما پول رو هنوز ندادید.» مو خوشگله نگاهی به موسی کرد و سیگارش را خاموش کرد. و از کتش هفتاد هزار دلار نقد را در دستان موسی گذاشت. مو خوشگله عجیب ترین فرد آن جا بود. او بدبخت نبود. دیو و مایک شنیده بودند که اون یک میلیونر است. هیچ کدام از آن چهار نفر نمی دانست او چرا در رولت شرکت می کند. مثل اینکه مدت بسیار زیادی بود که نخندیده است. صورتش را تماما اخم و ناراحتی در بر گرفته بود. هر وقت هم که از او می پرسیدند که دلیلت برای شرکت در شرطبندی چیست، می گفت این برای من یک معامله دو سر سود است. هیچ وقت جواب واضح تری نداد.
وقتی موسی گفت که می توانیم الان شرطبندی را اجرا کنیم، همه مضطرب شدند. البته مو خوشگله کمی کمتر. دیو هم سیگارش را خاموش کرد و با صدای بلند و قاطع گفت:« خوب آقایون، بزارید قوانین رو دوباره مرور کنیم. با تاس انداختن مشخص میشه که کی اول باید شلیک کنه. تا پایان شرط بندی باید اسلحه رو روی سرتون نگه دارید. به خاطر اینکه ما داریم سر پول بیمه عمرمون بازی می کنیم، پس حق انصراف ندارید. البته به جز مو خوشگله. و اگه خواستید به هر نحوی فرار کنید موسی شما رو می کشه.اگه خواستید حرکت اضافی ای بکنید موسی شما رو می کشه. یادتون باشه رفقا که موسی تا حالا یک نفر رو کشته. یه پس فطرت رو که می خواست پول بچه های یتیم رو از کلیسا بدزده. دقیقا زد توی سرش. می دونید چرا؟ چون قسم خورده بود! پس نه به جربزه ش شک کنید و نه به نشونه گیریش. حالا که همه فهمیدن، موسی تاس ها رو بیار.» تاس انداختن بسیار حیاتی بود. اگه کسی آخر تر بیوفته یقینا شانسش برای زنده موندن بیشتر است.دستان همه شانن موقع تاس انداختن می لرزید. شانس مثل اینکه با راسل یار بود. او بیشترین عدد رو آورد و قرار شد چهارمین نفر به سر خودش شلیک کند. اما دیو نفر اول بود. بدجور ترسیده بود. مایک و مو خوشگله هم نفر دوم و سوم بودند. بعد از مشخص شدن نوبت ها، موسی هفت تیر ها رو آورد. هفت تیر ها از نوع دستی و همه از یک نوع بودند. توی هر کدوم از تفنگ ها به تصادف یک گلوله قرار گرفته بود .هیچ کس حتی خود موسی هم نمی دانست گلوله در چندمین شیار قرار دارد. چون بعد از جا سازی جلوی خود شرکت کننده ها، آن ها را دو سه دور چرخاند. تفنگ ها را به آنها تحویل داد. همگی همزمان تفنگ ها را بر روی شقیقه خود گذاشتند. تعرق همه شان، حتی مو خوشگله و موسی بیشتر از قبل شده بود. دیو نفس هایش تند تر شده بود. موسی به دیوید اشاره کرد که شروع کند. همه به او چشم دوخته بودند. بدیهی است که همه شان آروزی مرگ هرچه زودتر همدیگر را می کردند. دیو چشمانش را به هم فشرد و به آرامی فشار انگشتانش بر روی ماشه را بیشتر می کرد. ماشه کشیده شد اما دیوید در دور اول قصر در رفت. نفس راحتی کشید. حالا نوبت مایک بود. موسی سعی می کرد بیشتر از همه مواظب او باشد. چون او یک خلافکار با سابقه بود.مستقیم به میز زل زده بود. برای یک لحظه دیگ اسید جلوی چشمانش آمد. صدای جیغ های افرادی که در آن دیگ می افتادند، دست و پا زدنشان، خنده های رئیسش؛ همه اینها او را برای شلیک کردن مصمم تر کرد. شلیک کرد اما اتفاق خاصی نیوفتاد و او هم در دور اول زنده ماند. مایک امیدوار تر شده بود. مو خوشگله نفر سوم بود. قیافه اش از عبوس بودن در آمده بود. در عمق چشمانش کمی می شد جولان هیجان را دید. زیاد مکث نکرد. با قاطعیت شلیک کرد. مو خوشگله زنده ماند و حداقل می داند که می تواند چند دقیقه بیشتر زنده بماند. راسل که دیده بود همه زنده مانده اند، هم کمی خوشحال بود چون زیاد از صحنه مغز له شده خوشش نمی آمد و هم وحشت زده چون رقبایش همچنان بر روی صندلی هایشان نشسته بودند. موسی که گوشه اتاق ایستاده بود و همه را زیر نظر داشت، بسیار ترسیده بود. درست است که او یک نفر را کشته بود، اما با مقتول فاصله زیادی داشت و خوشبختانه نمی توانست تکه های خرد شده جمجمه را ببیند. اما حالا چهار مغز آماده انفجار تنها چند متر با او فاصله داشتند. دستان راسل می لرزید. مکث زیادی کرد که با تذکر موسی و دیوید همراه شد. نفسی عمیق کشید و سریع شلیک کرد و صدایی را شنید که دوست داشت. چیک! تفنگ برای او هم شلیک نکرد. دور اول همه قصر در رفتند.
با شروع دور دوم استرس دیوید اوج گرفت. حس می کرد نفسش بالا نمی آید. صدای لارا در گوش او می پیچید که او را صدا می کرد. مو های مشکی اش را به یاد آورد اگر می خواست کنار او باشد باید ماشه را بکشد. صدایی در ذهن او می گفت دیوید! تو یا باید کنار لارا باشی یا باید بمیری. قطره اشک از چشمش سرازیر شد سرش را بالا گرفت و شلیک کرد. وقتی چشمانش را باز کرد و دید که هنوز زنده است آهی بلند کشید.
مایک بسیار عصبی شده بود. او بغض کرده بود. هیچ کس یادش نمی آمد مایک آخرین بار کی بغض کرده بود. با صدایی لرزان گفت:«رفقا... من باید چیزی رو بهتون بگم. بیست سال پیش وقتی تو برزیل بودم تا یه ماموریت طولانی رو انجام بدم، با یه دختری آشنا شدم. ازش خوشم اومد و اون هم از من خوشش اومد. خیلی زیبا بود. اسمش آنجل بود. با هم ازدواج کردیم! اما مخفیانه. می دونستم که توی کار ما نباید بفهمن خانواده ای داری. خیلی تلاش کردم که جلوی خودم رو برای ازدواج بگیرم، اما اون واقعا با من مهربون بود و منو دوست داشت. منم دوستش داشتم. بعد دوسال یه پسر گیرم اومد. اسمش رو گذاشتم گرک. تا هفت سالگی تو همون برزیل همراه مادرش زندگی می کرد تا وقتی که آنجل رو یه اتوبوس زیر گرفت. راننده اتوبوس مست کرده بود. نمی دونید چقدر اون روزا غصه خوردم. مجبور شدم گرک رو مخفیانه بیارم آمریکا. مخفیانه بزرگش کردم. اما مخفی بازی هم حدی داره. الان... الان گرک پیش اوناس. هجده سالش شده. تازه می خواست بره تو سینما کار کنه. عاشق سینما س. واسه دانشگاه هم داشت درس می خوند. دانشگاه کارگردانی. اما الان پیش اوناس. اگه این پول لعنتی رو نبرم اول اونو جلوم تو اسید می اندازن. بعدش منو. اون حقش نیست. اون هیچکاره س..»
راسل به او نگاه کرد و با عصبانیت گفت:« چیه؟ نکنه می خوای خودمون رو برات بکشیم و تو بری پسرت رو نجات بدی؟ کثافت منم پسرم رو تخت بیمارستانه. اونم به پول احتیاج داره.»
دیوید راسل را به آرامش دعوت کرد. مایک دستش را بر صورتش گذاشت و زار زار گریه می کرد. مایک به اندازه کل زندگی اش آن لحظه گریه کرد. دیوید به او یادآوری کرد که همه افراد دور این میز به آن پول احتیاج دارند. ناگهان مایک دستش را بر شانه مو خوشگله زد و با بغض گفت:« هی مرد تو که هیچ احتیاجی به پول نداری نه؟ لامصب پس اگه میشه تو انصراف بده. تو می تونی انصراف بدی. هم جون خودت رو نجات بده هم شانس ما رو بیشتر کن. اصلا چرا تو اینجایی؟»
در طول صحبت مایک، مو خوشگله مستقیم به چشمان اون خیره شده بود. لرزشی در پلک هایش نبود. مخلوطی از حزن و غضب از چشمان سیاهش به بیرون میزد. لب هایش را به هم فشرد و سرش را تکان داد و گفت:« تو چه میدونی من چی می خوام ها؟» سرش را از او برگرداند و گفت که بهتر است بازی را ادامه دهیم.
مایک اشک هایش را پاک کرد و آماده شلیک شد. چشمانش را بست و زمزه کرد به خاطر گرک. ماشه را کشید و گلوله مغز او را شکافت. خونش در هوا پخش شد و سرش بر روی میز افتاد. موسی حسابی ترسیده بود و پشت سر هم خدا را فریاد میزد. دیگر طاقت ایستادن نداشت. لباس سفیدش مملو از خون مایک شده بود. به لطف از هم گسیختگی سر مایک، میز پر از تکه های مغز شده بود. راسل عینکش را از خون پاک می کرد. و دیوید اشک از چشمانش جاری شد. مو خوشگله به باقیمانده سر مایک خیره شده بود. آن لحظه هیچ کس خوشحال نبود. به خاطر گرک. نا خود آگاه تصویر سوخته شدنش در اسید جلوی چشمانشان آمد.
همه چهار نفر باقیمانده در اتاق شوکه شده بودند. نوبت مو خوشگله بود. در مو هایش کمی از تکه هی جمجمه مایک گیر کرده بود. نفسی عمیق کشید. موسی دائما در حال ذکر گفتن برای آرامش پیدا کردن بود. اما مو خوشگله به او گفت که خفه شود. او هم گوش کرد. مو خوشگله آماده شلیک بود. با چشمانی کاملا باز، شلیک کرد. دوباره صدای اسلحه گوش همه را کر کرد. حالا نوبت فواره زدن خون از سر مو خوشگله بود. «آه خدای من» های موسی بلند تر قبل شده بودند. حالا دیگر میز کاملا خون آلود شده بود. بوی خون، تنها چیزی بود که می توانستند حس کنند. تمام سر و ضع دیو پر از خون شده بود اما توجهی نمی کرد. حالا مو خوشگله هم مرده بود. صورتش از وقتی که زنده بود خوشحال تر به نظر می رسید. دو نفر باقی مانده، به شدت ترسیده بودند. راسل آرام قسمت های لزج سر مو خوشگله را از روی صورتش بر می داشت. برایش کاملا چندش آور بود. موسی دیگر کاملا نشسته بود و آرام گریه می کرد. دیو به او گفت:« هی موسی ، مگه توی آشغال قرار نبود داور باشی؟ پس چرا خودت رو پهن کردی روی زمین؟ فک کردی از توی مغزشون برف شادی میزنه بیرون؟ خیر سرت آدم کشتی ها»
موسی بلند شد و گفت: «آره، اما اون موقع هم همینقدر ترسیده بودم.به هر حال، راسل نوبت توعه.»
راسل و دیو به یکدیگر زل زده بودند. دستان راسل عرق کرده بود و تفنگ لیز می خورد. آن را محکم تر گرفت. تمام بدنش از ترس می لرزید چشمانش را به همدیگر بسیار محکم فشرد. از اشترس، لرزش سرش بیشتر شده بود. یک لحظه ذهنش را خالی کرد و تنها تخت پسرش را در آن قرار داد. بدن لاغرش را. همان لحظه جرئت پیدا کرد و شلیک کرد. راسل همچنان زنده بود. وقتی چشمانش را باز کرد و نور چراغ را دید، گریه کرد. سخت گریه کرد. دست خودش نبود.
دیوید از اینکه مجبور بود یک بار دیگر شلیک کند عصبی تر شده بود. دستش را بر روی میز، در میان خون های مایک و مو خوشگله می کشید. همچنان داغ بودند. برای اینکه به خودش جرئت دهد با همان دست خونی سیلی ای محکم به صورتش زد. صورت دیوید خونی تر شده بود. و همین او را ترسناک تر و بدبخت تر جلوه میداد. خصوصا با آن نگاه های خسته اش. همچنان به راسل زل زده بود. حالا برای بازگشت به پیش لارا مصمم تر شده بود. می خواست لبخند او را دوباره ببیند. کاملا مسلط و بی وقفه ماشه را فشرد. گلوله ای از لوله تفنگ خارج نشد. با صدایی محکم به راسل گفت نوبت توعه.
کمی از گریه راسل کم شده بود. موسی از هیجان ، خونی بودن لباس هایش و جسد ها را فراموش کرده بود. قبل از این که شلیک کند به دیو گفت:« دیوید، می تونم ازت خواهشی داشته باشم؟»
ــ بگو
ــ اگر... من مردم... لطفا برو به بیمارستان و از دکتر ها خواهش کن پسرم مرگ راحتی داشته باشه. اگه تونستی برای بیل بستنی قیفی شکلاتی بخر. عاشق بستنی شکلاتی هستش. می خوام شاد از این دنیا بره. میشه برام انجامش بدی.
ــ مطمعن باش اگه من زنده موندم این کار رو انجام بدم. میشه منم ازت بخوام اگر زنده موندی یه کاری برام بکنی؟
ــ حتما؛بگو.
ــ برو پیش لارا.. و ... و بهش بگو که من براش چیکار کردم. همه چیز رو براش تعریف کن. خونش تو کندی استریته پلاک 98.
ــ باشه. قول میدم.
راسل دوباره تلاش کرد تا تمرکز خودش را جمع کند. دیگر ترسش ریخته بود. فقط می خواست از آنجا برود. برود و پسرش را در آغوش بگیرد. این دفعه چشمانش را نبست و ماشه را به عقب کشید. زنده ماند. امیدش برای اینکه بتواند یک بار دیگر پسرش را ببیند افزایش پیدا کرده بود.
دور چهارم، دمای بدنشان بالا تر رفته بود. کمتر پلک می زدند. دیوید باز هم باید شانس خود را امتحان می کرد. سختی هایی که این همه مدت از دوری لارا کشیده بود، باعث شده بود که حتی یک ثانیه هم پشیمان نشود. او در زندگی اش جز لارا عاشق هیچکس نشد. دستش خسته شده بود. اما به دلیل قانون بازی موسی اجازه استراحت نمی داد. همچنان داغی لوله تفنگ را بر روی سرش حس می کرد. سرش را بالا گرفت و برای بار چهارم به سمت مغزش اقدام به شلیک کرد، او در دور چهارم هم خوش شانس بود. حالا در راه رسیدن به آرزویش، تنها راسل را پیش رو داشت.
راسل نسبت به اوایل رولت، آرام تر شده بود. ولی همچنان حس می کرد لوله هفت تیر، در حال سوراخ کردن سرش است. قبل از اینکه شلیک کند، از دیو سوالی پرسید:« هی دیوید، دوست دارم قبل از این که احتمالا بمیرم، اینو بدونم... تو چرا...چرا اینقدر خودتو برای یه عشق دوران نوجوونی اذیت می کنی؟ همه ما از این عشقا داشتیم. اما براش هروئین نکشیدیم. چرا؟ مگه لارا کیه؟»
دیوید آهی کشید و گفت:« خوب می دونی، من اون دوران خیلی درس خون بودم. شاگرد اول. اما تنها بودم. دوستی نداشتم. درواقع من از تنهاییم بود که درسخون شدم. به خاطر لکنت زبانم مسخره م می کردن. این خیلی اثر مخربی می تونه روی یه آدم داشته باشه. برخلاف پدر و مادرم که فکر می کردن همه چی مرتبه چون من یه سگا دارم و همچنین نمراتم تو کارنامه بیسته، توی ذهنم همه چی بهم ریخته بود. وانمود می کردم که تنهایی رو دوست دارم. اما دروغ بود. وانمود می کردم که می تونم با تنهایی کنار بیام، اما اینم دروغ بود. من توی درس ها به همکلاسی هام کمک می کردم. اما اونا توی بسکتبال کمکم نمی کردن. به جاش پاس های محکم می دادن تا من تعادلم رو از دست بدم. من تنها بودم راسل. تنها. کسی رو نداشتم دقیقا چیزی رو که توی قلبم هست رو بهش بگم. اما یک روز، یه دختر خندون از یه مدرسه دیگه اومده بود تو کلاس ما. مو های مشکی با دامن. چون طبق معمول نیمکت من همیشه خالی بود، مجبور شد بشینه پیش من. حدود چهل دقیقه از زنگ گذشته بود. که برای اولین بار، یک نفر متوجه نقاشی های توی دفترم شد. نقاشی هام عجیب و غریب بودن. لارا اون ها رو برداشت و گفت تو این ها رو کشیدی؟ خوب باید بهت بگم راسل، من زیاد با دخترا حرف نزده بودم، برا همین یکم هول کرده بودم. اما لبخندش یخمو آب کرد. با همون لکنت زبون بهش گفتم آره من کشیدم. گفت خیلی قشنگن. می تونی برا منم بکشی؟ باورت میشه راسل؟ اون اصلا به لکنت زبونم توجه نکرد! همون جا بود که دنیام عوض شد. برای اولین بار با یه نفر دوست شده بودم. براش بازی های سگام رو می بردم. براش هر هفته یه نقاشی می کشیدم. می تونستم احساسش کنم. اون حسی که ... بهش می گفتن عشق. اون همیشه با همون لبخند همیشگی به حرف هام گوش می کرد. باهام کار می کرد تا لکنتم خوب شه. اون منو نجات داد. منو تبدیل کرد به یه آدم دیگه. حس می کردم که بدون اون نمی تونم کاری بکنم. اما... من توی ابراز احساسات ضعیف بودم... و یکی دیگه اونو ازم گرفت. سعی کردم به هروئین جاش رو پر کنم، اما نشد. من جز اون تو زندگیم کسی رو نداشتم. » دیوید اشک ریخت. کمی مکث کرد و به راسل گفت که لفتش ندهد. راسل کمی دلش برای او سوخته بود. اما وقتی یاد بدبختی های خودش افتاد او را فراموش کرد. باز هم سینه اش را از هوا پر کرد و درحالی که صدای «بابا من کی خوب میشم» پسرش در ذهنش پخش می شد، تفنگ را به کار انداخت. باز هم صدای چیک آمد. هوا را از سینه اش خارج کرد. برای یک لحظه کل جریان رولت روسی از ذهنش رد شد. بغض گرفتش و گفت:« آخه ما داریم چیکار می کنیم هان؟ چرا اینطور شدیم؟ خدا باهامون قهره؟ موسی... میشه به خدات بگی که از سر تقصیراتمون بگذره؟ بهش بگو همه ما چهار تا رو ببخشه. نه نه...بهش بگو تقصیر خودته. بهش بگو تویی که جز این جون لعنتی هیچ چیز دیگه ای برامون نذاشتی. بهش بگو... بهش بگو یه روز باید تقاصش رو پس بده. حتما اینو بهش بگو.»
موسی به او گفت:« اون به آدم و حوا هم فقط همین جون رو داد، وقتی که سیب رو خوردن» راسل گریه کرد. و از سر انزجار داد زد که دیوید ادامه دهد.
دیوید هم مانند راسل خسته شده بود؛ ولی همچنان داشت به لارا فکر می کرد. دوست داشت سیگاری دیگر روشن کند. اما می بایست بازی را ادامه دهد. شلیک کرد. این دفعه تفنگ واقعا شلیک کرد. موسی نزدیک به او ایستاده بود برای همین تمام صورت و پیراهنش خونی شد. پیکر دیوید برعکس مایکل و مو خوشگله به زمین افتاد. آن لحظه راسل درحال گریه کردن بود. ناگهان که صدای شلیک را شنید، اشک ریختنش قطع شد. و به تکه های معلق سر دیوید نگاه می کرد. بی حرکت و مات و مبهوت تا لحظاتی فقط به جسد ها نگاه می کرد. ناگهان از جایش بلند شد و خندان فریادی از سر شادی سر داد. دور اتاق می دوید. جسد دیوید را بغل کرد و خندان می گفت: «وای پسر... من بردم. پسرم زنده می مونه. به لطف تو. به لطف همتون. ممنوم ازتون. دیوید... مطمعن باش میرم کندی استریت. بهش میگم چه آدم شجاعی بودی.» بعد بلند شد و رو به همه جسد ها گفت که برایتان هر هفته در کلیسا دعا می کنم. راسل سر از پا نمی شناخت. و تماما داد می زد بیل زنده می ماند. بر روی صندلی اش نشست و عکس بیل را از جیب پیراهنش در آورد. رو به آن گفت:« آه پسرم... ما بازم پیش هم می مونیم. برات... برات بهترین بستنی شکلاتی دنیا رو می خرم.» و عکس را بوسید. خوشحالی اش مثل این بود که بچه اش دوباره متولد شده باشد. انگار که نه انگار شاهد مرگ سه نفر بوده است. به موسی گفت:« هی موسی... منتظر چی هستی؟ پولم رو بیار لعنتی.» موسی با وضع کاملا خونی، زیر نور چراغ ایستاده بود و تنها راسل را نگاه می کرد. به صورت قطعه قطعه به او گفت:« با...باشه. تبریک می گم راسل. اما قبلش باید دوباره تفنگ رو چک کنم تا همه چی تایید بشه.» موسی سمت او رفت و دقیقا جلوی راسل ایستاد. راسل با دستپاچگی تفنگ را به او رساند. موسی لبخندی بی جان به او زد. تفنگ را باز کرد. گلوله را چک کرد. سرش را بالا برد و نگاهی به راسل انداخت. با آن نگاه لبخند راسل محو شد. موسی سریعا تفنگ را روی گلوله تنظیم کرد. یک دستش را روی کمر راسل گذاشت و او را به جلو هول داد و با تفنگ به قلب او شلیک کرد. راسل نقش بر زمین شد. همچنان زنده بود. چشمانش از حدقه بیرون زده بودند. به زحمت به موسی گفت:«چرا؟» درحالی که قطره ای اشک از چشمان موسی سرازیر شده بود، به او گفت:« ببخشید راسل... اما این پول حق شماها نیست. شما ها همه تون خودخواهید. من می تونم با این پول کار های بهتری رو بکنم. شما ها همتون خودتون رو نسبت به این پول محق می دونستید. اما افراد دیگه ای هم هستن که بیشتر به این پول احتیاج دارن. می خوام این رو بدم به یتیم خونه. من جلوی اون بچه ها روی انجیل قسم خورده بودم که هرجور شده براتون پول جور می کنم تا زندگیتون بهتر بشه. تو هم که می دونی من سرم بره قسمم نمیره.» چشمان راسل قرمز شده بود. عصبانی بود. به سختی تکه کاغذ را از جیبش در آورد و به او گفت:«تو...تو.. برای ما هم قسم خورده بودی لعنتی.»
ــ درسته. من قسم خورده بودم که با کسی همکاری نکنم.. که نکردم. قسم خوردم که به نفع خودم دزدی نکنم، درسته من به نفع خودم استفاده نکردم. اینا مال یتیم خونه س. پول ها هم که به مستحق تعلق می گیره. اون بچه های بی گناه مستحق این پول هستن.» او تفنگ خودش را درآورد. چشم هایش را بست و به سمت سر راسل شلیک کرد. او را در کیسه زباله ای که از قبل آماده کرده بود گذاشت. زیرا اگر جسد او را آنجا می گذاشت پلیس می فهمید که قتلی صورت گرفته. اما بقیه جسد ها کاملا شبیه یک خودکشی بودند. او با دستکش جیب های همه آن ها را گشت تا اگر چیزی درمورد خودش بود را نابود کند. از روی کیف پول مو خوشگله اسمش را فهمید. لوویس اندرسون. صاحب شرکت بیمه اندرسون! همان شرکتی که به دیوید و مایک بیمه عمر داده بود. حالا رفتار عجیب آن شرکت قابل توجیه بود. قبل از رفتن ، رو به جسد دیوید کرد و گفت:«کندی استریت، پلاک 98. نگران نباش دیوید. می رم اونجا و بهش میگم چقدر شجاع بودی.» بعد به کیسه زباله نگاه کرد و گفت:« بستنی شکلاتی... یه جای خوب میشناسم.»
کیسه زباله را به سختی بلند کرد و از در خانه خارج شد. ناگهان از جلو، و از تاریکی یک نفر به سمتش شلیک کرد. همانجا وسط خیابان افتاد. مردی لاغر با کاپشنی لجنی از تاریکی ظاهر شد و به سمت موسی آمد. پول ها و مدارک را برداشت . می خواست کار موسی را تمام کند که موسی پاچه شلوار او را گرفت و گفت که صبر کند. به سختی، درحالی که دهانش پر از خون بود گفت:« قبل از این که منو بکشی، فقط بگو تو کی هستی.»
ــ من... من دوست مایک هستم. بهم گفت اگر بهت زنگ نزدم بدون که مردم. هر کسی رو که دیدی داره از اون جا خارج میشه رو بکش و پول ها رو برای آزادی پسرم بردار.
موسی آهی گفت و لبخندی زد.
ــ ها... باشه. من تسلیمم. اما... هی مرد یه کاری رو بگم می کنی؟ تو که همه پول ها رو برداشتی. من رو هم کشتی. اما... اما می خوام یه کاری در حق اونایی که با پول مرگشون گرک رو آزاد می کنی انجام بدی.
ــ بگو
ــ برو... برو بیمارستان مرکزی و برای بیل اسنومن بستنی شکلاتی بخر. باباش تو این کیسه زباله س. دوست داشت بچه ش... قبل از مرگش بستنی موردعلاقش رو بخوره. از دکتر ها هم خواهش کن یه کاری کنن... تو...تو آرامش بمیره.
مرد سری تکان داد و گفت:« باشه. به خاطر مایک و رفقاش این کار رو می کنم. چیز دیگه ای نیست؟»
ــ چرا چرا... لطفا برو خیابون کندی استریت پلاک 98. پیش لارا. برو و بهش بگو دیوید یاگر، دوست مدرسه ایش، برای اینکه بتونه به تو برسه... توی رولت شرکت کرد. بگو... بگو اون به جز تو عاشق هیچ کس نشد.
ــ دیوید مشتری من بود. بهش میگم. به خاطر دیوید.
ــ هاه... حالا می تونی خلاصم کنی.
ــ اگه بخوای می تونم بزارم زنده بمونی.
ــ هه... اگه زنده بمونم نمی ذارم اون پول ها رو ببری. من قسم خوردم. پس بهتره بمیرم
آن کله شق متعصب مذهبی آخرین لحظه هم دست بردار نبود!
امممم. سلام.
فکر کنم اسم دهمین کتاب از مجموعه ی آلکس رایدر هم رولت روسی باشه.
من نمیدونستم.
مجبور بودم هم این اسم رو انتخاب کنم چون دیگه هیچ اسمی بهش نمی خوره!
داستان قشنگی بود. ترکیببی از طماعی و تعصب و عشق و....
اما در عین حال کثیف هم بود، سرشار از نامردی و خیانت و ...
و همینکه تونستی این احساسات رو منتقل کنی یعنی به نظر من خوب نوشتی. احسنت.