دیدن پسر اولین شوک بود. بسیار باوقار به نظر می رسید؛ انگار او را با نایلونی پوشانده بودند، چون تصویرش برایم محو بود. اما میدیدم که چطور استوار راه می رفت. اطرافش محو بود و محو. اما با این حال خود او برایم اهمیت داشت. سرش را به اطراف می گرداند و انگار با دیدن چیزی، هر بار بیشتر مکث می کرد. او را نمیدیدم اما در یک کلام می توانستم توصیفش کنم. غرور. برای لحظهای احساس تأسف نسبت به او در وجودم شعله کشید. مگر که بود؟ صدایی سست از کنارم گفت:« هر که باشد! به تو چه ربطی دارد؟ »
این دومین شوک بود.
بخشی از منطقم حرف صدا را پذیرفت اما دیگری مرا وادار کرد تا بچرخم و به او نگاه سردی بیاندازم.
با خشم گفتم:« این سوال بی معنیست. شاید پرسش درست این است که چرا نمی روی و مرا تنها بگذاری؟ »
در کنارم بر روی هوا شناور بود. هیچ گاه به سحر و جادویی اعتقاد نداشتم اما حواسم بیشتر به پسر معطوف بود و حتی نیم نگاهی به شگفتی های اطرافم نمی انداخت.
صورت زشت و به هم ریخته، لبخند کریحی زد:« هنوز انتخاب را ندیدهای؟ پس هنوز باید منتظر باشیم تا برسد. »
نپرسیدم که منظورش از انتخاب چیست، تنها رویم را به سوی پسر برگرداندم و بر کششی که به او داشتم متمرکز شدم. بادی در گوش هایم پیچید و با اینحال در میانش زمزمه کردم: « پس سرت به کار خودت باشد. مرا به حال خودم بگذار. »
باد گُر گرفته، زمانی که سخن گفت خاموش ماند: « چه تو را به حال خود بگذارم و چه نگذارم، تو مرا رها نمی کنی. »
به او با گیجی خیره شدم و زیر لب گفت:« صورت خود را دیدهای؟ »
سر تکان دادم. به نظرم تکان دادن سر کفایت نمی کرد:« آری. زشتی سیمایم را هر روز بر سرم می کوبیدند، تو هم می خواهی این کار را بکنی؟ نیازی نیست. خود می دانم، احتیاجی به توصیفات تو ندارم. »
او پوزخندی زد و سرش را به نشانه تأسف تکان داد.
به او اهمیت ندادم و دوباره به پسر خیره ماندم. او چرخشی کرد و همچنان در سفیدی جلو میرفت. سفیدی لحظهای از صورتش پر کشید. نفس بریدهای کشیدم. زیبا بود. حسرت داشتن سیمایش به دلم نشسته بود.
صدای موجود کنارم را شنیدم که آهی کشید. آیا او هم حسرتی همانند من داشت؟
فضای محو اطراف پسر روشن و اما خودش همچنان محو باقی ماند. او در خیابانی در حرکت بود. به سمت نبش آن و به سوی دوراهی می رفت. زمانی که به دوراهی رسید فکر کردم که به سمت راست می رود اما در سر جایش ایستاد. در سمت راست، مردی علیل را می دیدم که چنان گدایی می کرد که در عین باوقار و زیبا بودن، دلم را به رحم می اورد. می خواستم به سمتش حرکت کنم و هر چه در جیب هایم داشتم را تقدیمش کنم. تا شاید کمی درد دل و روحش آرام شود. اما نتوانستم تکان بخورم. چیزی مرا در جایم میخکوب کرده بود.
پس برای دیدن انتخاب پسر تنها نظاره گر شدم. او اول کمی به عقب و جلو رفت. انگار مردد بود. خواستم به قهرمانم بگویم که: منتظر چه هستی؟ به او کمک کن. مگر نمی بینی که چنان در رنج و عذاب است؟ او به امید تو زنده است.
اما انگار در جوابم تنها سری تکان داد.
سایه دورنگی در کنار او پدیدار گشت. او به سمت پسر خم شد و انگار در گوشش چیزی گفت. هم زمان گرما را در قلبم و سرما را در وجودم حس کردم. پسر به سمت چپ رفت تا تمام امید هایم را بخشکاند. رنگ سفید از سایه جدا شد و تنها سیاهی را نگه داشت.
سمت چپم صدا دوباره مرا به ریشخند گرفت:« هنوز تمام نشده؟ پس ظاهراً سرت خیلی شلوغ است. » سپس صدای خنده ریزش را حس کردم.
به او هیچ توجهای نشان ندادم. تنها با نا امیدی پسر را نگاه کردم. او به سرعت و شادان به داخل کوچه رفت و راهش را پیش گرفت.
مردی میان سال با صورتی زشت در میان کوچه ایستاده بود و دستمالی را به چشمانش می کشید. از زمانی که پسر وارد شده بود، تنها به او نگاه میکرد. دلم میخواست بر سر پسر فریاد بکشم: او خطرناک است احمق! فرار کن. فرار! اما هر چه فریاد کشیدم صدایی به او نرسید. حتی صدای پسر کنار دستم نیز در نمی آمد. انگار او هم صحنهای را تماشا می کرد.
مرد در حرکت ناگهانی، زمانی که پسر به او رسید، او را محکم گرفت و به دیوار کوباند. انگار تصویر به جلو حرکت کرد و صدا برایم واضح شد: « پولات رو رد کن بیاد پسر جون! »
اما پسر جوان تقلا کرد و حتی زمانی که چاقویی بر روی گردنش گذاشته شد، دست از تقلا بر نداشت.
بالاخره در میان داد و فریاد و تقلایش، خودش را از دست مرد آزاد کرد و پا به فرار گذاشت. مرد به سرعت و چابکی او، به دنبالش می دوید. پسر راه برگشت را پیش گرفته بود تا از کوچه خارج شود اما مرد سریع تر بود و او را گرفت. پسر دستانش را به دیوار چسبانده بود و در مقابل کشش مرد مقاومت می کرد. در نهایت دستانش خسته شد و آنها را همراه آجری از دیوار کند. هنگامی که بر می گشت بی هوا آجر را چرخاند و به عقب برد. کمی بعد او رها شده بود. اما فرار نکرد. خم شد و آجر را بارها به صورت مرد کوبید. آنقدر که صورتی خونین و کریح، مثل پسر کنار دستم داشت. حتی صورتی زشت تر از مال من.
زمانی که صدا هایی را از انتهای کوچه شنید، از دست مردمانی دیگر فرار کرد و به سمت خیابانی گریخت. او به سرعت می رفت و دیوانه وار حرکت میکرد، اما صدای بوق ماشینی مرا از جا پراند. بوق ممتد تنها زمانی خاموش شد که پسر مرده بر زمین افتاده و راننده ترمز کرده بود. دوباره اطراف پسر محو شد ولی این بار تنها خود او واضح ماند.
تصویر جلوتر رفت. چشمانش به آسمان و شاید به من خیره مانده بود، اما چیزی از پیشانی او شروع به شکافتن کرد. انگار بلورهای یخ در سرتاسر بدنش رشد کرده و از درون او بیرون می زدند. خیلی زود بلورها شکافی درست کرده و از میان آن، چیزی مه مانند به بیرون آمد. مه به هم پیچید و زمانی که شکل گرفت، سایه سیاه او را در آغوش گرفت و بدون توجه به ناله های در عذابش با خود برد.
خواستم داد بزنم و او را نجات دهم اما انگار در اطرافم چراغ هایی را روشن کردند و نور کور کننده ای همه جا را روشن تر از قبل کرد. تصویر نا پدید شد و تنها من و پسر نفرت انگیز، کنار هم مانده بودیم.
او به کنارم سر خورد و نگاهی به من انداخت؛ با صدایی روحانی اما غم زده گفت:« انتخاب رو دیدی. حالا وقتشه که به جایگاه خودمون بریم. »
با عصبانیت گفتم: « کدوم جایگاه؟»
اصواتی معنوی در تمام اطرافم گفتند: « شایسته نیست! شایسته است! آن دو را با خود ببرید. » پیچشی را دور دست هایم حس کردم. انگار گیاهی نرم به دور دست هایم پیچید و مرا با احترام به سمت گنبدی سفید هدایت کرد. لبخندی بر روی صورتم بود که آن را در سیمای پسر نمی دیدم. انگار عذاب می کشید و از درون می سوخت. به من نگاه کرد و من سایه سفیدی را در چشمانش دیدم.
او مرا می دید. کسی که در سفیدی غرق شده بود! اما من زمانی که به گنبد رسیدیم، دیدم که سایه ای سیاه پسر را در بر گرفت و اجازهی رسیدن نور را به او نداد.
ناگهان حقیقت ضربهای محکم به من زد و به او بازم هم با تأسف نگاه کردم.
او نگاه خیرهام را برگرداند و با عذاب داد زد:« گفتم که به تو ربط ندارد. انتخابت را دیدم! در حسرتم که چرا جای تو نبودم! »
سپس جیغ کشید. هنگامی که از گنبد رد شده و از هم جدا میشدیم، زنجیرهایی آتشین را دور دستش دیدم. فریاد زدم:« او به تو چه گفت؟ »
دوباره حواسش به من متمرکز شد و من با وجود غیرممکن بودن قطرات اشکی را در چشمانش دیدم.
ـ به من گفت: درست یا غلط! یکی را انتخاب کن.
در جوابش گفتم:« پس چرا درست را انتخاب نکردی؟»
او این بار واقعا گریه کرد و جیغ زد:« نمی دانستم. راه درست را نمی دانستم. »
سپس در تاریکی محو شد. اما من به سمت نور رفتم نوری که برایم دروازهای گشوده بود. به درون آن، به نرمی پا گذاشتم. دو شخص زیبا رو در جلوی دروازه ایستاده و به من نگاه میکردند. جلو تر که رفتم بدون هیچ حرفی وتنها با لبخند دروازه را باز کردند.
می خواستم برای پسر گریه کنم، اما همانطور که خودش گفته بود؛ به من ربطی نداشت! حال که در اینجا قرار داشتم، تأسفی را برایش حس نمی کردم.
با این حال به آن دو گفتم:« آن پسر، او را به کجا بردند؟»
لبخند خوشامد گویشان به لبخندی تلخ بدل شد؛ یکی گفت:« به جایی که تمام فنا شده ها می روند. او به جهنم رفت. »
من سری تکان داده و به درون جایگاه موقتی خود وارد شدم.
همه چیز را با حیرت نگاه کرده و حتی یاد پسر را از خاطره بردم.
شاید نوشتهی خوبی از آب در نیومده باشه یا از لحاظ عقلانی و خیلی جهات دیگه مشکلاتی داشته باشه ( حتی شاید موضوعهای داستانهای من تکراری و کلیشه باشن )
اما مهم اینه که خودم خوشم اومد ازش
شاید یکی دو سال پیش نوشتمش نمی دونم به هر حال امیدوارم شما هم لذت ببرید
پیشاپیش بابت نظراتتون متشکرم((48))
خوب بود . من بدم نیومد . یه کم زیاد گنگ بود ولی بعد که داستان تموم شد فهمیدم چرا در واقع به این دلیل بود که داشتی مرگ رو توصیف میکردی و هر کس یکجور اون رو توصیف میکنه ولی راستش مال تو از تموم اونایی که دیده بودم بهتر بود ! واقعا خسته نباشی عـــــــــــــــــــــــــــــــــالــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود !((86))
........... تاپیکت خالی نخواهد ماند چون من پست زَنَت میشوم،
با این پست، از تو میخواهم که با..........
خب یه لحظه جو عروس مرده منو گرفت((200))
بذگریم؛
درباره داستانت((62))
هدف داشت، ویراستاریش خوب بود
پایانش کمی از گنگ بودن متن کاست...
ولی متن همچنان گنگه((62)) که بخاطر عدم توصیف دقیق شخصیت ها بود لاقل با دادن یک اسم بهشون میتونستی از این گنگی بکاهی
درکل مطمئنا با وقت بیشتر بهتر میشود...
با تشکر((48))((229))
@Moon Jacob 98723 گفته:
خوب بود . من بدم نیومد . یه کم زیاد گنگ بود ولی بعد که داستان تموم شد فهمیدم چرا در واقع به این دلیل بود که داشتی مرگ رو توصیف میکردی و هر کس یکجور اون رو توصیف میکنه ولی راستش مال تو از تموم اونایی که دیده بودم بهتر بود ! واقعا خسته نباشی عـــــــــــــــــــــــــــــــــالــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود !((86))
اصولا علاقه خاصی به گنگ نویسی دارم جوری که خودم باید بعضی نوشته هامو دوبار بخونم تا کل داستانو بگیرم:دی
لطف داری
خوشحالم که نظرت رو جلب کرده((48))
@Leyla 98737 گفته:
با گنگ بودنش موافقم....
داستان عجیبی بود در کل :دی
خیلی عجیبه سرنوست اون دنیای ینفر با ظاهر یه عملش تعیین بشه...
عجیبی از خودته لیلا جان((200))
در حقیقت با یک عملش تعیین نشد بلکه این مشتی از خروار بود
کلا طرف پسر شر و شیطونی بود
و باید بگم
sooooooo baaaaaad((204))
@admiral 98749 گفته:
........... تاپیکت خالی نخواهد ماند چون من پست زَنَت میشوم،
با این پست، از تو میخواهم که با..........
خب یه لحظه جو عروس مرده منو گرفت((200))
بذگریم؛
درباره داستانت((62))
هدف داشت، ویراستاریش خوب بود
پایانش کمی از گنگ بودن متن کاست...
ولی متن همچنان گنگه((62)) که بخاطر عدم توصیف دقیق شخصیت ها بود لاقل با دادن یک اسم بهشون میتونستی از این گنگی بکاهی
درکل مطمئنا با وقت بیشتر بهتر میشود...
با تشکر((48))((229))
از یه ویراستار ذاتی چه انتظاری داری؟
راستش انقدر مد شده که مثلا تو ذهن شما به عنوان یه مخاطب حتما جا افتاده که شخصیت باید اسم داشته باشه
برای داستانهای بلند نیازه
اما داستان کوتاه؟ خب شاید بعضی داستانها آره اما واسه این نیازی ندیدم
کل هدف داستان کوتاه مضمونشه
شخصیتهاش میتونن هر جوری باشن
در حدی که به نظرم نیاز بود شخصیت پردازی کردم.
مثلا بیام بگم طرف بلوند و چشم آبی بود؟ زیبا بود تعریف کامل تریه!
شخصیت زیبا بود. این بستگی به ذهن خواننده داره که زیبا رو چطوری برداشت کنه
به هر حال
ــــــــــــ
همگی
ممنونم از نظراتتون((5))((48))
خب اول بگم خوشم اومد گرچه موضوع تکراری بود ولی بیانش تازه و جدید بود
یکم اوایلش زیاد گنگه توصیفاتشو واضح تر کنی بهتر میشه
ممنون بازم بنویس
گنگ بود بیش از حد دیگه اینقدرم خوب نیست ( بین غذا اینقدر شور بود خانم فهمید، خودت بفهم چه خبر بوده)
اما اخر داستان از گنگی داستان کم کرد و بسیار خوب بود، ویراستاری عالی بود، به نظرم توصیفاتش به جا بود، نیازی به اسم و این چیزا ندیدم، یه سری با بعضی حرفا و ایناشون مشکل داشتم که جزو نقدهای وارده بر داستان نیست چون نظرات نویسنده با نظرات من فرق می کرد. و تقریبا همیشه پیش میاد. فونت درش تر چیز خوبیست وهمینا دیگه
خوب سلام
اول بریم سر نثر داستان...
نثرت نثر اصلا خوبی نبود... خیلی بعضی جاهاش گیر داشت... یعنی بد نبودا ولی به هیچ عنوان خوب هم نبود...
نثر گیر داشت و ارزش کار رو کم می کرد من الان ی چند جاش ک خیلی اذیت می کرد آدمو بهت میگم...:
این سوال بی معنیست. شاید پرسش درست این است که چرا نمی روی و مرا تنها بگذاری؟ �
خوب جملت اشتباهه اینجوری باید بشه: چرا نمی روی و من را تنها نمیگذاری؟ بعدشم بهتره بگی شاید پرسش درست این باشد نه این است...
صورت زشت و به هم ریخته، لبخند کریحی زد:� هنوز انتخاب را ندیدهای؟ پس هنوز باید منتظر باشیم تا برسد.
خوب ببین اینجا نمیشه تو همش توی قبل داستان از طرف یه صدا نام ببری بعد یهو همه صورت و لبخند و ایناشو توصیف کنی این طوری خواننده گیج میشه من یه لحظه گفتم صورت کی؟ باید یاد گرفت که توصیفات رو آروم آروم توی داستان و روندش بگنجونی این طوری عین این میمونه یه سری توصیف ها رو تف کنی تو صورت کسی ک داره داستانو می خونه...
بادی در گوش هایم پیچید و با اینحال در میانش زمزمه کرد
و به جملاتی به کار میره ک بخوان همدیگه رو تأیید کنن یا جمله دوم بخواد ی حقیقت دیگه ای رو به جمله اول اضافه کنه... اینجا و کاملا غلطه باید بگی اما یا ولی...
باد گُر گرفته
باد گر گرفته یعنی چی؟ بهتر بود می نوشتی بادی که در طلاتم بود، هنگام صحبت کردن او از حرکت ایستاد یا هرچیزی ک دوست داری فقط این نباشه...
چرخشی کرد
چرخشی کرد غلطه ها... چرخی زد
صدای موجود کنارم را شنیدم که آهی کشید
آخه صدای موجود این وسط خیلی میزنه تو ذوق ... اینا میشن یه چیزی تو مایه های پرش لحنی حالا بعد نثر میگم بهت... کنارم صدایش را شنیدم که آهی کشید و... این بهتره...
فضای محو اطراف پسر روشن و اما خودش همچنان محو باقی ماند
ببین شما در صورتی میتونی حذف فعل کنی ک افعال یکی باشند ک اونم میشه به حذف فعل به قرینه ی لفظی... که اینجا هدف شما همون قرینه لفذی بوده و اصن از نظر دستور زبانم غلطه جمله ای که نوشتین... اگرم می خواستین از تکرار فعل استفاده کنین میشد مثلا اینجوری نوشت: فضای محو اطراف پسر روشن شد اما خودش همچنان محو باقی ماند.... درست میشه دیگه
اما در سر جایش ایستاد
جملت درسته ها اما در سر جایش
چنان گدایی می کرد که در عین باوقار و زیبا بودن، دلم را به رحم می اورد
جمله اینقدر گنگه مفهومش اصن آدم گیج میشه... چی می خواستید بگید؟؟
به او هیچ توجهای نشان ندادم
توجه رو ک نشان نمیدن فرزندم... توجه رو میکنن (مرگ بر هر ک منحرف است...) به او هیچ توجهی نمیکنم
بدون توجه به ناله های در عذابش با خود برد
ناله های در عذابش یعنی چی؟ بعد �او� رو هم جا انداختید...
اما انگار در اطرافم چراغ هایی را روشن کردند و نور کور کننده ای همه جا را روشن تر از قبل کرد
جملتو گیر داره و روون نیست... بتهره بگین اما انگار در اطرافم چراغ هایی را روشن کردند و سفیدی به طرز کورکننده ای در چشمانم تابید... یا یه همچین چیزایی دیگه...
خوب موضوع بعدی پردازش داستان بود که متأسفانه ناقص بود پردازشتون... ببینین موضوع ک خوب یه موضوع تکراری و کلیشه ای بود ب قول خودتون اما من با کلیشه مشکلی ندارم اگه خوب پردازش بشه... داستان بدی نبود اما خوب میتونست خیلی بهتر باشه... اتفاقات بهتر توصیف شن و کلا اتمسفر داستان رو بهتر بسازید... فضا رو توصیف کرده بودید اما فضا سازی نکرده بودید... فضا سازی یعنی شما بیای توصیفات فضای اطراف رو یه جوری تو داستان بگنجونی ک خواننده اصن متوجه نشه داری فضا سازی می کنی... مثلا به آسمان نگاه کرد که برگ ها ی سبز رویش را پوشانده بودند... دستش را سایبان چشمانش کرد تا نوری که از لا به لای برگ ها می تابید چشمانش را آزار ندهد... سرش گیج رفت یک دستش را به تنه ی درخت تکیه داد و چند بار پلک زد با خودش اندیشید جاده ی روبه رویم کی ساختمان هایی بلند شد؟
میبینین.. حالا البته این بداهه بود ک خیلی هم ناجور شد..
خوب در جمع داستان داستان عمیقی نبود و خیلی سطحی برخورد کرده بود... و یکم ابهامات زیاد باعث گنگی فضا و تم واتمسفر کلی داستانت شده بود...
اما نکات خوبشم کم نبود که دوستان گفتن قبلا لازم نیست بگم... من که وضوعشو دوست داشتم و این که متأسفانه آخرشم به طور کلی نفهمیدم چی شد...
یعنی تهش این مدلی بودم : -_-
موفق باشی و پیروز
من با این هدف شروع به خوندن داستانت کردم که نقد کنم، ولی اواسط داستان پشیمون شدم. و الان فقط نظر یه خواننده رو می شنوید.
باهاش ارتباط برقرار کردم. یعنی، اصولا زیاد طرفدار بهشت و جهنم و... تو داستان ها نیستم اما خوب نوشته بودیش. من زبانی رو که تو باهاش داستان می نویسی رو دوست دارم
از نظر ویرایشی مشکل داشت، این رو نمیشه انکار کرد. کمی جمله بندی هاش روان نبود.
اما توصیفاتت عالی بود، و به دل من نشست. همین مهمه.
موفق باشی.
@Scarlet 98795 گفته:
(Purchasable content)
خب اول بگم خوشم اومد گرچه موضوع تکراری بود ولی بیانش تازه و جدید بود
یکم اوایلش زیاد گنگه توصیفاتشو واضح تر کنی بهتر میشه
ممنون بازم بنویس
ممنون از نظرتون
قصدم بود میزان متن در همین حد باشه ولی باز هم به نکاتی که گفتید توجه می کنم
تشکر
@Ajam 98968 گفته:
گنگ بود بیش از حد دیگه اینقدرم خوب نیست ( بین غذا اینقدر شور بود خانم فهمید، خودت بفهم چه خبر بوده)
اما اخر داستان از گنگی داستان کم کرد و بسیار خوب بود، ویراستاری عالی بود، به نظرم توصیفاتش به جا بود، نیازی به اسم و این چیزا ندیدم، یه سری با بعضی حرفا و ایناشون مشکل داشتم که جزو نقدهای وارده بر داستان نیست چون نظرات نویسنده با نظرات من فرق می کرد. و تقریبا همیشه پیش میاد. فونت درش تر چیز خوبیست وهمینا دیگه
دیگه باید با نوع نوشته های من آشنا شده باشی مگه نه؟
به هر حال هر چیزی ایراد داره حتی بهترین داستان ها که خب این در رده متوسط هم بزور جا بشه
باشه در نظر می گیرم
ممنونم
@Melisandre 98984 گفته:
خوب سلام
اول بریم سر نثر داستان...
نثرت نثر اصلا خوبی نبود... خیلی بعضی جاهاش گیر داشت... یعنی بد نبودا ولی به هیچ عنوان خوب هم نبود...
نثر گیر داشت و ارزش کار رو کم می کرد من الان ی چند جاش ک خیلی اذیت می کرد آدمو بهت میگم...:
این سوال بی معنیست. شاید پرسش درست این است که چرا نمی روی و مرا تنها بگذاری؟ �
خوب جملت اشتباهه اینجوری باید بشه: چرا نمی روی و من را تنها نمیگذاری؟ بعدشم بهتره بگی شاید پرسش درست این باشد نه این است...
صورت زشت و به هم ریخته، لبخند کریحی زد:� هنوز انتخاب را ندیدهای؟ پس هنوز باید منتظر باشیم تا برسد.
خوب ببین اینجا نمیشه تو همش توی قبل داستان از طرف یه صدا نام ببری بعد یهو همه صورت و لبخند و ایناشو توصیف کنی این طوری خواننده گیج میشه من یه لحظه گفتم صورت کی؟ باید یاد گرفت که توصیفات رو آروم آروم توی داستان و روندش بگنجونی این طوری عین این میمونه یه سری توصیف ها رو تف کنی تو صورت کسی ک داره داستانو می خونه...
بادی در گوش هایم پیچید و با اینحال در میانش زمزمه کرد
و به جملاتی به کار میره ک بخوان همدیگه رو تأیید کنن یا جمله دوم بخواد ی حقیقت دیگه ای رو به جمله اول اضافه کنه... اینجا و کاملا غلطه باید بگی اما یا ولی...
باد گُر گرفته
باد گر گرفته یعنی چی؟ بهتر بود می نوشتی بادی که در طلاتم بود، هنگام صحبت کردن او از حرکت ایستاد یا هرچیزی ک دوست داری فقط این نباشه...
چرخشی کرد
چرخشی کرد غلطه ها... چرخی زد
صدای موجود کنارم را شنیدم که آهی کشید
آخه صدای موجود این وسط خیلی میزنه تو ذوق ... اینا میشن یه چیزی تو مایه های پرش لحنی حالا بعد نثر میگم بهت... کنارم صدایش را شنیدم که آهی کشید و... این بهتره...
فضای محو اطراف پسر روشن و اما خودش همچنان محو باقی ماند
ببین شما در صورتی میتونی حذف فعل کنی ک افعال یکی باشند ک اونم میشه به حذف فعل به قرینه ی لفظی... که اینجا هدف شما همون قرینه لفذی بوده و اصن از نظر دستور زبانم غلطه جمله ای که نوشتین... اگرم می خواستین از تکرار فعل استفاده کنین میشد مثلا اینجوری نوشت: فضای محو اطراف پسر روشن شد اما خودش همچنان محو باقی ماند.... درست میشه دیگه
اما در سر جایش ایستاد
جملت درسته ها اما در سر جایش
چنان گدایی می کرد که در عین باوقار و زیبا بودن، دلم را به رحم می اورد
جمله اینقدر گنگه مفهومش اصن آدم گیج میشه... چی می خواستید بگید؟؟
به او هیچ توجهای نشان ندادم
توجه رو ک نشان نمیدن فرزندم... توجه رو میکنن (مرگ بر هر ک منحرف است...) به او هیچ توجهی نمیکنم
بدون توجه به ناله های در عذابش با خود برد
ناله های در عذابش یعنی چی؟ بعد �او� رو هم جا انداختید...
اما انگار در اطرافم چراغ هایی را روشن کردند و نور کور کننده ای همه جا را روشن تر از قبل کرد
جملتو گیر داره و روون نیست... بتهره بگین اما انگار در اطرافم چراغ هایی را روشن کردند و سفیدی به طرز کورکننده ای در چشمانم تابید... یا یه همچین چیزایی دیگه...
خوب موضوع بعدی پردازش داستان بود که متأسفانه ناقص بود پردازشتون... ببینین موضوع ک خوب یه موضوع تکراری و کلیشه ای بود ب قول خودتون اما من با کلیشه مشکلی ندارم اگه خوب پردازش بشه... داستان بدی نبود اما خوب میتونست خیلی بهتر باشه... اتفاقات بهتر توصیف شن و کلا اتمسفر داستان رو بهتر بسازید... فضا رو توصیف کرده بودید اما فضا سازی نکرده بودید... فضا سازی یعنی شما بیای توصیفات فضای اطراف رو یه جوری تو داستان بگنجونی ک خواننده اصن متوجه نشه داری فضا سازی می کنی... مثلا به آسمان نگاه کرد که برگ ها ی سبز رویش را پوشانده بودند... دستش را سایبان چشمانش کرد تا نوری که از لا به لای برگ ها می تابید چشمانش را آزار ندهد... سرش گیج رفت یک دستش را به تنه ی درخت تکیه داد و چند بار پلک زد با خودش اندیشید جاده ی روبه رویم کی ساختمان هایی بلند شد؟
میبینین.. حالا البته این بداهه بود ک خیلی هم ناجور شد..
خوب در جمع داستان داستان عمیقی نبود و خیلی سطحی برخورد کرده بود... و یکم ابهامات زیاد باعث گنگی فضا و تم واتمسفر کلی داستانت شده بود...
اما نکات خوبشم کم نبود که دوستان گفتن قبلا لازم نیست بگم... من که وضوعشو دوست داشتم و این که متأسفانه آخرشم به طور کلی نفهمیدم چی شد...
یعنی تهش این مدلی بودم : -_-
موفق باشی و پیروز
تشکر بابت آرزوی موفقیتتون
در جوابتون ر.ک به صندوق پیام های خصوصیتون
با تشکر
@Harir-Silk 99020 گفته:
من با این هدف شروع به خوندن داستانت کردم که نقد کنم، ولی اواسط داستان پشیمون شدم. و الان فقط نظر یه خواننده رو می شنوید.
باهاش ارتباط برقرار کردم. یعنی، اصولا زیاد طرفدار بهشت و جهنم و... تو داستان ها نیستم اما خوب نوشته بودیش. من زبانی رو که تو باهاش داستان می نویسی رو دوست دارم
از نظر ویرایشی مشکل داشت، این رو نمیشه انکار کرد. کمی جمله بندی هاش روان نبود.
اما توصیفاتت عالی بود، و به دل من نشست. همین مهمه.
موفق باشی.
نظر لطف شماست
منم قصدم این بود که خواننده لذت ببره
وگرنه همه می تونن خشک و با رعایت سخت قواعد متن بنویسن
تشکر((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))