فصل یک:
با آرامش قلم را روی کاغذ میکشید. به نظر نمی آمد زمان برایش اهمیتی داشته باشد. کنارش کپه ای کاغذ بود. صورتش با ریش انبوه پوشیده شده بود. نگاهش سرد و بی احساس بود اما در پس اون چشمای خسته تفکرات عمیقی نهفته بود. بدون این که نگاشو از ورق برداره گفت برای چی اومدی؟ میدونی این روزا حوصله ندارم.) پیکره ای تیره از پناه امن سایه ها بیرون اومد. پیراهن راه راه مشکی و طوسی پوشیده بود. عینک دودی زده بود و شلوار جین پوشیده بود. با صدایی نه چندان مطمئن گفت منم دلم برات تنگ شده بود رفیق. میتونی این جوری ر نظر بگیری که اومدم حوصلتو بیارم سرجاش.) به نظر نمی آمد که توجه مرد جلب شده باشد. بدون این که سرشو بچرخونه گفت در خروج درست پشت سرته.) مرد تازه وارد با لحنی وسوسه انگیز گفت حتی اگه در مورد "اون" باشه؟) مرد به آرامی روی برگداند و نگاهی نافذ به تازه وارد انداخت و گفت"اون" خیلی وقته گم شده.) و بعد دویاره روی کاغذ متمرکز شد. مرد تازه وارد به نظر می آمد ناامید شده باشد. با لحنی که انگار دارد برگ برنده اش را رو می کند، گفت یک نفر توی موزه ی برج سرخ گم شده و یک گردنبد زمرد عتیقه هم یه سرقت رفته. جای سوختگی همه جای ساختمان دیده میشه. به نظرت این اتفاقات کمی آشنا نیست؟) مرد ریشو از جایش بلند شد و با دست قدرتمند و عضلانی اش کپه ی کاغذ روی میز را پخش زمین کرد و گفت جلوی درب موزه میبینمت.) مکثی کرد و گفت لباس های مدرن بیشتر از ردا بهت میاد. جادوگر) مرد تازه وارد گفت میبینمت رستم.) بشکنی زد و به مشتی غبار تبدیل شد. رستم دستی به ریش خود کشید و دعا کرد سلاحی داشته باشد که در کت و شلوار جا شود. روی تمام کاغذ ها صورت یک پسر نقاشی شده بود. با موهای مشکی و چشمان آبی.
رستم به سراغ لباس هایش رفت. یک کت و شلوار سرمه ای رنگ را انتخاب کرد و روی تختش انداخت. نگاهی به خودش در آینه کرد و یاخود گفت اگه این ریش ها را بزنم شاید بیشتر شبیه مردم این دوره زمانه بشم.) وقتی شروع کرد به زدن ریش هایش به این نتیجه رسید که چه قدر روزگار پیرش کرده است. ۱۰ سال بود که در سکوت غذا می خورد و کل روزش را به نقاشی آن چهره ی معصوم می پرداخت. قرن ها بود که از فکر او بیرون آمده بود. وقتی شمشیرش را از تن بیجان او بیرون می کشید فکر نمیکرد که روزی این گونه فکرش را به خود مشغول کند. فکر کرده بود مرده است. اول برایش سخت بود ولی کم کم عادت کزد. اما امان از دست تقدیر، که باعث شد او دوباره از خواب و خوراک بیفتد. خبری مبنی بر زنده بودن او شنیده بود و چند قرنی را دنبال او گشته بود. زندگی سخت بود اما حداقل زندگی می کرد. تا زمانی که جنازه ی او را پیدا کردند. فکر میکرد که ممکن است کلکی دیگر باشد اما بخشی از مغزش میخواست باور کند که او مرده است. وقتی یک نامیرا هستی قرن ها هم به سرعت میگذرند ولی وقتی ده سال پیش آن نامه را پیدا کرده بود، زندگی اش بدین سان می گذشت. از افکار عمیقش بیرون آمد. میدانست که چهره اش در همان سنی می ماند که او در ناخودآگاهش از وجودش برداشت می کند. و خب در این ده سال، فکر و خیال روحش را و در نتیجه جسمش را بسیار پیر کرده بود. چشم از صورت خودش در آینه برگرفت و بیرون آمد و کت و شلوارش را پوشید. به کت و شلوار عادت نداشت. لباس های زمان او راحت تر بودند. به هر جهت، نگاهی به خودش در آینه انداخت تا ببیند که انتخاب لباس مناسبی داشته یا نه. وقتی تصویر خود را دید، ابتدا از دیدن آن مرد سی ساله درون آینه حیرت کرد ولی بعد با خود گفت که امید چه کارها که نمی کند.
کت و شلوار به او اجازه میداد که سلاحی کوچگ را مخفی کند. به سراغ اسلحه خانه اش رفت. برق فلز اسلحه ها، چشمش را نوازش میداد. حس خوبی داشت. حتی اگر امیدی واهی بود، انگیزه داشتن و زندگی کردن، همیشه دلنشین است. نگاهی سرسری به اطراف انداخت. دقیقا می دانست چه می خواهد ولی خواست نگاهی دیگر به اطراف بیندازد تا مطمئن شود. دستش را به طرف دشنه کوچک روی میز دراز کرد ولی ثانیه ای قبل از این که دستش با دسته ی دشنه تماس پیدا کند، موشی از سایه ای در کنار دشنه ییرون جهید. رستم دستش را عقب برد تا آن موجود ناچیز عبور کند اما کاملا تصادفی دستش به چیزی خورد و لحظه ای قبل از این که تاریکی آن شیء را ببلعد، برق آن چشمش را گرفت. وقتی خم شد و شیء را برداشت، متوجه شد که "اشک سرخ" است. اشک سرخ انگشتری بود که تنها به ندای صاحبی جواب میداد که انگیزه ای برای نجات موجودی داشت. انگشتر فرد نیازمند را هرگز مایوس نمی کرد. رستم هم آن را به دست کرد. با خود گفت که چه سلاحی بهتر از سلاحی که از انگیزه اش نیرو میگرفت. او مرد قدرتمندی بود. به سلاح احتیاج چندانی نداشت و آن انگشتر، بیشتر از کافی بود. از اتاق خارج شد و در آن را بست تا باری دیگر سایه ها اتاق را در خود ببلعند.خارج از خانه، برایش دنیایی ناشناخته بود. مسخره به نظر می آید که کسی که قرن ها عمر کرده جایی از دنیا باشد که برایش ناشناخته باشد. ولی خب برای یک آدم که سنش از مجموع قدمت تمام امپراطوری ها بیشتر است، فاصله بین اختراع برق و ساخت اولین ربات هوشمند جهان در حد فاصله ی بین دم کشیدن چایی و سرد شدن آن است. رستم در خیابان ها قدم برمیداشت و می اندیشید که در این چند سال دنیا چه قدر عوض شده است. انگار همین دیورز بود که مردم با ارابه ها رفت و آمد میکردند. خیلی وقت بود ماشین ها پا به عرصه وجود گذاشته بودن اما هنوز برایش عادی نشده بود.ولی خب، مسیر طولانی بود و آدام تا ابد منتظر نمی ماند. ظاهرا چاره ای نداشت. کنار خیابان ایستاد و منتظر شد تا یک تاکسی جلویش بایستد. چند دقیقه ای ایستاد تا بالاخره یک تاکسی جلویش توقف کرد. شیشه صندلی راننده آرام پایین آمد و مردی با پوستی آفتاب سوخته و عینک دودی سرش را از پنجره بیرون آورد و با لبخندی که ردیف دندان ها سفیدش را به نمیاش می گذاشت، گفتکجا میری رفیق؟) رستم لحظه ای مردد شد. در همان نگاه اول به این نتیحه رسید که از این مرد بدش می آید اما چاره ای نبود. پس گفتموزه برج سرخ) راننده گفتپس بپر بالا) رستم سوار شد. کم عصبی بود. نه به این ماشین اعتماد داشت و نه به راننده اش. بر حسب غریضه نگاهی اجمالی به راننده انداخت و استیل بدنش را بررسی کرد. کلاه به سر داشت اما مطمئنا کچل بود. بیشتر از همه عضلاتش نظرش را جذب کرد. آن دستهای عضلانی، با کار در معدن و یا جنگ به دست می آیند نه با رانندگی. صدا راننده او را به خود آورد شایعاتی در مورد اون موزه هست. نکنه به خاطر همون شایعات داری میری؟) رستم اصلا دلش نمی خواست اطلاعاتی به او بدهد فقط گفتمن... دنبال جواهر خاصی هستم.) مرد لحظه ای تفکر کرد و گفتآه، لابد تو هم دنبال رز زمردی اومدی. این روز ها خیلیا دنبال اون رز به اونجا میرن.) رستم دلش نمی خواست که این بحث را ادامه دهد ولی از طرفی کنجکاوی امان را بریده بود. گفت این عضلات... با کارهای سخت بدنی به دست می آید نه با رانندگی.) مرد نگاهی که رگه ای از خودپسندی در آن بود، گفت قبلا آهنگر بودم.) مکثی کرد و گفت بذار برات یه داستان تعریف کنم. تا حالا درمورد اورک ها شنیدی؟ موجوداتی وحشی، بدون خانواده، وحشت آفرین و کم عقل. میدونی بهشون ظلم میشه. فقط چون روحیه چنگ طلب داشته اند، همه اونا به عنوان دشمن دیده اند. تو ی داستان ها، تنها نژادی که کشتنشان هیچ اشکالی نداره و یعنی قهرمانی. تنها کسانی که اگه خون بچه هاشون و زناشون ریخته بشه و روستاشون در آتش بسوزه، کار قهرمانانه ای حساب میشه.) صدایش شکست. قطره ای اشک سیاه از چشمش چکید. رستم خشکش زده بود.
مرد گفت ببین حتی اشکمونم سیاه و تلخه. خب اگه دوست دارید ما هیولا باشیم، پس این همون چیزیه که هستیم.) لبخند تلخی زد و گفت اسم من زاراک قوی دسته.) بدون هیچ اخطاری شمیشری از ناکجا آباد درآورد و با هدف قلب رستم شمشیر را جلو آورد. رستم با عکس العملی تیغه رو میان دو دستش نگه داشت و گفت از ملاقاتت خوشبختم.) تیغه شمشیر را به کنار هل داد مشتی به صورت زاراک روانه کرد. زاراک مشت را نگه داشت و با دستی که قبلا شمشیر را نگه داشته بود مشتی به رستم زد که نفسش را بند آورد. گفتفکر می کنم وقتی کفتم قوی دست نشنیدی.) رستم با برقی در چشمانش با دستانش زاراک را بلند کرد و روی داشبرد کوبید. گفت یادم رفت خودم رو معرفی کنم، رستم هستم.) زاراک ماشین را متوقف کرده بود بدون این که رستم بفهمد. رستم در حالی که پیاده می شد گفت هنوز هیچی نشده داره حالم از این ماشینا به هم میخوره.)
توی نوشتن ثبات لحن نداری
با دقت واسه خودت بخون ببین چطوری جمله ها رو میگی
از نظر جمله بندی مشکل داری
خیلی از فعل بود استفاده می کنی
در مورد خود داستان عجله ای نوشته شده
یه سکته هم می دادی وسط متن بد نبود
ترکیب موجودات افسانه ای دنیای قدیم و دنیای مدرن به خوبی انجام نشده
من ب عنوان خواننده نمی دونم چرا باید به اون راننده ی خاص شک کنه
مگه نه اینکا طرف جامعه ستیزه به خاطر جاودانه بودنش؟
چرا به کل مردم شک نمی کنه
می تونستی مثلا با احساسات دلیل شکش رو توصیف کنی نه اینکه به یه جمله
چند خط اخرو خیلی تند نوشتی و بگو ببینم
داستان بلنده یا مجموعه داستان کوتاه؟
اگه بلنده به صورت پی دی اف ارائش بده
خلاصه به صورت مختصر و مفید همینا دیگه
موفق باشی
دستت درد نکنه به نکاتی که گفتی دقت می کنم. داستان بلنده یه تغییراتی توش انجام بدم پی دی اف میکنمش
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
در ضمن شک نکرده بود
دیدی بعضی اوقات آدم یه نفر رو میبینه بدون هیچ دلیل خاصی از طرف خوشش نمیاد؟ منظورم این بود که یه جورایی هم از تجربه ی این چیزای جدید ترس داشت و هم بی دلیل از طرف خوشش نمی اومد