آگاهسازیها
پاککردن همه
داستان کوتاه
2
ارسال
2
کاربران
6
Reactions
617
نمایش
شروع کننده موضوع 1395/04/09 17:22
بخشی از داستان:
ناگاه درد و سوزشی عمیق او را متوجه دست چپش کرد. در زیر نور کم سویی که از پنجره به داخل می آمد، روسری گلدار دخترش را دید که دور زخم بازویش ناشیانه بسته شده بود. چند دقیقه طول کشید تا حوادث شب گذشته را به خاطر آورد: پیکرهای غرق به خون، صداهای پیاپی تیر و فریاد...و جوان نیمه جانی که با همه ی توانش به طرفش آمده بود و می خواست به او خبر مهمی بدهد اما زبانش را نمی فهمید. خودش جلو رفت. صدای درگیری ها بلند تر می شد. نگاهش را بر زمین چرخاند. اسلحه ای را با ناراحتی از میان دستان بریده ی جوان همسایه، برداشت...
1395/04/09 17:53
موضوع اینقدر اذیت کرد که دیگه هیچی از نثر نفهمیدم ایراد بگیرم و اینا
قدر بدونیم دیگه....
skghkhm واکنش نشان داد