نوشتن گاهی میتونه خیلی عجیب باشه.خیلی سخت،دردآور،غم انگیز،ولی وقتی تمومش می کنی و به دسترنجت نگاه می کنی،آروم میشی و یک لبخند تلخ ازته دل شکستت می زنی تاتمام گذشتت رو فراموش کنی و دوباره بنویسی و بنویسی و...
بفرستیش دردل باد.....
گاهی اوقات به فکرفرو میروی و دنیای واقعیت محو میشه و به آرامی،میری تو دنیای خاطرات.
خاطراتی که خودشون مثل سنگ میکبونن به قلبت تا شاید راهی پیدا کنند و دوباره زنده بشن.
وقتی مدت زیادی سختی ها رو تحمل میکنی،اونا کم کم به عمیق ترین بخش قلبت میرن و اونجا ساکن میشن.سنگین ان.خیلی زیاد.
گاهی اوقات احساس میکنی که قلبت داره میوفته.
اما اون سختی ها دوباره بالا می آن.سال ها میگذره ولی میبینی که اونا هنوز درحال حرکت به سوی بالان.دنبال فرصت برای بالاتر رفتن.
و بعد گذشت سال ها راهی خیلی باریک از قلب به مغزت بازمیشه.همین کافیه..برای تموم شدن همه چیز....
وقتی سختی ها به مغزت میرسن،زنده میشن و تبدیل میشن به خاطره.خاطراتی که مغز به آن ها کابوس میگه و این خاطرات تا ابد باقی میمانند و تو برای همیشه دردل ات فریاد میزنی...فریاد هایی ازجنس سکوت.
آن وقت است که میگویی:
دردریایی از ناگفته های زندگیم
قایقی میسازم از دلواپسی
بردوسوی پرچمش خواهم نوشت
یک مسافر ازدیار بی کسی...
زیبا بود دوست عزیز
لذت بردم از تشبیهای ادبیت...
منتظر نوشته های بعدیت هستیم