Header Background day #09
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

آن روزها ماه آبی بود پدر...(باز نشر)

3 ارسال‌
2 کاربران
16 Reactions
799 نمایش‌
Petyr Baelish
(@petyr-baelish)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 38
شروع کننده موضوع  
داستانی بود که قبلا نوشتم و شاید اولین و آخرین داستانم باشه. چون از نظر خودم (بدون شکسته نفسی) استعدادی در این زمینه ندارم و همین متن رو هم فقط واسه دل خودم نوشتم ... اگر تونستید بخونید ؛ امیدوارم در حدی باشه که وقتتون رو هدر نداده باشید: )

دوست دارم متن رو به همراه موزیک گوش بدین :

لینک دانلود

تالارگفتمان 1

آن روزها .... آن روزها ماه آبی بود پدر....

نگاهی به ساعت دیواری اتاقش می اندازد. ساعتی که در تمامِ این سال ها همراه همیشگی اش بود و هر شب به بهانه ی خواب هم که شده به او خیره میشد... . مانند پالتوی دوست داشتنی پدرش که او را جذاب تر از همیشه جلوه میداد؛ و با کمترین سرمای پاییزی، برای به آغوش کشیدنش سرماخوردگی های پاییزی را بهانه میکرد. یا مانند پیرزنی که فرصت روزِ آخر هفته را غنیمت می شمارد و به دیدن معشوقه اش در گوشه ی مزار می رود. با شاخه گلی پر پر شده در دست، عشق بازی های دوران جوانی را مرور می کند ....

در دلش هزاران سوال بی جواب ...افکارش ... مخدوش، گنگ، بی در و پیکر و پر از حفره است، نمی تواند آن ها را مرتب کند . کم کم تبدیل به سر درد میشود ... از تخت بلند میشود ... یکی دو متری جلو می آید اما دستش به پنجره نمی رسد... به یاد روزهایی که برای نشستن روی صندلی از تکیه گاهی به نام "دستانِ پدر" کمک میگرفت ...

حال شب ها تا صبح به یاد او در دفترچه ی کوچکش مینویسد و نمینویسد! ... راستی نویسندگی هم شغل محسوب می شود ؟

شغل شما چیست ؟ یک تاجر اسم و رسم دار یا یک کارمند ساده ی بانک ؟ یک پیرمرد بازنشسته ای که صبح ها بر روی نیمکت پارک ساعاتی را برای دیدن کبوتر ها انتظار میکشد و غروب ها را برای دستفروشی کنار خیابان سپری میکند؟

فرقی نمیکند ؛ هر کجای دنیا که باشید با هر شغلی و هر جایگاهی ، روزی دلتان برای دیدن پدرتان پر پر خواهد شد ...

پسرک خوب به یاد دارد ... تولدت مبارک پدر .. انگار دیگر چیزی مهم نیست ...

جوان ها روز تولدشان که به خانه می رسند با وجود اینکه می دانند پشت در چه خبر است بیخیال در را باز میکنند ... و حالا زمان فیلم بازی کردن است ! زمانی که به دیگران نشان دهی شوکه شده ای . به کسانی که دوستشان داری ... به لبخندی که روی لب دارند . وسط جمعیت مینشینی و شمع ها را فوت میکنی ... 11-15-27-36-49- 55 -63... عدد روی کیک تا 50 شاید زیاد فرقی نداشته باشد اما به محض عبور از 50 قدر زندگی را بیشتر میدانی . قدر اطرافیانت را . قدر این لحظات را ....سعی میکنی هرچه زودتر بهترین ها را برایشان بسازی ... در آن سال ها انگار دیگر چیزی مهم نیست ... پسرک حتی جملات پدر را به خوبی به یاد دارد ...

یک کارگر ساده که نیمه شب به خانه می رسد و خبری از جشن و تولد نیست ... تنها با چهره ی گرفته ی همسرش روبرو میشود که مقابلش ایستاده و می گوید : این آخرین اخطار صاحبخانه است ... یا پیر زن معلولی که روز تولدش را کسی به یاد ندارد . در خانه ی سالماندان برای نوه هایش دستکش و شالگردن می بافد و تنها آرزویش دیدن دوباره ی آنهاست ....و یا تیره پوست جنوبی که نگهبان لنگرگاه هست و هرگز یک تولد را به چشم ندیده است و حتی فرصت این را ندارد که شب ها برای دخترکش قصه بگوید ...اما قهرمان داستان ما نه یک کارگر ساده است و نه یک پیرزن از پا افتاده و نه یک نگهبان لنگرگاه ... قهرمان داستان ما مردی ست مغرور و خودپسند ... مردی که بارانی میپوشید و برس را تا نیمه به موهایش میکشاند تا دلرباتر به نظر برسد ... موهایش جو گندمی بود مانند هنرپیشه های هالیوودی... مردی که خانواده از زندگی با او لذت میبردند ... و در کنار او مانند عزیز مصر زندگی میکردند .... اما سال ها بعد آسمان کم کم ابری شد .... روزهای پایانی موهای جوگندمی اش رنگ خود را به سفید باخته بودند ... تقریبا یک سال زنده میماند .... به ماسک همیشه عادت نداشت و برایش سخت بود . به نفسی که به سختی بالا میامد خو نکرده بود ... حتی تاب خندیدن به شادی پسرک را هم نداشت ... لوله سرم کوتاه بود به کوتاهی عمرش ... دکتر ها به پسرک گفته بودند تا پول نداشته باشی پدرت را عمل نمیکنیم . بهتر است برای او دعا کنی . حالا پسرک و پدرش تنها ترین آدم های روی زمین بودند ...

روزهای آخر مردِ پیر با انگیزه ی بالایی زندگی میکرد .. تمام تلاشش را برای رهایی از بند بیماری انجام میداد ... مانند پیرمرد مسنی که رویای پیرمرد های عصی به دست کنار پارک را به واقعیت تبدیل کرده بود... پسرک او را به خوبی میشناخت و میدانست به راحتی تسلیم نخواهد شد . امید در گوشه ی دل پسرک سو سو میکرد ....

اما تلاش های پدر بیمار بی نتیجه بود . حتی دیگر از بارانی جذاب نیز خبری نبود . بیشتر شبیه یک کاپشن رسمی بود ... به نظر خسته می آمد . گویی در دلش هوای رفتن سر زده بود ... روزهای آخری دل پسرک گرفته بود . میدانست پدر اگر برود شاید آخرین وداع باشد . شاید پسرک این بار در دفترچه اش نوشته باشد : این آخرین ساعت ها را هم کنارم بمان .

دیگر از هزینه های درمان نیز بر نمی امدند ... پس کجا هستن انسان هایی که دلشان برای کل دنیا می تپد ...

پیرمرد حالا به انتهای جاده رسیده است ... چیزی برای از دست دادن ندارد...

پسرک بر روی چشمانش دستی میکشد تا شاید به این کابوس پایان دهد ... اما رویای فرتوط و خسته ی او نیز راه به جایی نمیبرد ... وقت رفتن فرا میرسد ... پسرک تا دم در او را بدرقه میکند ولی همچنان در خوشی یادگاری های پدرش غرق است ... او تنهاست ... کم کم هیاهوی جمعیت او را چون گله ای از گرگ ها محاصره میکنند . سرگردانی، زوال، مکث و اشک تلخی که از چشمانش جاری میشود ...پسرک دلتنگ است مانند پدر و پسری که دلشان برای یک آغوش طولانی تنگ شده است اما حیا اجازه نمی دهد هیچکدام پیش دستی کنند ...غم در سینه ی پسرک راهی برای خروج ندارد ... خواهش میکنم این لحظات را هم کنارم بمان پدر....نمیتوانست منظورش را برساند. میان جمعیت کسی او را به حساب نمی آورد عکس روی لباسش را بوسید و گریه کرد ...

حالا دیگر کنارم نیستی پدر . کنارم نیستی بر خلاف روزهایی که ماه آبی بود و به تو تکیه میکردم ....


   
momo jon، paniz201065، banooshamash و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
 

واقعا قشنگ بود حسش رو عالی منتقل کرده بودی و آهنگ کنارشم عالی بود

حتما بازم بنویس

میدونم بعضی وقتا یه ایده ناگهانی یه غم یه احساس باعث نوشتن یه چیزی میشه و شاید دیگه نشه مثل اون رو تجربه کرد و نوشت ولی اگه بازم چیزی نوشتی بزار برامون


   
momo jon، petyr-baelish و Azi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Petyr Baelish
(@petyr-baelish)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 38
شروع کننده موضوع  

@sir m.h.e 97160 گفته:

واقعا قشنگ بود حسش رو عالی منتقل کرده بودی و آهنگ کنارشم عالی بود

حتما بازم بنویس

میدونم بعضی وقتا یه ایده ناگهانی یه غم یه احساس باعث نوشتن یه چیزی میشه و شاید دیگه نشه مثل اون رو تجربه کرد و نوشت ولی اگه بازم چیزی نوشتی بزار برامون

نظر لطفته هادی جان: )

البته این متن بیشتر شبیهِ یک دلنوشته در قالبِ یک داستان بود . اگر ماهیت داستانی نداشت تو بخش دلنوشته ها قرارش میدادم ..

ولی بگم متن این داستان برای من اتفاق نیفتاده ولی بر اساس یک واقعیت ساخته شده که طبیعی هم هست همچین واقعیتی ممکنه بارها در یک روز در هر جای دنیا اتفاق بیفته...

شخصا فکر میکنم از لحاظ هدف دار بودنِ داستان مشکل داشتم. اگر دوباره داستانی نوشتم تو سایت قرار میدم تا شما و باقی دوستان نظر بدید: )


   
momo jon، Azi و SIR M.H.E واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
اشتراک: