Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

الماس خون

11 ارسال‌
9 کاربران
28 Reactions
1,004 نمایش‌
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
شروع کننده موضوع  
الماس خون

خشمِ چشمانم ، فضا را به لرزه افکنده بود . چطور می توانست این قدر بد سرشت باشد ؛ که به خواهرانم صدمه بزند . با خشمی مهار نشدنی گفتم : «تو دیگر لایق جادو نیستی!» به مردمک چشمانش زل زدم که از ترس می لرزید ؛ ادامه دادم « جادو بد نیست ، سیاه و سفید نیست ؛ این حاملان جادو هستند که سیاه و سفید هستند .»

دستم را به سمتش گرفتم ، فضای اطرافش ، مثل حرکت بخار در هوا ، چین بر میداشت . با زمزمه کردن کلماتِ حافظ جادو ، گوی بی رنگی در کف دستانم شکل گرفت .

در حال بررسی گوی بودم که حرکتی را به سمتم احساس کردم ، سریع سرم را بلند کردم و بهش خیره شدم . خنجرش درست در فاصله ده سانتی سینه ام متوقف شده بود . لرزش دستانش بیشتر شد و خنجر با خطی صاف _گویا نشان دهند مرز بین من و او بود _ بر زمین افتاد .

مدتی خیره به چشمان هم زل زدیم . من در درون چشمان او خشم ، نفرت ، حرص و آز را میدیدم و ترسی قدیمی ؛ قبل از هر پرسشی چند قدم عقب رفت و سریع برگشت تا با سرعت از من فاصله بگیرد .

متوجه جسمی در دست راستم شدم که از خشم درون مشتم میفشردم . دستم را بالا آوردم تا راحت تر بتوانم ببینم . به شی ای که باعث این درگیری شده بود ، خیره شدم ؛ تاجی طلایی با الماسی قرمز و درخشان که ضربان داشت . خواهر کوچیکم اینو تو انباری خانه قدیمی پیدا کرده بود ؛ با بدل هایی بسیار که از جادو ساخته شده بود ، تو یک صندوق چوبی با نقش و نگاری طلایی.

با تمام وجود میخواستم بر سرم بگذارم ، وسوسه ای سیری ناپذیر ...

نهههه... دست هایم از حرکت ایستادند، فقط کافی بود تا انگشتانم از هم باز شوند و تاج روی سرم قرار بگیرد . خاطره ای در ذهنم جرقه زد ، داستان های مامان بزرگ ، تاج خون ، پری زادها و دیوهای خونخوار

قصه های مامان بزرگ پر از اتفاق بود ، داستان الماس خون اینجوری شروع میشد :

_ یکی بود ، یکی نبود ؛ غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ...

اون قدیم قدیما تو یه شهر دور پری ها زندگی می کردند...

_ چقدر دور؟

_ از اینجا تا اسمون ، خیلی دور

پری ها در صلح و صفا زندگی میکردند ، همه به هم کمک می کردند، اگه اشکی ریخته می شد تا تبدیل به خنده نمی شد دست نمی کشیدن..

_اسماشون چی بود؟

_ اسم های قشنگی داشتن، ناز پری بچه هارو ناز می کرد ، گل پری همه جا گل می کاشت ، سبز پری برگ های زردو سبز می کرد و کلی پری ...

پری ها یه ملکه داشتن ، اسمش عشق پری بود ، همه اونو دوست داشتن ، ملکه پری ها عاشق همه بچه هاش بود، مادر ملکه ها

_ چه اتفاقی افتاد مامان بزرگ؟

_صبر کن می گم عزیزم..

عشق پری یه تاج زیبا داشت ، الماسش زیباتر . سفیدِسفید ، نشانه خرد و روشن بینی . یکی از روزها ه‍مه پری ها دنبال سبز پری می گشتند ، برگ گلها و درخت ها زرد شده بود ، چند روز قبلش ناز پری گم شده بود ، دیگه کسی نبود که بچه هارو ناز کنه تا گریه نکنن . همه رفتن پیش عشق پری ، از صداها و زوزه های شبانه گفتن که همراه باد به گوششون می رسید، از گم شدن پری ها گفتن ، از له شدن گل ها

_ مامان بزرگ ، فهمیدن که این اتفاقا کار دیوهاست؟

_ نه عزیزکم ، صبر کن می رسیم بهش

عشق پری بچه ای داشت به اسم دیو پری ، با همه ی پری ها فرق داشتش دیو پری ، برای بقیه صدای خندیدن مثل موسیقی دریاها بود اما برا دیو پری زشت ترین صدای ممکن . همه پری ها با طیفی از نور می درخشیدند اما دیو پری با طیفی سیاه

عشق پری طینت دیو پری رو می شناخت ، اما به خاطر عشقش به دیو پری امیدوار بود که پسرش تغییر کنه ، آخه دلش نمی اومد اونو جایی محبوس کنه . دیو پری همیشه خواهان الماسی بود که زینت بخش موهای سفید ملکه پری ها شده بود .

_ پس گم شدن اون پری ها کار دیو پری بودش...

_ آره عزیزانکم ، دیو پری فهمیده بود که پری ها در کنار هم قدرتمندترن پس نقشه کشید تا این اتحادو از بین ببره ، ترس رو تو دل پری ها کاشت ، دوست هارو به هم بی اعتماد کرد ...

_آخرش چی شد مامان بزرگ ؟

_ آخرش عشق پری فهمید اما دیر شده بود، دیو پری به ملکه حمله کرده بود و بال هاشو شکونده بود ، موجودات شروری رو ک پیدا کرده بود تو شهر پری ها ول کرده بود ...

عشق پری که این اتفاق هارو دید گفت:« تو به خاطر یه الماس بی ارزش به هم نوعانت خیانت کردی ، پس من کاری میکنم کسی بتونه از این تاج استفاده کنه كه حاظر باشه به خاطر حفظ بقیه از خطرها جونشو فدا کنه .» با گفتن این حرف ها تاج رو از سرش بر میداره و نزدیک قلبش میاره ، به خنده بچه ها فکر میکنه ، سرسبزی و شادابی طبیعت ، شرشر رودخانه ها ، صدای بلبل ها ...

قطره اشكی سرخ از روی گونه اش سر میخوره و رو الماس میچکه .

همه جا با نوری قرمز میدرخشه ، وقتی چشم دیو پری عادت کرد به دیدن اثری از شهر پری ها ندید ، از تاج که تو لحظه اخر الماسش قرمز شده بود ، خبری نبود .

به خودش نگاه کرد ، دیگه بالی نداشت ، دستاش لطیف نبودن ، حالا واقعا دیو شده بود، یه دیو سنگیِ زشت

از اون موقع به بعد کسی از پری ها خبر دار نشد ، دیو ها روز به روز قوی تر شدن تا رسید به امروز

افسانه ها میگن، کسی که بتونه الماس خون رو بزاره رو سرش ، جانشین عشق پری میشه و همه رو از دست دیو ها نجات میده

_مامان بزرگ تاج وجود داره؟

با چشمکی بهم گفت : کی میدونه؟

و حالا تاج بالای سرم بود ، قرمز تر از قبل . منو به خودش فرا می خوند، از دستم رها شد و روی سرم قرار گرفت . خاطره ها همراه با اندوه‍ی کهن در ذهنم جای گرفتند...

پایان قسمت اول

قسمت دوم هفته بعد :دی


   
Ghazal، sat-lotfi70، Leyla و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
 

خیلی هم خوب...همه چیز به حا...

فونتش کوچیکه فقط چشمام در اومد!

منتظر بقیشم


   
Ghazal و wizard girl واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
MIS_REIHANE
(@mis_reihane)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 431
 

بسیار عالییی و گیرا مرسی

خسه نباشی((48))((48))


   
Ghazal و wizard girl واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
shaeremehr2
(@shaeremehr2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 160
 

نوشته خوبه خسته نباشی من که لذت بردم از داستان و موضوع منتظر ادامش هستم زودتر البته درجریانم که داره نوشته میشه به زودی گذاشته میشه خسته نباشی بیشتر به کارت ادامه بده میدونم موفق ممیشی تو بهترینی


   
Ghazal واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
amearhasan
(@amearhasan)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 17
 

قشنگبود واقعا . . . .منتظر دو ش همهستم. . . موفق باشی


   
Ghazal واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Leyla
(@leyla)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2523
 

باتشکر از دوستانی که تاپیکو بالا آوردن... :دی:دی

موضوع جالبی داره هرچند به شدت پیشنهاد میکنم یه دور دیگه نگاهی به علائم نگارشیت بندازی که خوندن متن رو راحت تر میکنن...

به امید اینکه تا انتها ادامه پیدا کنه :)


   
Ghazal، wizard girl و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
شروع کننده موضوع  

خیلی خیلی ببخشید که دیر شد ، وقت خالی کم پیدا میکنم بیام کافی نت

با باز کردن چشمانم ، خود را در سرزمین عجیبی یافتم که زیبا و بدور از هر گونه آلودگی بود ؛ دشت های سرسبزش که با گل بوته های صورتی و بنفش زینت داده شده بود ، با پس زمینه زیبایی از کوهای سر به فلک کشیده سبز ابی میدرخشید . آسمانی به زیبایی این ندیده بودم ، انگار فیروزه ها تشکیل آسمان داده بودند . محو تماشای این طبیعت زیبا بودم که فریادی توجه مرا جلب نمود .

_این کارو نکن ، به مامان پری میگما...

_ هه، شهامتشو نداری ، میدونی که چیکارا می تونم انجام بدم!

خدای من ، من به گذشته رفته بودم ، خیلی خیلی قبل تر از این اتفاق ها ؛ همه پری ها کوچک بودند . متوجه دیو پری شدم ، خاکستری رنگ بود ؛ رنگی بسیار زیبا که زیر نور خورشید می درخشید .

_ فرار کن ترسو ، هه ، تو هم مثل بقیه ای..

به تکه سنگی از روی حرص و ناامیدی ضربه ای زد و بعد از آه عمیقی شروع به حرکت کرد . من نیز به دنبالش رفتم ، به این فکر می کردم چطوری میتوانم کمک کنم . بعد مدتی راه رفتن به مردابی رسیدیم ،

مرداب محاصره شده با نی ها ، با نوازش نسیم در رقص و پیچ و تاب بود ؛ سنجاقک های خسته که با نور ملایم خورشید گرم می شدند ، با حرکت نی ها به اینسو و آنسو تکان داده می شدند و برای حفظ تعادل بال های شیشه ای شان را باز و بسته می کردند.

موهای آشفته پسرک در کشمکش با نسیم ، آشفته تر میشد . دیو پری به مرکز مرداب چشم دوخته بود ، گل نیلوفری در حلقه ای از غنچه ها شکوفا شده بود و با هاله ای صورتی رنگ می درخشید .

دیو پری بال هایش را باز کرد ، بال هایی که با رگه های طلایی می درخشیدند ؛ و به پرواز در آمد . با سنجاقک ها مسابقه می داد ، نزدیک به سطح آب پرواز می کرد ، برای اولین بار متوجه لبخندش شدم . چه زیبا می خندید . روی گلبرگ نیلوفر نشست و چشم به خورشید نارنجی در حال غروب دوخت که پشت کوه ها به خواب می رفت . هوا کم کم تیره تر می شد و ستاره ها می درخشیدند ، جیر جیرِ جیرجیرک ها و قورقور قورباغه ها نوای زیبایی را به وجود آورده بود .

_بازم تو ، از من چی می خوای؟

من آنقدر محو زیبایی اطرافم بودم که متوجه موجودی که کنارم ایستاده بود ، نشده بودم . موجودی سیاه ، سیاه تر از شب ؛ یک دیو بود . جثه دیو ها دو برابر پری ها بود .

_حقیقت!

_حقیقت چی...

_یا بهتره بگیم کی، برو ماجرای پری نفرت رو از ملکه بپرس ، اونوقت میفهمی.

بعد گفتن این حرف ، به محلی که من ایستاده بودم زل زد و با درخششی شوم در چشمانش همانطوری که آمده بود رفت .موهای تنم از ترس راست شدند و سرمایی کشنده در بدنم جریان پیدا کرد ؛ به خودم لرزیدم و سرم را تکان دادم ، گویا میخواستم با این کارم نگاه شومش را که درون ذهنم جای گرفته بود ، به بیرون پرتاب کنم .

متوجه دیو پری شدم ، با صورتی گرفته فکر میکرد . پریِ نفرت ، حتی تو داستان مادربزرگ هم اسمی ازش نبود . گذر زمان را تنها سکوتی که بر مرداب مستولی شده بود ، نشان می داد .

پارت دوم تالارگفتمان 1

نکته : کلشو ویرایش شده قرار میدم


   
sheyton-divane، Ghazal، sat-lotfi70 و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
 

ممنون زهرا بابت نوشته های قشنگت ((5))

فقط من متوجه نشدم راوی خودش هم یه پریه؟

توی داستان اول احساس کردم انسانه

ولی الان دچار تناقض شدم

راستی، جا داره توصیفاتو بیشتر کنیا :)


   
Ghazal واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
 

سلام...مرسی داستان قشنگی بود... کاش همرو بزاری تو پست اول ممکنه کسی به فکرش نرسه باید لابه لای پستهای دیگه رو بگرده!

تیکه اول پارت اول یکم گنگ بود... مگه راوی انسان نبود؟ چجوری داشت با یکی دعوا میکرد بعد یهو میگه تاجو میزارم رو سرم((62))


   
Ghazal واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Ghazal
(@scarlet)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 180
 

داستان قشنگیه منتظر ادامشم

فقط به نظرم یکم بی مقدمه پریدی تو داستان بقیه اشم زود بزار مرسی :دی


   
پاسخنقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
 

هیچی نمیتونم بگم فعلا به جز این که خیلی خوبه

ولی فونتش ریزه، چشمام در اومدددددددد... فونت ریز خوندن از اسکن خوندم سخت تره!!!!

دفعه پیشم گفتم فونتشو درشت کن خواهر!


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: