Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه : هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس

3 ارسال‌
2 کاربران
7 Reactions
2,230 نمایش‌
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

هرگاه به خود می نگرم به یاد حرف های پدرم می افتم که می گفت :

پسر عزیزم تا میتوانی بر آن ها چیره شو و جسمشان را مانند اموالت تصاحب کن .

من هام هستم و هیچ وقت نمی توانستم معنی این حرف او را بفهمم . همیشه یک چیزی به من می گفت :

این راه پدر من اشتباه است !

زندگی ما در زمین در میان کوه ها و دشت ها و غذای مورد علاقه مان ، تغذیه از روح انسان ها بود . ما تاریکی را دوست داشتیم و از روشنایی بیزار بودیم . شاید این سبک زندگی یکم خشن باشد ولی ما پذیرفته بودیم و راه زنده ماندنمان همین راهی که در پیش داشتیم بود .

پدرم از جد بزرگم ابلیس همیشه تعریف می کرد و می گفت :

او کار درستی کرده ما برتر از انسان ها هستیم وباید بر آن ها غلبه کنیم .

حرف هایش برایم تازگی نداشت ، حرف هایی بی سروته .

نژاد ما را همه شیاطین صدا میزدند و با جنیان فرق هایی داشتیم ، ما قوی تر بودیم ولی چهره هایمان از دود وآتش سرد ، قدمان به اندازه یک درخت کاج و چشمان قرمز داشتیم.

شاید برایتان جالب باشد که من اصلا تا الان که در خدمتتان هستم هیچ انسان را تسخیر نکرده ام . زیرا این روش را ناسالم میدانم البته چرا دروغ بگوییم گهگاهی وسوسه شدم که یک انسان را که خانه اش در نزدیکی محل زندگیم است را تسخیر کنم و از او تغذیه کنم ولی منطق نگذاشت این کار شرارت بار را انجام دهم .

پدرم همیشه با ناراحتی به من میگفت :

تو هیچ وقت یک شیطان خوب نمی شوی !

او همیشه سخت من را شکنجه می کرد و مادرم نیز فقط سرش را برایم تکان می داد او نیز از بی عرضگی من دلسرد شده بود .

این روال زندگی را دوست نداشتم از خانه بیرون رفتم و سال ها درازی را دور از خانواده بودم .

به کار های ابلیس که فکر میکردم تنم می لرزید او مدت هاست که در جهنم زندانی شده و حتی نمی تواند ب روی زمین بیاید او نمی میرد و تا قیامت در جهنم خواهد بود !

من از کار نژادم سخت در عذاب بودم و روز وشب به آن فکر می کردم برای غذا پیدا کردن با چهره ی یک گربه در روستا می رفتم و از غذای باقی مانده در سطل های آشغال استفاده میکردم زیرا این ها را بهتر از روح انسان ها می دانستم .

بعد از سال ها به خداوند پناه بردم تا شاید من را ببخشد و از جنیان پاک دامن بکند روز وشب دعا کردم . شبی همین طور که روی زمین نشسته بودم صدایی در گوش هایم پیچید صدای زیبایی بود .

آن صدا گفت :

هام به پیش پیامبر خداوند نوح برو و به او بپیوند تا خداوند توبه تو را بپذیرد .

من خوشحال شدم و از روی زمین بلند شدم و با تمام سرعت زمین را به دنبال پیدا کردن نوح گشتم .

او را در روستایی یافتم و باید یک جور به او نزدیک می شدم برای همین در جلد یک انسان پیش او رفتم . چون قدم بلند بود نمی توانستم در جلد یک انسان قد کوتاه باشم ، خودم را شبیه به یک انسان با قدی دو و نیم متر موهایی فرفری لباس بلند ومشکی صورتی کشیده در آوردم و به پیش نوح رفتم او در حال عبادت کردن با خداوند بود . زمین آن جا خشک بود و چندان محصول خوبی نمی داد این حس را داشتم .

پسر نیک سرشتش نیز کنارش نشسته بود . سلام کردم .

آنها صورتشان را برگرداندند و من را نگاه کردند .

حضرت نوح با لبخند گفت :

علیک سلام خوش آمدید برادر کاری داشتید ؟؟

پسرش نیز بعد از او جواب سلامم را داد .

من گفتم :

بله نبی خدا فقط اگر امکان دارد می خواهم تنها باشیم .

حضرت نوح گفت :

باشد مشکلی نیست

بعد با دستش به پسرش فهماند که باید برود ، پسرش با لبخند از من خداحافظی کرد و به طرف خانه رفت .

من گفتم :

یا نوح من به کمک تو نیاز دارم .

او گفت: از چهر ات پیداست که انسان نیستی بگو از کدام نژاد هستی ؟؟

من شکه شدم او از کجا فهمید که من انسان نیستم تعظیمی کردم و گفتم :

یا نبی من هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس هستم و می خواهم تو من را از این همه درد نجات دهی .

او گفت :

چه شده است که یک شیطان از نبی خدا کمک میخواهد تمام پسر عمو های تو برای وسوسه کردن انسان ها از هیچ تلاشی دریغ نمی کنند .

زانو زدم و با لحنی ناراحت گفتم :

تو را به همان خدایی که می پرستی من را با آن ها مقایسه نکن ، من شرمگینم که از نژاد چنین موجودات پستی هستم .

حضرت نوح از جای خود بلند شد وآمد ودستش را روی شانه من گذاشت و گفت :

تو شیطان خوبی هستی از خداوند متعال میخواهم تا تو را از نیکان قراردهد بلند شو .

من بلند شدم وتعظیمی کردم و گفتم :

از این به بعد به تو و نوادگانت ایمان می آورم تعظیمی کردم و غیب شدم .

بعد از هزاران سال زندگی در جنگی شرکت کردم جنگ ، خیر و شر بود ، پسر عمو ها و برادرانم را آن طرف میدان می دیدم که دارند به طرف ما می آیند .

جنگ سختی در گرفت هیچ کس در امان نبود من در آن جنگ به کمک یکی از شیر مردان آن دوران رفته بودم و به او کمک می کردم .

چند تن از برادران و پسرعمو هایم من را احاطه کردند و به من فحش میدادند و من را خائن خطاب میکردند و با قدرت های خود من را تا می توانستند زدند و من نیز مقاومت نشان دادم. از این طرف به آن طرف غیب می شدم وضربه ای به دشمن خود میزدم اما آن ها قوی بودند و من نتوانستم مقاومت نشان دهم و آن ها من را با چند از جادو های خود کشتند .

پایان


   
mis_reihane، alive، tars15 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
 

توصیفاتت بهتر شده ولی هنوز جای کار داره

مشکلات نگارشیت هنوز سر جاشه

تلمیح اخرشم یه کم ضعیف بود

من منتظر اون یکی داستانتم!


   
milad.m واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
milad.m
(@milad-m)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 615
شروع کننده موضوع  

@Ajam 96531 گفته:

توصیفاتت بهتر شده ولی هنوز جای کار داره

مشکلات نگارشیت هنوز سر جاشه

تلمیح اخرشم یه کم ضعیف بود

من منتظر اون یکی داستانتم!

ممنون بابت نظر سعی میکنم اون رو هم بنویسم وبگذارمش ...

یاعلی


   
sheyton-divane واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
اشتراک: