فایل پی دی اف داستان:
متن داستان:
گرمی عجیبی پشت دیدگانم پیدا شد؛ و تر شدن چشمانم را حس کردم، لحظهای همهچیز تار شد. داشتم اشک میریختم؟ من هنوز ذهنم تحت تاریکی ای که تحمل میکردم خود را نباخته بود. اما جسمم، جسمم داشت می گریست.
با پشت دست چشمانم را پاک کردم و باقدرت سرم را بالا آوردم، پیش رویم تنها وحشت بود، چیزی که هر روز با آن دست و پنجه نرم میکردم. نهیبی به خود زدم، نمیبایست خودم را میباختم؛ اما باآنکه میدانستم چه پیش روست بازهم نتوانستم جلوی ترسم را بگیرم. و نفسم به طور ناخود آگاه در سینه حبس شد.
دیوارها و سقف از جنس آیینه ای یکسره بود ... و درون آیینهها تصویرهایی از من ... درحالی که میان آیینه ایستاده و چهرهای بر صورت نداشتند به جسم واقعیم زل زده بودند. و روی زمین هزاران مار مختلف در هم میلولید. جهنم کوچک من!
من به آن توهمها دچار بودم! مارها و تصویرهای درون آیینه شروع هرروز من بود. بهسختی از جایم برخاستم. میدانستم توهماند! باور داشتم، اما آنقدر حقیقی بودند که مرا میترساندند. گاها به خود نفرین میفرستادم که چرا برای آن برنامه ی احمقانه داوطلب شده بودم. پروژهی قهرمان! دارویی برای ایجاد ابر قهرمانها! نابودگرانی برای جنگ!
تمام دنیا پول زیادی در این زمینه خرج میشد. پولهایی که بالاخره در آلمان جواب داده بود. شاید من میتوانستم کورسوی امیدی باشم که جهان را به سمتی هدایت کند تا بالاخره حکومتی جهانی شکل گیرد. از میان هزاران سرباز مرا انتخاب کرده بودند، سرهنگ پاول بک، البته درجه ام را پس از انتخاب شدن برای این ماموریت به من دادند؛ قبل از این برنامه من تنها یک سرباز معمولی بودم و به من مقام سرهنگی رسید. با تکرار کردن آن در ذهنم احساس خوبی به من دست داد، با اینحال به من قول درجات بالاتر را هم داده بودند، نمیبایست در آن مورد کوتاهی میکردم. باید تلاش میکردم تا سلولهای سیاه را فعال کنم، دارویی که توسط دکتر یوهان دورن ایجادشده بود تا مغز و عضلات را قدرتمند کند. دارو عوارض جانبی شدیدی نیز داشت. عوارضی که میتوانست مرا به مرز دیوانگی بکشد. آن توهمها!
تنها چیزی که مرا به کار وامیداشت و مانع از خودکشی من می شد آن بود که میدانست مآنها در حال تماشای من هستند. هرروز که بیدار میشدم روی میز کوچک کنار اتاقم که از جنس فلز؛ ونقرهایرنگ بود؛ ۳وعده غذا و دوز هایی از داروهای مختلف میگذاشتندکه میبایست مصرف میکردم. لباسی هم برای پوشیدن بود.لباسهایم را هرروز عوض میکردم.
چیز زیادی درون اتاق نداشتم. یک میله ی بارفیکس در گوشهیاتاق، چند دمبل که برای تمرینهایم بود که تنها برای سرگرم شدنم آنجا بودند. اگر سلول های سیاه جواب میدادند نیازی به ورزش کردن نداشتم. یک میز و آن تخت هم آنجا بود که هرروز با توهمهایم رویش چشم میگشودم. و در گوشهای هم دستشویی کوچکی قرار داشت. کاملاً شبیه یک زندانی بودم.
زمانی که درد آرام گرفت ملحفه را کنار زدم و پایم را به سطح زمین نزدیک کردم. متنفر بودم از آن لحظه. من میدانستم آنیک توهم بود اما ذهنم نه! آنقدر تلقین میکرد تا کاملاً حرکتشان را زیر پایم حس کنم، حالت لزجی داشتند که باعث ترس و چندش میشد. اما بعد از مدتها زندگی کردن در میان مار ها، کم کم ترس از بین رفت اما حس بدی که توهمشان بر کف پایم ایجاد میکرد نمی گذاشت به درستی راه بروم. بهسختی از جایم برخاستم، سعی میکردم نادیدهشان بگیرم ... اما ذهنم آنقدر باورشان میکرد که نمیشد! با هر حرکتشان تمام انعکاسهای دفاعی بدنم فعال میشد و فراموش میکردم که واقعی نیستند. روزم طبق معمول بهسرعت میگذشت، صبحانه را خوردم و به ورزش مشغول شدم و بعد به سراغ ناهار رفتم و ادامه ی ورزش. تقریباًدر کل طول روز کارم آن بود؛ ورزش، ورزش و بازهم ورزش. نیازی به ورزش نداشتم اگر سلول های سیاه فعال میشدند. اما تنها چیزی بود که باعث میشد در آن روزهای کسالت بار و تکراری خودکشی نکنم.
برایم جالب بود که تصویرهای بدون چهرهام باآنکه ثابت ایستاده بودند اما جدیداً با حرکت دستهایم، آنهاهمدستهایشان حرکت میکرد.
گاها بهصورت بدون چهرهشان آنقدر زل میزدم که چهرهیخودم را از یاد میبردم. تنها چیزی که مرا از آن فراموشی نجات میداد عکس کوچکی بود که من و دکتر یوهان قبل از شروع پروژه گرفتیم. آن زمان موهای بورم کوتاه بودند اما حالا بهواسطه ی خوردن داروهای مختلف همه ریخته بودند، و هیکلم شاید از آن زمان کمی بزرگتر شده بود. جز تمرین کار دیگری نداشتمو چهرهام ... دلم برای دیدن چهرهیام گاهی تنگ میشد. دلم میخواست بدانم چه تغییری کردهام. مردمکهای سبز رنگم ... آنقدر دلم میخواست آنها را ببینم که احساس میکردم غم دوری عزیزی را درون خود دارم.
یتیم بودم و به فردی نیز علاقه ی عاطفی یا خاصی نداشتم که ذهنم را مشغول کند؛ با تمام وجود خود را وقف آن پروژه کرده بودم. جمله ی دکتر مرا بیش از پیش متمرکز میکرد�تو قهرمان این مردم هستی�.
به آخرین داروی آن روز خود چشم دوختم. دوز دارو حداقل دو برابر شده بود. کمی ترسیدم. این دوبرابر شدن داروهای قدرتمند که برای بیداری سلولهای سیاه به من میدادند . . . این دارو میتوانست مرا بکشد. به مارهای زیر پایم نگاهی انداختم، یکی از آنهابهآرامی از پاهایم بالا میآمد. تنم مور مور شد و تمام وجودم از ترس لرزید. دارو را گرفتم، شبیه به لیوانی پر از آب سبزرنگ بود.بهطور ناگهانی در دو قلپ همه را سر کشیدم. میدانستم آن داروها آنقدر بدمزه بودند که اگر بهسرعت نمیخوردم امکان نداشت تا آخر بتوانم تمامش کنم. از طعم تلخ و ترشی که درون دهانم پخش شدبهطورناخودآگاه لیوان را انداختم، تلخیاش همانند دردی درون وجودم جولان داد و هنگامیکه درد گویا به وسط سرم رسید، روی زمین افتادم.مارها که جزئی از توهم من بودند گویا اصلاً حس نمیکردند که رویشان افتادهام. تنها سعی کردم دهانم را ببندم، چون تجربه داشتم که یکی از آن مارها وارد دهنم شود و جدا تجربهیدلپذیری نبود.
نمیدانستم چه مدت بود که آنجا بودم،اما صدای خندههایی ریزی در اتاق باعث شد از جای بپرم. ماهها بود که جز صدای خودم، صدای فرد دیگری به گوشم نخورده بود.
با ترس از جای خود برخاستم ... و برای لحظهای به تصویرهایم خیره شدم که لبخند میزدند؛ لبخندشان بهسرعت محو شد، گویی جذب صورت تهی شان شده بود.
بهآرامی به سمتشان حرکت کردم.
_ چرا ساکتید؟
بهآرامی گفتم و صدایم هر لحظه بلندترمیشد! دیگر نمیتوانستم تحملکنم. طعم تلخ دارو و فشاری که به ذهنم میآمد ... ترسها داشتند مرا روانی میکردند.
_ حرف بزنید لعنتیا!
آن تصاویر بدون چهره باز به حالت خشکشان برگشته بودند، حتی دستهایشان هم تکان نمیخورد.
_ هی با شمام!
با تمام وجود فریاد کشیدم و از درون شکستم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم.
_ من رو از این زندان بیرون بیارید، دیگه نمیتونم تحملکنم! لعنت به قهرمان شدن! یکی منو نجات بده! من نمیخوام دیگه اینجا باشم!
شروع به اشک ریختن کردم و روی زانوهایم فرود آمدم. احساس جنون میکردم. احساس نفرت و خشم و بی تفاوتی که به شکل عجیبی در هم تنیده شده بودند.
_ من دیگه ... دیگه نمیتونم ... نمیخوام قهرمان باشم! لعنت به شما! لعنت به این زندگی!
نمیدانم چرا شروع به خندیدن کردم. شاید بدلیل فهمیدن آن بود که تلاشم کاملا بی نتیجه است، شاید هم به زندگی احمقانه ام میخندیدم.
همراهی شدن با چند صدای خندیدن دیگر باعث شد لحظهای بدنم خشک شود. آن جنون و خوشحالی پوچ از بین رفت و ترس ناگهانی جایش را گرفت. خندههایی شیطانی و آرام که از همه طرف شنیده میشد ... شاید منبع صدا مغز خود من بود. هرچه که بود سرمایی تاریک را درونم پخش کرد.
سرم را بالا آوردم. به تصویر خشکشدهام زل زدم ...
به ناگاه حرکت کرد و گویی به سطح آیینه برخورد کرد. به آیینه ضربه زد و حرکت ناگهانیاش باعث شد از ترس به عقب بپرم.
اطراف را نگریستم، همهی تصویرها به آیینه چسبیدند، دست راستشان را عقب برده و به سمت آیینه کوبیدند. گویی میخواستند از دنیای پشت تصاویر عبور کنند و وارد مرزهای واقعیت بشوند.
آیینهها بهآرامی موج برداشتند، گویا از جنس آب بودند و آنها داشتند عبور میکردند. داشتند وارد واقعیت میشدند. دستشان که شروع به عبور کردن از آینه کرد، فهمیدم چیزی درست نیست. دستشان سرخرنگ بود، گویا عبور از شیشه ماهیت تصویرهای مرا تغییر میداد. از ترس یخزده بودم.
زیر لب بهسرعت زمزمه میکردم:
_ این واقعی نیست ... این توهمه ... نه واقعیت نداره ... باور نکن ... نترس ...
اما ترس هرلحظه بیشاز پیش وجودم را پر میکرد. زمانی که سر آنها به عنوان دومین عضوشان از آیینه عبور کرد وارد شکی ناشی از ترس شدم.
دهانشان تا کنار گوشهایشان امتداد داشت و لبخندی بزرگ را پدید آورده بود، پوستشان سرخ رنگ بود و جمجمه یکی انسان را نداشتند، روی پیشانی شان چیزی همانند دوشاخ وجود داشت.گوشهایشان تیز بود و پوست صورتشان کلفت و پر از چروک؛چشمهایش کوچک و کاملاً سیاه بود... آن شیطان داشتند میآمدند تا مرا بکشد.
- نه! فقط یه توهمه ... اما دارن میان! باید فرار کنم ... به کجا؟ ... باید فرار کنم! مهم نیست!
بهسرعت از جایم بلند شدم. یکی از آنها هیس هیسی مار مانند کرد، دهانش را باز کرد و ردیف دندانهای بزرگ و زبان دوشاخهاش را به نمایش گذاشت.
از ترس بدنم بهطور محسوسی میلرزید. با وحشتی شدید به سمت یکی از گوشههای جهنم خویش دویدم. شیاطین داشتند میآمدند و میبایستمیگریختم.
تمام وجودم را جمع کردم، از تکتک سلولهای بدنم نیرو گرفتم. پایم نزدیک بود روی یکی از مارهای توهمی برود و ذهنم مرا زمین بزند اما تعادل خود را بدست آوردم و پریدم و با تمام وجود بر سطح آیینه مشت زدم.صدایی شبیه انفجار داشت. فکر نمیکردم بشکند! بهاندازهی یک نفر بازشده بود و من بیرون زندان روی زمین افتادم ...
آیا منظره ای که می دیدم توهمی دیگر بود؟
از جای خود برخاستم و به اطراف نگاهی کردم. زمین و هرچه اطرافم بود به شکل یک کارخانه ی قدیمی بود البته اگر آن مکعبهای آبیرنگ را در نظر نمیگرفتم. مکعبهایی که انسان هایی درون آنها بودند، فریاد میکشیدند و به دیوارهٔشیشهای آن چنگ میانداختند ... یعنی من تنها مورد آزمایشی نبودم؟ در سمت راستم شخصی از درون سلولش فریادی گوش خراش زد. رویم را به سمتش برگرداندم. برای لحظه ای ساکت شد و ثانیه ای بعد سرش از درون منفجر شد. برای لحظه ای ترسیدم. متوجه شدم که عمده ی افراد درحال مرگند یا مرده اند. آنها در آزمایش شکست خوردند؟ اما من پیروز شدم. من موفق شدم. بجای هیچ احساس همدردی تنها غرور درونم شعله میکشید. تمام فکرم را جایگاه بالاتری که میتوانستم کسب کنم پر کرده بود.
به اطراف نگاهی انداختم، آنجا متروکه بود. خارج مکعبها هیچ انسانی یافت نمیشد، گویی آنها را در این مکان متروکه پنهان کرده بودند. بین مکعبهایی که درون بعضیشان افراد مختلف فریاد میکشیدند قدم زدم. آزمایشهایی همچون من.
صدای هیس هیسی به گوشم رسید. شاید آن شیاطین هنوز در تعقیبم بودند. پس سرعت حرکتم را بین مکعبها بیشتر کردم. حال که به شکل عجیبی از توهم در آمده بودم دیگر علاقه ای به بازگشت به آن نداشتم. آنجا شبیه انباری بزرگ بود که انتهایش بهسختی دیده میشد. نمیدانستم چند هزار نفر در آن زندانها اسیرند، برایم مهم هم نبود من بزودی قهرمان میشدم.
پابرهنه روی سطح سنگی و نم گرفته ی آنجا میدویدم. با شروع حرکت تازه متوجه انرژی عظیمی که در دستان و پاهایم بود شدم. احساس میکردم قادر به انجام هرکاری هستم. در حین تست جسمم حرکتی را در سمت چپم احساس کردم و بهسرعت برگشتم.
از درون تاریکی یک ربات خارج شد. شبیه کره ای بود که روی چهارچرخ قرارگرفته و یک نمایشگر در مرکزش قرار داشت. شروع به صحبت کرد و هرچه که میگفت روی نمایشگر تایپ میشد.
_ تست شمارهی۱۳۵ تبریک میگم. شما اولین تستی بودید که زنده مونده. دکتر یوهان مایلند شما رو ببینند.
۱۳۵؟ یعنی قبل از من بیش از صد نفر تحت آن آزمایشات رفتند. اما یوهان به من گفته بود من اولینم! البته اهمیتی نداشت که چندم بودم. من از آزمایشات سربلند بیرون آمدم.
آن ربات مرا به کجا میبرد؟
صدای هیس هیس دوباره به گوشم رسید. ترسیدم و به ربات گفتم:
_ سریع تر حرکت کن.
_ البته!
او سریع حرکت می کرد و من هم تقریباً کنارش میدویدم.
در حال دویدن پرسیدم:
_ ما دقیقاً کجاییم؟
انبار چهارم، طبقه ی منفیه ۵ از آزمایشگاه اول دکتر یوهان.
به چیزی شبیه آسانسور رسیدیم. دستی فلزی و مار مانند از از بدن ربات خارج شد، در انتهای دستش نوری آبیرنگ می تابید. آن نور را مقابل سوراخی روی دیوار گرفت و درب آسانسور باز شد.
وارد شدم اما او نیامد. گفت:
_ پیام ورود شما رو به دکتر یوهان فرستادم. ایشون در طبقه ی هشتم منتظر شما هستند.
و قبل از آنکه چیزی بگویم درب بهسرعت بسته شد.
به اطراف نگاهی انداختم. آسانسور با فضای کثیف و نم گرفته ی آن انبار تفاوت فاحشی داشت. تمیز بود و مانند زندان من کمی دیوارهایش میدرخشید.
بهسرعت به طبقه ی هشتم رسیدم و درب باز شد. دکتر یوهان دقیقاً پشت درب آسانسور بود! کمی پیرتر، موهایش سفیدتر و کمی لاغرتر. از دیدن من بهشدت تعجب کرده بود. شاید شگفت زدگی بود ... و شاید ترس!
_ تو ... تو ... زندهای؟
_ نباید باشم دکتر یوهان؟
شروع به خندیدن کرد.
_ از بین بیش از ۵۰۰ تست آزمایشگاهی تو زنده موندی!
سپس به تبلتی که همراهش داشت نگاهی انداخت و گفت:
_ و بقیه همه مردن... میدونی ... اون آزمایش بااینکه نتایج درخشندهای میتونست داشته باشه شکست خورد! هزینههای هنگفتی صرف شد و راضی کردن دولت برای این کار و مرگ همهی موردهای آزمایشگاهی ... واقعاً سخت بود ... پس آزمایش کنسل شد!
_ حالا که من زندم! من قهرمانم! توهمها از بین رفتن! انرژی زیادی توی دستام دارم! احساس میکنم هر ثانیه بیشتر از قبل میشه!
و من دروغ نمیگفتم! انرژی زیادی داشتم که میتوانستم کوهها را جابهجا کنم!
به اطراف نگاهی انداختم. در آن سالن که آسانسور به آن متصل بود و رو به روی درب آسانسور ایستاده بودیم وسایل چندانی وجود نداشت. مشتم را به دیوار کوبیدم و رد عمیق مشتم بر دیوار فلزی باقی ماند. هیچگاه آنقدر احساس قدرت نداشتم.
دکتر یوهان بهجای مشت نگاهی دقیق انداخت و گفتم:
_ ببین! جواب داده!
_ حتی اگه تو درست بگی هم نمیشه ... درسته که سلولهای سیاه تونستن بالاخره فعالیت کنن! همین که اون شیشهها رو شکوندی و بیرون اومدی نشون میده چقدر به قدرت بدنیت اضافهشده ... اما حدود یه ماه بعد از وارد شدن شما به تست، یه کشف جدید صورت گرفت و ... نوع دیگه ای از ابر انسانها رو تونستیم تولید کنیم. اونها مثل سلولهای سیاه قدرتمند نیستن؛اما آزمایش صد در صد جواب داد ... تازه اونها مثل تو تغییر نکردن.
_ چ ... چی؟
_ با من بیا!
همراه او درسالن قدم زدم.
_ تغییراتی که تو کردی چشم گیره. فکر کنم به خاطر کالی باشه.
_ کالی؟
_ داروی آشفتگی ذهن. تنها چیزی که کشفشده و میتونه سلولهای سیاه رو فعال کنه که خودشم باید تحت اون شیشهها ایجاد بشه. واقعاًهزینههای زیادی برای این کار انجامشده ...
و نگاه بدی به من انداخت و گفت:
_ و به نظر ارزشش رو نداشته! البته باعث خوشحالیه که میبینم تئوری هام همه واقعین!
من گیج شده بودم! توانایی درک حرفهایش را نداشتم.
_ یعنی تو ... تو میخوای بگی که ... دارو ... توهم ...
ایستاده بودم، با دست سرم را گرفتم و سعی در آرام کردن خود داشتم.
دوباره صدای هیس هیس آن موجودات شیطانی آمد. با ترس برگشتم و به اطراف نگاهی کردم. هیچچیز نبود ...
دکتر یوهان چند قدم جلوتر از من با بیخیالی راه میرفت.
_ یعنی توهمها عوارض دارو نبودند؟
_ البته که نبودند! واقعاً فکر کردی داروهایی که من میسازم عوارض جانبی دارند؟ کالی یه فعال کنندس.اون رو هم من نساختم. فقط بهطور اتفاقی فهمیدم روی سلولهای سیاه تاثیر داره. کالی رو برای شکنجه و مجازاتقاتلها و جانیها استفاده میکنند.
_ یعنی ... تو ...
_ خب، این چیزها نباید به گوش مردم برسه! که ما اینقدر افراد رو شکنجه دادیم تا بمیرند!
هنوز حرفهایش را بهدرستی درک نمیکردم که دو موجود؛ شبحوار از پشت سرش آمدند و مرا به دیوار کوباندند و دستها و پاهایم را قفل کردند. دو فرد هیکلی که هردو لباسی یکسره داشتند و چشمانشان به رنگ آبی بود. حلقهایآبیرنگ درون تاریکی چشمانشان.
_ با دو نفر از بهترین محافظین من آشنا شو. اونها بهت کمک میکنند تا با یک مرگ بدون درد به آرامش برسی! تازه جهان خوشحال خواهد شد که یک هیولایی مثل تو زاده نشه.
او را درک نمیکردم ... نمیخواستم بمیرم ... در شگفتی و بهت بودم، نمیدانستم چه کنم! فکر میکردم قهرمانم ... اما میخواستند مرا همچون آشغال دور بیاندازند؟
خشمگین شدم! در آن لحظه تنها فکر من کشتن او بود!
_ تو چطور جرات می کنی؟!
سلولهای سیاه بیشتر از هرلحظه بر قدرت من افزودند، به نحوی که آن دو ابر انسان محافظ نیز نتوانستند مرا متوقف کنند و با قدمهایی آهسته به سمت یوهان رفتم. باید او را میکشتم!
یکقدم ... دو قدم ...
به نظر میرسید که عین خیالش نیست. گفت:
_ فکر کردی زمانی که از اینجا بیرون بری بقیه باهات چیکار میکنند؟ واقعا فکر می کنی با این قیافه یک زندگی معمولی داری؟ شاید هم هنوز نمیدونی چه شکلی شدی!
دوربین جلوی تبلتش را فعال کرد و صفحه را به سمتم گرفت تا همانند نگریستن در آیینه خودم را ببینم!
درون تصویر آن موجود شیطانیای بود که پیوسته دنبالم میکرد. پوست سرخ و کلفت. دهانی که تا کنار گوشهایش کشیده شده بود. زبان بلند و مار گونه و صدای هیس هیسی که به او تعلق داشت ... من همان شیطان بودم ...
به دست خود نگاهی انداختم ... در چه زمان تغییر کرده بود؟ چرا تاکنون متوجه نشده بودم؟
باید آن دکتر خبیث را میکشتم! او باعث همه آن مشکلات بود. بهسرعت دست راستم را در چند جهت حرکت دادم و از دستان یکی از محافظان خارج کردم و به سمت گلوی او خود را پرتاب کردم.
با آرامش تمام دستم را گرفت و پیچاند و در حالتی گرفت که نتوانم تکان بخورم؛ با لبخند گفت:
_ چرا فکر میکنی من خودم رو یک ابر انسان نکردم؟
به یکی از محافظان اشاره ای کرد و محافظ از پشت خود یک کلت کمری خارج کرد و به سمت یوهان انداخت.
یوهان کلت را به سمت سر من گرفت و گفت:
بدرود قهرمان ...
خیلی هم خوب...از پایان های غیر منتظره خوشم میاد خیلی خیلی ولی وقتی بد باشن و غیر منتظره.... عاشقشونمممممممممممممممممممممممممممم
خیلی لذت بردم.
تا لحظه آخر میخکوب شده بودم.
ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش