روى قلب عاشقم,پا ميگذارى مى روى.ارزو را در تمنا,مى گذارى مى روى.
بى تفاوت از کنار گريه ها رد مى شوى.
رود رامديون دريا مى گذارى,مي روى.
از همان اول برايت بودنم فرقى نداشت.
باورش سخت است,تنهاميگذارى مى روى.
با نگاهت طعنه برانديشه هايم مى زنى.
اين غزل راهم که,زيباميگذارى مى روى.
سهم من,شايدفقط يک اشنايى از تو بود.
زير لب ناگفته ها را ميگذارى مى روى...
....................................................................
ای مردمان بگویید آرام جان من کو
راحت فزای هرکس محنت رسان من کو
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو
هرچند در کمینه نامه همی نیارزم
در نامه ی بزرگان زو داستان من کو
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو؟؟؟
....................................................................
ﺩﻳﺪﻣﺶ ﺍﻣﺎ ﭼہ ﺣﺎﺻﻞ ،ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻋﺸﻖ ﭘﻴﺸﻴﻦ ﺭﺍ ﺯﺧﺎﻃﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺁنکہ ﺭﻭﺯے ﺑﺮﻕ ﭼﺸﻤﺶ ﺗﺎﺭﻭ ﭘﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮔﺴﺴﺖ
ﺧﺎلے ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﻮﺱ ، ﺩﺭ پیلہ ﺍﺵ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﭘﻴﺶ ﺭﻭﻳﻢ ﺑﻮﺩ ،ﺍﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻴﮕﺎنہ ﺍے
ﻫﻤﭽﻮ ﮔﻠﺒﺮگے کہ ﺗﻴﭙﺎے ﺧﺰﺍﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﻏﺮﻕ ﺭﻭﻳﺎﻳﺶ ﻣﻨﻮ ﺍﻭ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﻓﺴﺮﺩگے
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻗﺎبے کہ عکسے ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﭘﮋ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﺁنکہ ﺩﺭ ﺭﻭﻳﺎے ﻣﻦ ﺯﺍﺋﻴﺪﻩ ﺷﺪ ﺍﻳﻨﻚ ﻛﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺖ ، ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﮔﻮئے ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
......................................................................
نیستی! آغوش من احساس سرما می کند
پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند
صبح تا شب در اتاق کوچکی زندانی ام
مادرم با من سر این عشق دعوا می کند
زخم بر خود می زنم ، تا درد از حد بگذرد
بعد تو تنها مرا اندوه ارضا می کند
می گذارم سر به روی شانه ی تنهایی ام
غم بساط اشک هایم را مهیّا می کند
بالشی که شاهد هق هق زدن های من است
توی گوشم با همان لحن تو نجوا می کند
حال دنیایم وخیم ست و نگاهم عشق را
از سکوت کهنه ی عکست تمنا می کند
بی تو بر تصویر تلخ زندگی زل می زنم
مرده ای در آینه گاهی تقلا می کند
......................................................................
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
عالی بودن خیلی ممنون