داستان کوتاه سیروان
برف.تک تک دانه هایش با نظمی چنان شکل گرفته بودند که هوش از سرم می برد.بلور های زیبایش همیشه مورد تحسینم بود،و رنگ سفید خیره کننده اش همیشه به من احساس سرگیجه ای خوشایند می داد.نرمی و مخملی بودنش صفت دیگری بود که مرا بیش از پیش شیفته می کرد...
اما نه امروز.
نه امروز که تک تک سلول هایم در شرف یخ زدن بودند و دیگر امیدی به پیدا کردن او نداشتم...نه امروز که سرمای ذهنم بر سرمای هوای کوهستان پیشی گرفته بود و مرا در اندوه سرد نیافتن کسی که خودم به دامان کولاک فرستاده بودم، دفن کرده بود.به سختی از توده یخ روبه رویم بالا رفتم.تا چشم کار می کرد برف بود و برف...صخره های عظیم پوشیده شده از برف اطرافم را گرفته بود و اگر تنها بودم تا الان مرده بودم.
آرتین به من نگاه کرد و گفت:«عجله کن،مواظب باش عقب نمونی.» ای کاش میدانست که عقب ماندن من از سر خستگی نیست...به خاطر سرما نیست.تنها به خاطر اندوهیست که درون سینه ام را پر کرده.اندوهی که نه با حرف بیان می شود،نه با گریه و نه با هیچ چیز دیگری.انبوه اندوه من همچون دیوی که آدمی را می درد،در حال دریدن ذهن من است...
قدمی جلو گذاشتم و در کنار اعضای گروه جستجو قرار گرفتم.همه ناراحت و کلافه بودند...سه روز بود که می گشتیم ولی گمشده مان را نمی یافتیم.گمشده ما...گمشده من.
احساس تنها بودن بعد از یک عمر داشتن محافظی مانند او،فرصت را غنیمت می شمارد و بر من میتازد.همیشه به نحوی از من محافظت می کرد که گویی باارزش ترین فرد تمام هستی هستم...و نیستم!!!به هرچه که میپرستی سوگند!!!!من مهم نیستم!من با ارزش نیستم و اصلا من هیچکس نیستم!
-«ای کاش،تنها ای کاش که...»با عصبانیت خودم را توبیخ می کنم.همین افسوس ها کار مرا به اینجا کشانده...به جایی که تنها آرزویم محال ترین آرزوی من است.حامی من،محافظ من،جایی در دل این برف هاست.و او زنده است،باید باشد.باد زوزه می کشد و من در پوستینم به خود میلرزم،قدم هایم آهسته شده و درحال عقب افتادن ازگروه جستجو کوهستان هستم.به سرعتم می افزایم.
یادم می آید زمانی را،که سیروان با آسودگی خاطر می خندید و سعی در شاد کردن من داشت...منی که منی که هیچگاه در زندگیم شاد نبودم،همیشه افسوس چیزی را می خوردم که نداشتنش را بزرگترین مشکل جهان می دانستم.سیروان این را می دانست،و همیشه تلاش داشت به من بفهماند که زندگی جدالی ست از بی عدالتی ها،بی انصافی ها.اگر امروز چیزی را که نداشتم به دست بیاورم،ممکن است فردا افسوس چیز دیگری را بخورم.پس این کار چه فایده ای داشت؟چرا اندکی نیمه پر لیوان را نبینم؟
نفهمیدم.به گمانم نمی خواستم بفهمم.آن قدر غرق افسوس مانند دیگران نبودن شده بودم که زندگیم دیگر زندگی نبود.همیشه این حرف های او را پای درک نکردنش می گذاشتم.پای این می گذاشتم که او هرگز درد من را نچشیده و به همین خاطر این چنین حرف های زیبا،ولی بدون فایده و ثمری می زند.
اما سیروان نیز پا به پای من از ناراحتی من زجر می کشید.
گناه او نبود که من موهبت نداشتم،گناه او نبود که در میان انبوه افراد نیرومند و زیبا،من تنها دختری بی هیچ استعداد جادویی،بی هیچ فریبندگی سحرآمیزی بودم.گناه او نبود که من نمی توانستم با این موضوع کنار بیایم.چرا او می بایست تاوان بدهد؟چرا او؟شاید باید قبول می کردم و جلوی او را می گرفتم...ولی آن قدر رسیدن به خواسته ام دورنمای شیرینی داشت که ترس چشمانش را نخواندم.ترس چشمانش،و غم عمیق ناشی از رنج خودم.
غمو خودخواهی پیروز شد.
به او گفتم که برود،و او رفت.من برادرم را درسخت ترین وقت زمستان از کوهستان بالا فرستادم تا از چشمه «آواره» برایم آب جادو بیاورد،تنها راه برای اینکه مثل دیگران باشم،تنها راه برای این که موهبتی داشته باشم.ذره ای به این فکر نکردم که شاید محافظ من با تمام ویژگی هایش،با تمام قدرتش و با تمام جادویش یک انسان باشد،یک انسان.محافظم،حامیم، هرچه قدر قوی باشد باز هم یک انسان فانی است...
یادم می آمد که هردو کودک بودیم.با چشمانی که از شور و نشاط می درخشیدند از خانه بیرون میزدیم و به سمت رودخانه می دویدیم.همیشه عادت داشت بگوید:«سروه،تا به حال کی دیده ای که کسی مثل من در نامش شیرجه بزند؟»و قهقهه میزد!!!من هم همیشه در جوابش می گفتم:«درسته که ندیدم،ولی تو به من بگو!تا به حال کی دیده ای که کسی، مثل من در نامش قدم بزند، نفس بکشد و زندگی کند؟» و او لبخند میزد،به آرامی به من نزدیک می شد و قبل از اینکه کوچکترین عکس العملی نشان دهم مرا در سیروان می انداخت!!!نمی دانم چطور بود که حتی با دانستن این که این اتفاق می اقتد،همیشه و همیشه غافلگیر می شدم...
پدرم از تولد کودکی مثل من،کودکی که حتی قادر به ایجاد یک جرقه جادو نبود شادمان نبود.مادرم نیز رنج می کشید که کودکان همسن مرا می دید که در هوا معلقند یا هاله ای از نور آن ها را در بر گرفته.تنها برادرم بود که بی هیچ چشم داشتی مرا دوست داشت.او تنها کسی بود که باعث می شد گاهی در کویر زندگیم،نسیم خنکی بوزد...تنها کسی بود به فکر من بود و هیچ چیزی را از من دریغ نمی داشت.
و من،همان کسی هستم که باعث شد او به آن سفر جهنمی برود.فکر می کنید نمیدانستم که زنده ماندن از این سفر،حتی برای موهبت داران نزدیک به غیرممکن است؟و حتی اندک افرادی که از این سفر موفق بیرون می آمدند هرگز مانند قبل نمی شدند.چشمانشان هولناک ترین چیز هارا دیده و دستانشان سرد ترین مکان ها را لمس کرده.چگونه می شود از این سفر سالم بیرون آمد؟
سیروان زنده است،باید باشد.من باید به او بگویم که دیگر جز او هیچ چیز برایم اهمیتی ندارد...باید به او می گفتم.دیگر برایم مهم نبود که بدترین کابوس هایم همیشه تمسخر دیگران و ناامیدی پدر و مادرم بود،زیرا که کابوس جدیدی این روز ها به سراغم آمده بود،کابوس زندگی بدون سیروان.
در میان این همه برف ،راه رفتن بسیار دشوار است.همانطور که پیش میروم،برف اندک اندک شروع به باریدن می کند،باد وزش خود را شروع کرده و از گوشه و کنار جستجو زمزمه ی استراحت و اطراق کردن به گوش می رسد.رئیس گروه رای به اطراق می دهد، چند کیلومتر دیگر پناهگاهی در دل کوهستان است ما هم اینک به آنسو میرویم.
حقیقتش این است که چیزی از طوفان و کولاک نمی فهمم،تنها دلم می خواهد به راهم ادامه دهم.نمی خواهم از جستجو دست بکشم ولی...جز همراهی با گروه شانسی برای من وجود ندارد.
به سوی پناهگاه و محافظ کوهستان به راه می افتیم.اکنون فکر کردن نیز برای من دشوار شده...ولی من باید فکر کنم،من باید به یاد بیاورم.
واقعا آن روز چه شد؟روزی که پسر کدخدا ،سالار، سر راه ما قرار گرفت و شروع به تمسخر من کرد؟شاید چیزی درون من تکان خورد،چیزی که قبل از آن نمیدانستم اهمیتی دارد...نمی دانم شاید غرور بود که تنها با شکستنش متوجه وجودش شده بودم،شاید هم اندوه...درست نمیدانم.تا قبل از آن برایم مهم نبود که مانند دیگران نیستم،که جایی در دنیای پر از نور و رنگ جادو ندارم.برایم مهم نبود که هروقت خورشید طلوع یا غروب می کند مانند دیگران به سمت آن کشیده نمی شوم تا منبع جادویم را در بهترین زمان نظاره کنم.چه اهمیتی داشت که جرقه نور از نگاهم بیرون نمی جهد؟من که بدون آن هم شاد بودم!
ولی دیگر نه.از آن روز به بعد،ساکت و افسرده شده بودم.چیزی مرا شاد نمی کرد و حس می کردم برای هیچ کس،حتی سیروان،کوچکترین اهمیتی ندارم.سیروان از شدت ناراحتی به مرز جنون رسیده بود...تمام تلاشش را می کرد که به من بقبولاند من مشکلی ندارم.موفق نبود،ولی عاقبت غم من او را تسلیم کرد، تصمیم گرفت راه حلی برای مشکلم پیدا کند.
هدف را که پیدا کرد،دیگر نوبت او بود که تمام مدت سکوت اختیار کند.روز و شب به دنبال راه حلی می گشت که از نظر دیگران وجود نداشت.گاهی او را دیوانه می خواندند و گاهی ابله،که چرا برای خواهری که از پست ترین جادوگران پست تر است این چنین عمرش را تلف می کند...
ذهن من همچنان بر روی اندوه نداشتن جادو متمرکز باقی مانده بود.حتی وقتی که با من وداع گفت،همچنان نفهمیدم که چه چیزی را از دست میدهم.لعنت بر من!آیا جادو انقدر ارزش داشت که سیروان مرا برایش قربانی کنم؟ولی من نمیدانستم نمیدانستم...
نمیدانستم.
مادرم دیگر به من نگاه نمی کرد و حتی با من سخن نمی گفت.پدرم اما همیشه به من خیره بود، با چشمانی که گاهی نفرت در آن جای می گرفت و گاهی اندوه آن را از هر حس دیگری خالی می کرد.
راه حلی که سیروان به آن دست پیدا کرده بود،یکی از افسانه های قدیمی بود.بر دستنوشته ای که همانند تمام وسایل دیگر زمان کوچکترین خدشه ای به آن وارد نکرده بود و انگار همین دیروز نوشته شده بود.راستی،در آن چه نوشته شده بود؟سرما ذهنم را مخشوش کرده...
آه،به خاطر آوردم!
«ای خالی از نور،ای خالی از مهر..به کوه اندر آن چشمه رنگین،تو می یابی مهر خویش را.ولی بدان که وقت بس تنگ است و کوه دور،دور،دور....چشمه گر باشد و گر نباشد تو بیا،باشد که نور در تو رخنه کند،و باشد که معنای خویش را بیابی...بنوش آن آب جادو را،بنوش از آن.ای بیگانه بی مهر،بنوش از آن در این چشمه.در این چشمه آواره...
تو بیا...بیا.»
همین بود دیگر؟گمان می کنم همین بود...سیروان گفت که من میروم،تنها! برای همراهی اش اصرار کردم ولی میخ آهنی حرف هایم در سنگ ذهنش فرو نرفت.برادرم،حامیم،محافظ من.کوهستان پر ز برف بود و اکنون می دانم که چه بعید بود رسیدنش به آن نقطه،و چه بعیدتر اینکه سخنان دستنوشته چیزی بیش از یک دروغ باشد.چه کسی می دانست؟
ولی برادرم زنده است،باید زنده باشد.
-«سروه!!!»
فریاد سردسته گروه جستجو،آرتین، مرا از افکارم بیرون می کشد.صدای باد فهمیدن حرف هایش را برایم سخت می کند.به اطرافم نگاه می کنم،نزدیک پناهگاه بودیم،چیزی حدود چند قدم باقی مانده بود. به خودم فشار می آورم که جلوتر بروم و به آرتین نزدیکتر شوم.او را میبینم که به سمت من می دود.
-«چی شده؟»
نفس نفس زنان جواب می دهد:«یه... یه چیزی پیدا کردیم.ممکنه که مال سیروان باشه...بیا شناساییش کن.»
دهانم خشک شده و سرم گیج می رود.سیروان.یعنی ممکن است که پیدا کردنش نزدیک شده باشیم..؟
جلوتر می روم.اعضای گروه جستجو همگی به دور چیزی حلقه زده اند.کوله پشتی سیروان را از زمین بلند می کنم و با خوشحال می گویم:«این...این مال اونه!!!من مطمئنم..این یعنی که اون همین اطرافه!شاید...شاید توی پناهگاه باشه!!ما به پیدا کردنش نزدیک شدیم مگه نه؟ آرتین خان شما بهم بگو،سیروان من باید همینجا باشه؟»
آرتین، ،به همراه بقیه تنها سکوت می کنند و به چند قدم دورتر از من خیره می شوند.مسیر نگاهشان را دنبال می کنم.توده ای ای سیاه که مانند انبوهی از لباس های کهنه است آن جا روی زمین است.نزدیک تر می شوم.توده کم کم شکلی به خودش می گیرد.
نه.
-«نه امکان ندارد که این...»
همه افراد حاضر همچنان به سکوت خود ادامه می دهند،و من نمی توانم نگاهم را از آن جسم بی حرکت روی زمین بگیرم.به زانو می افتم.صورت جنازه مشخص نیست،دستانم لرزان لرزان جلو می رود و جسد را می چرخاند.همانطور که منتظرم چهره جسد مشخص شود،متوجه می شوم که مغزم بالاخره یخ بسته.هیچ فکری در سرم نمی چرخد،تنها امیدی کمرنگ که این بدن،بدن محافظ من نباشد.بدن تنها کسی که در دنیا دارم نباشد.آن هم این چنین نزدیک پناهگاه...
آرتین با بغضی در صدایش دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:«متاسفم.»هق هق صدایش را در هم می شکند.«به نظر میرسه در جستجوی پناهگاه بود تا جونشو نجات بده...ولی انگار..انگار سرما امونش نداده!»
می خواهد چیز دیگری هم بگوید ولی گریه این توان را به او نمی دهد.من هم دیگر به او گوش نمی دهم،همچنان خیره به جنازه در آغوشم هستم..
همیشه از من محافظت میکردی،ولی نتوانستی از خودت محافظت کنی!!شاید هم اگر کمتر به فکر من بودی...برادرم،محافظ ابدی من!!!چطور میتوانستی فردی به خودخواهی من را دوست داشته باشی؟چطور شد که من،من بی لیاقت برای تو مهم بودم؟خیلی دوست دارم بدانم که دنیای بدون من چگونه می شد؟بی شک دنیایی بس شاد تر،بس زیباتر بود...
سیروان قد بلندی داشت،و پوستی گندمگون.چشمان مشکی او همیشه از شور و نشاط می درخشیدند،و انحنای ابرو هایش همیشه چهره اش را پر از شیطنت نشان میداد.تمام مردم دهکده به او اعتماد داشتند و هیچکس هیچوقت از او ناامید نمی شد.دستانش قوی بود و من احساس امنیتی که در حضور او داشتم را در هیچ جای دیگر حس نمی کردم.
و اکنون،همانطور که به چشمان بی روح این جسد روبه رویم نگاه می کردم،تنها با خودم فکر می کردم که این نمی تواند سیروان باشد.پوست او هیچگاه این چنین کبود نبود...لب هایش هیچوقت این چنین سفید و رنگ پریده نبود و چشمانش.
هیچوقت امکان نداشت چشمانش چیزی جز روح زندگی را منعکس کنند.....حتی در بدترین دوران زندگیش.
لب هایش هیچ وقت این چنین حالت مغموم به خود نمی گرفت،هیچ وقت!
او نمرده،نمی تواند مرده باشد.
ولی با این همه،خال کنار گردنش،موهای شلخته اش،حس حضورش حقیقتی را بر سرم می کوبد که دردناک تر از آن چیزی را نمی شناختم...صورت یخ بسته اش را لمس کردم.یکبار دیگر چشمانت را باز کن محافظ من،به من بگو که امنیتم همچنان دردست های توست،شاید مثل همیشه بتوانم غمم را با تو قسمت کنم...
حس غریب لمس مرگ به من می گوید که اینبار غمم را به تنهایی تحمل خواهم کرد،که اینبار غم من خود تویی.
آه که مرگ چه شیرین می نماید اکنون...جرعه ای از مرگ می خواهم،جرعه ای که بتوانم خود را با آن مست کنم.با لذت می نوشمش.
حریر حیدری
پایان
سیروان:نام یک رود در کردستان
سروه:نسیم
آرتین:حرارت آتش،گرمای آتش
ایول....
خوشمان آمد بسی! مخصوصا اخرش.... داستان باید اینجوری یه جوری تموم شه که ادم بمونه تو کفش!!!!
فقط یه خورده بعضی جاها نثرت زیادی پیچیده شده بود! یه کمم شلختگی داشت داستان! البته نظرمنه!( من داستانای خودمم حس میکنم شلخته ان!!!!)
بسیار هم عالی((227))از بس احساساتی شدم نتونستم ایرادی بگیرم((6))
واو.. زیبا بود.. به خصوص خلاقیت توی داستان رو دوس داشتم.. در رابطه با اسامی، روستا، جادو و این ها... مفهوم قشنگی هم داش! فقط روند داستان یکنواخت بود یعنی بیشتر از این که یک داستان باشه یه نوشته ی احساسی بود! ساده... و مسئله ی دیگه اون نقطه ی عطف توی زندگی سروه یه کم ضعیف بود.. یعنی مسخره کردنش باعث شده بود دیدش به زندگی عوض بشه؟ این یه کم نیاز به اتفاق بزرگتری داش.. ولی در کل ایده ی جالبی بود .. نثر روان و خوبی ام داری
@Ajam 91884 گفته:
ایول....
خوشمان آمد بسی! مخصوصا اخرش.... داستان باید اینجوری یه جوری تموم شه که ادم بمونه تو کفش!!!!
فقط یه خورده بعضی جاها نثرت زیادی پیچیده شده بود! یه کمم شلختگی داشت داستان! البته نظرمنه!( من داستانای خودمم حس میکنم شلخته ان!!!!)
متشکرم!!
درباره شلختگی هم نمیدونم شاید حق با تو باشه...دقتم رو بیشتر می کنم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@FATAN 91891 گفته:
واو.. زیبا بود.. به خصوص خلاقیت توی داستان رو دوس داشتم.. در رابطه با اسامی، روستا، جادو و این ها... مفهوم قشنگی هم داش! فقط روند داستان یکنواخت بود یعنی بیشتر از این که یک داستان باشه یه نوشته ی احساسی بود! ساده... و مسئله ی دیگه اون نقطه ی عطف توی زندگی سروه یه کم ضعیف بود.. یعنی مسخره کردنش باعث شده بود دیدش به زندگی عوض بشه؟ این یه کم نیاز به اتفاق بزرگتری داش.. ولی در کل ایده ی جالبی بود .. نثر روان و خوبی ام داری
خیلی ممنونم عزیزم....
نمیشه به اون اتفاق اسم نقطه عطف داد،من بیشتر اونو به چشم یه شک،یه جرقه دیدم که باعث شد جور دیگه ای به موقعیت خودش نگاه بکنه.انگار که برای متوجه شدن نیاز به یک سکوی پرتاب داشته.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@آرمان صبوری 91888 گفته:
بسیار هم عالی((227))از بس احساساتی شدم نتونستم ایرادی بگیرم((6))
کلی ایراد داشت که!!!!ممنون سنپای.
واااای، خیلی قشنگ بود!
خسته نباشی ((48))
منتظر بقیه ی داستانات هم هستماااا :دی
واینک افتخاری دیگر ازحریر سیلک ابریشم کتان ساتن ریون!
خخخ...وای عالی بود...ایده اش عالی بود!کشش داشتان توپ! اوجش کاملا همراه کرد منو(طبق معمول)ولی اخرش ام...به مذاقم خوش نیومد!دوست داشتم دختره روح درمانگری چیزی داشته باشه!سیروان حیف شد....ولی عالی بود.دمت گرم
همیشه عاشق اسم سیروان بودم!اسماشم خیلی خوب انتخاب کردی...
((227))((227))
باز یکیتون یه داستان غمگین نوشت و اشک منو درآورد(
چرا عاخه این کارو با آدم میکنیــــــن؟؟ (
حریرم خیلی قشنگ نوشته بودی. اصن همه رو بردی تو احساس((227))
حرير جان بهتر نبود تا موقع اعلام نتايج دست نگه داري؟؟؟؟؟؟
به هر حال خوب بود......خسته نباشيد....
اما جاي كار خيلي داشت......
نا پخته بود متن......
و اين تكرار كلمه محافظ خيلي تو ذوق ميزد.....
متن انسجام نداشت.....
حس منتقل نمي كرد....
صحنه پردازي كه كلا نداشت(بجز اون قسمت اول)
توصيفاتش خوب بود اما توي انتخاب كلمه دقت نداشتي....
به نظر داستان كوتاه نميومد و بيشتر به يه قسمتي از يه داستان بلند ميخورد....
اگه اين مرحله اومدي بالا سعي كن كه بيشتر تلاش كني و به نكاتي كه گفتم توجه كني
خیلی قشنگ و جالب بود.طرح کلی داستان خلاقیت قشنگی داشت اما یه سری از توصیفات احساسی به نظرم کلیشه ای بود
هرچند قلم خیلی قشنگ و روونی داری افرین بازم بنویس حتما)
واقعا قلمتو دوس دارم ادمو مجبور میکنه تا اخرشو بخونه خوب بود بازم بنویس
توصیفاش خیلی خوب بود بازی با کلماتشم جالب بود ولی خود داستان یکم کلیشه ای و تکراری بود و اینکه پدر و مادر طرف اینجوری باشن غیرمنطقی بود از نظر من