Header Background day #04
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

آخرین جنگ من

27 ارسال‌
16 کاربران
82 Reactions
2,754 نمایش‌
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
شروع کننده موضوع  

سلام

این اولین داستان کوتاهیه که میخوام ارایه کنم(یکی دیگه قبلا نوشته بودم نمیدونم چه بلایی سرش اومد)

ممنون میشم اگه نظر بدید دربارش و بهم کمک کنید برای داستان های دیگه(اگه ایده داشته باشم البته)

و شرمنده اگه غلط املایی داره (سعی کردم نداشته باشه)

خب اینم داستان

شمشیرش را از غلاف در آورد و به سمت من آمد. نامش بر تیغه‌‌ی شمشیر می‌درخشید. تعظیمی کرد و صاف ایستاد و منتظر بود تا اجازه نبرد بگیرد. اندکی به چهره زیبایش نگریستم و با ناراحتی به او گفتم که می‌تواند به نبرد برود. و اینگونه بود که آخرین جنگجویم را به نبرد نابرابر ، فرستادم.

اکنون صدای فریاد های نبر او به گوش می‌رسد. صدای فریاد مرگ دشمنان در میدان جنگ طنین اندازاست و گوش هایم را آزار می‌دهد. آخرین جنگجویم با تمام قدرت میجنگد اما او نیز به زودی به باقی برادرانش می‌پیوندد. تعداد دشمنان بیشتر از آن است که قابل شکست دادن باشند.

مدتی است که دیگر از فریاد های او خبری نیست و فقط صدای دشمنان می‌آید، تا این که ناگهان میدان جنگ در سکوت فرومی رود . چشمانم را می بندم نمی‌خواهم به آنچه که اتفاق افتاده بنگرم اما چاره ای ندارم. از روی بی‌چارگی چشمانم را می‌گشایم. بدن اخرین جنگجویم با شمشیری شکسته در دستانش درکنار بدن باقی برادرانش ظاهر شده است.

آری جنگجوی امید را نیز از دست دادم. از جایم بلند می‌شوم و در میان آن ها قدم می‌زنم. جنگجویان شجاع احساساتم را از دست داده ام . غم و شادی، امید و آرزو ، شجاعت و ترس، عشق و محبت، خشم و نفرت، همه احساساتم را در این جنگ نابرابر باخته بودم. دیگر حتی توانایی گریستن نیز ندارمم. به بدن آخرین جنگجویم نگاه می‌کنم. نام امید برتیغه شمشیرش دیگر مانند قبل خودنمایی نمی‌کند. با از دست رفتن او دیگر انگیزه زندگی ندارم. به راستی که بدون امید زندگی معنایی ندارد. دیگر من همان فرد قبلی نیستم. بدون احساساتم تنها سایه ای از فردی که قبلا بوده ام باقی مانده، اما باید به خاطر جنگجویان از دست رفته ام بجنگم.

شمشیرم را از نیام خارج می‌کنم و به آن می‌نگرم. شمشیری که زیبا تر از آن وجود نداشت تبدیل به یک شمشیر کاملا ساده شده است. با از دست رفتن هر جنگجو مقداری از زیبایی آن که نماد درون من نیز هست از دست رفته است. شمشیرم را در دستم می‌فشارم و به سمت ورطه‌ی نابودی ام حرکت می‌کنم. پوچی درحال فشار آوردن به دل خالی از احساس من است.اما قول داده ام که تا لحظه آخر بجنگم.

گذشته را به یاد می‌آورم. اعمال خودم باعث افزایش یافتن هیولاهای پوچی و ناامید و کاهش قدرت جنگجویانم شده‌است. خودم باعث نابودی خودم هستم و دیگر راه فراری ندارم. تشکیل شدن بدترین کابوس ها را حس می‌کنم کابوسی که تنها وقتی همه جنگجویانم را از دست دادم قدرت شکل گرفتن پیدا کرد. وارد صحرای بزرگ درون که میدان آخرین جنگ من است می‌شوم. هیولاهای پوچی و نا امیدی درحال پیوستن به هم و تشکیل وحشتناک ترین هیولاهای کابوس ها هستند اما نمی‌ترسم زیرا ترس را نیز در این جنگ از دست داده ام.

می‌دانم که نمی‌توانم این هیولارا شکست بدهم اما به قولی که به جنگجویانم داده ام باید عمل کنم. وارد محوطه‌ای که احساساتم را در آن از دست داده ام می‌شوم. هیولای نیستی کامل می‌شود. بزرگتر از بلند ترین ساختمان هاست و از شب سیاه تر است. نگاهی به من می‌اندازد ، حتی نگاهش حس پوچی و نیستی را در من می‌رویاند اما باید مقاومت کنم این را قول داده ام.

شمشیرم را بالا میگیرم و پرواز می‌کنم تا رو به روی صورت هیولا قرار گیرم. فشار نگاهش از نزدیک بیشتر است اما به قدری نیست که مقاومتم را بشکند. فریاد نبردی می‌کشم و به او حمله می‌کنم. می‌برم و زخم می‌زنم اما بیشتر از نیش پشه ای بر او اثر ندارد. چنگ های سیاه و وحشتناکش به من زخم می‌زند. هر بار که به من برخورد می‌کند توانایی تنفس را برای لحظاتی از دست می‌دهم، و نیستی به من حمله می‌کند و تا در برابر هجوم آن مقاومت نکنم نمیتوانم تکان بخورم.

از همین الان می‌توانم خود را مانند مرده ای متحرک که هیچ احساسی ندارد حس کنم. اگر مقاومتم بشکند دیگر حتی این پوسته باقی مانده از کسی که قبلا بوده ام نخواهم بود. می‌دانم که چاره ای ندارم و بالاخره سرنوشتم این خواهد بود اما باید تا نفس آخر مقاومت کنم.

کم کم خسته می‌شوم. از بیچارگی ناله می‌کنم اما هیچ کمکی وجود ندارد. دوباره به سمت هیولا حمله می‌کنم. دست هایش را به سمت من دراز می‌کند. از خستگی نمی‌توانم خود را کنار بکشم و او مرا می‌گیرد. من را در دست سیاهش می‌فشارد.

آگاهیم به درونم رانده می‌شود. اطرافم را سیاهی در بر گرفته. می‌توانم وجود هیولا را در میان سیاهی حس کنم. نگهان احساس می‌کنم سیاهی به سمتم هجوم می‌آورد. مانعی ذهنی می‌سازم و از نزدیک شدنش جلوگیری می‌کنم. نباید بگذارم مرا در تصرف کند. به سختی با او می‌جنگم. نگه داشتن مانع از جنگیدن هم سخت تر است.

هیولا همچنان به دیوار حمله می‌کند. دیگر توان نگه داشتن آن را ندارم. دوباره ضربه ای به دیواره می‌خورد. ترکی در سرتاسر آن می‌افتد. دوباره ضربه ای به آن می‌زند و دیوار فرو می‌ریزد. اکنون هیچ دفاعی در برابر او ندارم.

هیولا آرام آرام به سمت من که دیگر توان تکان خوردن هم ندارم می‌آید و مرا در آغوش می‌گیرد. آگاهیم در حال از بین رفتن است. در لحظات آخر نوری در دوردست می‌بینم اما قبل از این که بفهمم چیست وارد پوچی می‌شوم.


   
sheyton-divane، kit-harington، unity و 18 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Leyla
(@leyla)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2523
 

ایده داستانتو دوست دارم فقط حیف غمناک بود...

خواننده دل نداره؟ :((

اون نوره چی بود اون وسط؟ :|


   
banooshamash و SIR M.H.E واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
tajik.mahsa
(@tajik-mahsa)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 383
 

خب خب خب!!!!!

جالب بود!!!

آخرینش امید بود!!!

نور سفیده دیگه چه احساسه هنوز نمرده ای بود؟؟؟؟

توصیفات جالبی داشت ولی...

:((:((:((:((:((

چرا؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا؟؟؟

چر اینقده با شخصیتاتون خشنید؟؟؟؟َ


   
banooshamash، berta و SIR M.H.E واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
شروع کننده موضوع  

@f.s 88924 گفته:

خب خب خب!!!!!

جالب بود!!!

آخرینش امید بود!!!

نور سفیده دیگه چه احساسه هنوز نمرده ای بود؟؟؟؟

توصیفات جالبی داشت ولی...

:((:((:((:((:((

چرا؟؟؟ چرا؟؟؟ چرا؟؟؟

چر اینقده با شخصیتاتون خشنید؟؟؟؟َ

@Leyla 88922 گفته:

ایده داستانتو دوست دارم فقط حیف غمناک بود...

خواننده دل نداره؟ :((

اون نوره چی بود اون وسط؟ :|

خب اون نور سفید یه نشانه ای بود برای این که شاید کمک برسه و اگه خواننده دوست داشته باشه فکر کنم ممکنه شخصیت روزی از پوچی دربیاد

د مورد غمگین و بودن و ترکوندن شحصیت هم باید بگم که ایده این داستان وقتی به ذهنم رسید که اعصابم داغون بود همون باعث شد این داستان رو بنویسم

ممنون به خاطر نظراتون


   
banooshamash، berta، tajik-mahsa و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

آقا مهدی،دمت گرم!

واقعا لذت بردم،هم از ایدت هم از نوع نگارشت

می شد نجاتش داد،مثلا با کمک خدا و و و ولی به نظرم اون طوری کلیشه ای می شد و حس داستان از بین میرفت

پایان جالبی داشت و لی به نظرم بد نبود یه کوچولو نبر رو بیشتر توصیف می کردی،اما چون داستان کوتاه بود حد توصیف قابل قبول بود،به امید داستان های بعدیت....


   
banooshamash، berta و SIR M.H.E واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
شروع کننده موضوع  

@س.ع.الف 88937 گفته:

آقا مهدی،دمت گرم!

واقعا لذت بردم،هم از ایدت هم از نوع نگارشت

می شد نجاتش داد،مثلا با کمک خدا و و و ولی به نظرم اون طوری کلیشه ای می شد و حس داستان از بین میرفت

پایان جالبی داشت و لی به نظرم بد نبود یه کوچولو نبر رو بیشتر توصیف می کردی،اما چون داستان کوتاه بود حد توصیف قابل قبول بود،به امید داستان های بعدیت....

ممنکن به خاطر نظر

دیگه,شرمنده توصیفاش کم بود تازه کارم اگه بعدا چیزی نوشتم سعی میکنم بهتر باشه

راستی من هادیم نه مهدی:)


   
banooshamash و berta واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Robin
(@robin)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 324
 

داستانت خیلی قشنگ بود من ازاین داستانا دوست دارم چون روحیه ی پسرونه دارم((55))((55))

ممنون بابت داستان((46))((46))((216))((70))


   
banooshamash، berta و SIR M.H.E واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
شروع کننده موضوع  

@Robin 88979 گفته:

داستانت خیلی قشنگ بود من ازاین داستانا دوست دارم چون روحیه ی پسرونه دارم((55))((55))

ممنون بابت داستان((46))((46))((216))((70))

خوشحالم که خوشت اومده

ممنون از این که خوندی داستان رو


   
banooshamash و berta واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
jmobasher1999
(@jmobasher1999)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 282
 

عالی بود.همه چیش خوب بود باید بگم مخصوصا اون آخرش که نشون میداد امید آخرین چیزیه که واسه آدم میمونه و اگه اون بره نیستی و نابودی میاد سراغ آدم.راجب توصیفات نبرد که دوستان اشاره کردن باید بگم که بهرتین توصیف روکردی.چون این نبرد احساسات بوده و هرچند تشبیه ها و تشخیص ها هستن که ارزش نوشته رو بالا میبرن ولی زیاد از حد بد میشه وشما که در همین حد توصیف کردید بهترین کارو کردید.به معنای واقعی داستانتون یه داستان کامل بود.هر چند که کوتاه بود ولی باز هم به خاطر اینکه اسمش هم داستان کوتاه هست کامل در نظر گرفته میشه..آفرین.به امید رستگاری((46))


   
banooshamash و SIR M.H.E واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
شروع کننده موضوع  

@lordjavad 88984 گفته:

عالی بود.همه چیش خوب بود باید بگم مخصوصا اون آخرش که نشون میداد امید آخرین چیزیه که واسه آدم میمونه و اگه اون بره نیستی و نابودی میاد سراغ آدم.راجب توصیفات نبرد که دوستان اشاره کردن باید بگم که بهرتین توصیف روکردی.چون این نبرد احساسات بوده و هرچند تشبیه ها و تشخیص ها هستن که ارزش نوشته رو بالا میبرن ولی زیاد از حد بد میشه وشما که در همین حد توصیف کردید بهترین کارو کردید.به معنای واقعی داستانتون یه داستان کامل بود.هر چند که کوتاه بود ولی باز هم به خاطر اینکه اسمش هم داستان کوتاه هست کامل در نظر گرفته میشه..آفرین.به امید رستگاری((46))

خیلی ممنون

خوشحالم که مورد پسندتون بوده :)


   
jmobasher1999 و banooshamash واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
berta
(@berta)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 121
 

خیلی خوب بود !

نثرت رو هم دوس داشتم ...

خلاصه خیلی گشتم یه ایراد پیدا کردم هاهاها

دست هایش را به سمت من درازد می‌کند.

یه د اضافه اس :دی

خلاصه خوب بود و ادامه بده ...


   
StormBringer، jmobasher1999، azam و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
شروع کننده موضوع  

@julia 88987 گفته:

خیلی خوب بود !

نثرت رو هم دوس داشتم ...

خلاصه خیلی گشتم یه ایراد پیدا کردم هاهاها

دست هایش را به سمت من درازد می‌کند.

یه د اضافه اس :دی

خلاصه خوب بود و ادامه بده ...

ممنون از این که خوندی خوشحالم که خوشت اومده

من خپدم الان جز.اون دوتا غلط املایی دیگه پیدا کردم برم درستشون کنم

خخخخخخ


   
StormBringer، jmobasher1999، azam و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Sherlock Holmes 221b
(@sherlock-holmes-221b)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 65
 

نه...باریکلا خوشم اومد

بسیار دپرس انگیزناک بود

ترشی نخوری ی چیزی میشی:-)


   
StormBringer، jmobasher1999، banooshamash و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
شروع کننده موضوع  

@Sherlock Holmes 221b 88989 گفته:

نه...باریکلا خوشم اومد

بسیار دپرس انگیزناک بود

ترشی نخوری ی چیزی میشی:-)

خوشحالم که تونستم دپرست کنم خیلی حال داد :دی

من ترشی دوست ندارم :|


   
sherlock-holmes-221b، StormBringer، jmobasher1999 و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

من همه نظرات رو نگاه کردم ولی کسی سوال من رو نپرسیده بود!

اینطور که من خوندم،انگار داستان میتونه ادامه داشته باشه.درسته؟ ادامش میدی؟

راستی نثرت واقعا عالی بود.ادبی ولی نه اونقدر که نفهمی چی میخونی.

درمورد هیولاهه هم بیا شخصا واسه من توضیحش بده!


   
StormBringer و SIR M.H.E واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: