در شک و بهت فرو رفتم. هیچوقت به این وجه زندگی توجه نکرده و به فکر مرگ نیفتاده بودم. و الآن که به ناچار بهش فکر میکنم ترسی بسیار وحشتناک به جانم افتاده است.
آقای عباسی....آقای عباسی...
متوجه شدم دکتر مرا صدا میکند با حالتی گیج و مبهم گفتم: گوشم با شماست
آقای دکتر که تاسف در صدایش مشهود بود گفت:بله،داشتم میگفتم.سرطان شما از نوع بدخیمه و متاسفانه بخاطر دیر اقدام کردن شما دیگه کاریش نمیشه کرد.به طور تقریبی بین 2 تا 6 هفته وقت دارید توصیه میکنم از این وقت استفاده کنید
دهانم خشک شده بود.به زور ایستادم و بدون اینکه بتوانم چیزی بگویم مطب دکتر را ترک کردم.
نمیخواستم که به خانه برگردم پس شروع کردم به پیاده روی.توی این 50 سال سخت کار کرده بودم برای خانوادم از نظر مالی چیزی کم نگذاشته بودم ولی دیگر همه چیز داشت به آخر میرسید.وقت من دیگر تمام شده بود.
غرق در افکار خود بودم پارکی را در آن طرف خیابان دیدم خواستم با استفاده از پل عابر پیاده به آن طرف خیابان بروم که پسر بچه ای نظر من را به خود جلب کرد.در زیر پل بر روی زیر اندازی نشسته بود ترازویی در جلو و کتاب درسی در بغل داشت و از سرما در خود جمع شده بود.
هیچوقت به این چیز ها توجه ای نمیکردم .فکر کنم نزدیک شدن به مرگ و دانستن اینکه چند روزی بیشتر زنده نیستم مرا دل نازک کرده بود.به سمت پسرک رفتم و روبه روی او ایستادم.
پسرم برای وزن کردن خودم چند باید بدهم؟
پسر با اشتیاق سرش را بالا آورد. از صورتش پیدا بود از اینکه مشتری ای پیشش آمده خوش حال است.با صدایی سرزنده گفت: 500 تومن آقا
دست به جیبم بردم و تراولی 50هزار تومانی را به پسر دادم و گفتم:بیا این را بگیر
پسر به پول نگاهی کرد و گفت این دیگر چیست گفتم که 500 تومن میشود
لبخند تلخی زدم و گفتم این به اندازه ی پول 100 نفر هست بگیر و با آن برای خودت چیزی بخر
در کمال تعجب من پسر آن پول را نگرفت و گفت:آقا من اینجا برای گدایی نیامده ام شما همان 500 تومان را بده.همین قدر سهم کاری هست که من انجام داده ام بیشتر از این را بده به کسی که نمیتواند کار کند
پولش را دادم ولی حرف های پسرک به مانند پتکی بود بر سر من.پسری که با این سن این چنین بخشنده و بزرگ هست را با خودم مقایسه میکردم.منی که با وجود سنی چند برابر او تا حالا به فکر کسانی که از من فقیر تر بوده اند نبوده ام.در این 50سال زندگیم میتوانستم نه حتی با دادن صدقه بلکه با خریدن گلی از بچه ای یا خریدن وسایلی از دستفروشی دل آنهارا خوش حال و به زندگی آنها کمکی کرده باشم ولی افسوس که بعد از این همه سال الان و در چند قدمی مرگ باید این درس را از بچه ای بیاموزم.
حرف های پسرک اگر نه بیشتر ولی به مانند حرف های دکتر مرا متاثر کرد.تمام این سال هایی که با حرص و طمع به زندگی چسبیده بودم داشت تمام میشد این چیزی بود که با آنکه به مرگ فکر نمیکردم ولی میدانستم روزی اتفاق میافتد اما چیزی که مرا اذیت میکرد این بود که تازه فهمیده بودم از اصل زندگی و انسانیت به دور بوده ام و زندگی ای به مراتب بیفایده داشته ام.همیشه کسان دیگری را مسول بودن فقر میدانستم و آنرا مشکل خود نمیدانستم ولی افسوس که وجود افکار و آدمایی مثل من بود که باعث میشد فقر ریشه کن نشود.
پایان
سلام خوب شروع کردید و محتوی وموضوع هم خوب بود ولی چیزی که می توست داستان رو بسیار تاثیر گذار تر و جذاب تر کنه جلوگیری از توصیف های بیش از حده یعنی به جای توصیف شرح حال وحس کاراکتر اصلی با بازسازی و توصیف فضا و رفتار دیگر شخصیت های داستان حال شخصیت اصلی رو نشون بدی و نتیجه داستان رو غیر مستقیم به مخاطب انتقال بدی (همون پند اخلاقی آخر داستان)مثلا بگی : وقتی به خود آمدم کنار سپیدارهای فرتوت پارک روی صندلی همیشگی نشسته بودم .خشک وبی حرکت مثل اینکه از جنس همان صندلی شده باشم. سرم را به دستانم تکیه دادم . ناگاه صدای معصومانه ای توجه ام را جلب کرد .نگاهم در اطرافم چرخید.پسر بچه ای این نشون میده همیشه در این پارک می اومده ولی هیچ وقت به پسر بچه توجه نکرده وهمون نگرفتن تراول توسط بچه ، بیانگر بزرگی روح او هست ونیاز به شرح نیست و....
در هر حال موفق باشی این عالیه که هدفمند وبا دغدغه انسانی می نویسی
با نظر دوستمون موافقم که داستان شروع خوبی داشت.
بار آموزشی بسیار و انتقادی کمی داره اما به هر حال موضوع کمی کلیشس.
گرچه این مهم نیست! چون تو این دنیا همه چیز کلیشست.
فضای اطراف شخصیت رو خیلی کم وصف کردی
میگی حالم خبود نبود، حس تعجب داشتم، در بهت فرو رفتم .....
بیشتر داخل شخصیت رو پردازش کردی. داستانی خوبه که همه چیزش در تعادل باشه
وصف احوالات شخصیت؛ واکنش اطرافیان. فضاسازی نباید در حاشیه قرار بگیره
باید مثل دوتا خطر موازی پیش برن و بسته به نظرنویسنده برای جذاب کردن داستان یکی از اون یکی پیشی بگیره (البته نه برای مدت طولانی )
داستان خوبی بود ممنون
منتظر بقیه کارهاتون هستیم