هرگاه صحبت از طبیعت می شود، سمت و سوی ذهن به سوی سبزه زار ها میرود. ولی طبیعت همیشه دشت نیست. یک جامعه منظره ای از طبیعت است. کودک در حال رشد، زندگی مردم، دوستی و دوست داشتن، حتی گذر زمان از رنگ . بوی یک طبیعت می آید. اما گاهی برای تنها یک لحظه شاد زیستن کافی است عطر بیشه را در کنار هم دیگر حس کنیم و با یادش به هر ثانیه عمر لذت ببخشیم.
چشم جسم را می بندم. به عمق وجودم پا می گذارم و به دیده روح تکیه می زنم. برای چند دقیقه درونم را آبیاری می کنم. و در سبز بی کران گام بر می دارم.
چنگلی سبز، پر از درخت های بلوط با برگ هایی رقصان، مملو از گیاهانی که زمین را فرش کرده اند. تا نگاه من جلو می رود، فقط بوته ها و درختان سر به فلک کشده اند.
جلو تر میروم، صدای چه چه بلبل ها، صدای نسیم ، صدای نوازش برگ ها...
بیشتر گوش می دهم، صوت آب است، صوت زنده بودن، صوت حرکت.
شاخه ها را کنار میزنم، اصوات رادنبال می کنم ابشاری با آبی خروشان که از صخره ای بلند به پایین می ریزد، پرتو های نور خورشید از بالا، چهره ی اینجا را طلایی کرده و به آب درخششی بی پایان تقدیم کرده است.
آب رود زلال است. دست های خود را در در آب فرو می کنم و سرمای آن مرا از بی حسی بیرون می آورد و تا روحم نفوذ می کند. آب طلایی جادو شده است.
حرکتی از بالا احساس می کنم. از بالای دره برگ ها تکان می خورند. آهویی با چشمانی درشت، با پوستی خوشرنگ سرش را بالا آورده بود. به کودک خود رسم زندگی یاد می داد. شگفتی مرا می بینند. هر دو پا به پای هم می دوند. چه زیبا می دوند!
عجب شگفتی دارد طبیعت سبز. چه قدر سرشار از نشاط خواهد بود. سوالی ذهن را درگیر می کند. این کار، کار یک فرد نیست. کار یکی از بزرگ ترین هاست. چه کسی بهترین ها را افریده است؟ قطعا وجودی برتر، وجودی با نام خدا...
خوش گفت شاعر که:
نقد یادتون نره
ممنون
موفق باشید