سلام
من می خوام برای پیشرفت سایت و برای زندگی بهترمون هر هفته (ایشالا اگه مشکلی پیش نیاد) هر هفته براتون یه داستان از کتاب داستان های کوتاه درس های بزرگ بذارم
ایشالا هر چهار شنبه یا شنبه می ذارم
لطفا دیدگاهتون رو در باره ی هر کدوم بنویسین
متشکرم
روزی روزگاری تاجر ثروتنمدی بود که چهار زن داشت. وی زن چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و مدام او را با غذا هایی لذیذ پذیرایی می کرد. وبسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیز ها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد، پیش دوست هایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه ی شدیدی داشت که او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره از کارش بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانمند که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اصلا مرود تو جه مرد نبود. با این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کار هایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از اینکه دیر شود فهمید که خواهد مرد. به دارایی و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بی چاره خواهم شد!
بنابر این تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایش فکری بکند.
اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت: من تو را بیشتر از همه دوست دارم و بیشتر از همه به تو توجه کرده ام و انواع راحتی را برایت فراهم کردم، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: هرگز همین یک کلمه را گفت و مرد را رها کرد.
نا چار با قلبی شکسته نزد زن سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم، قلب مرد یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو اورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای، این بار نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ.... متاسفم!
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود : من با تو می مانم، هرجا که بروی.
تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوء تغذیه گرفته بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود.
تاجر سرش را زیر انداخت و گفت: باید آن روز هایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت بودم و...
در حقیقت همه ما 4 زن داریم!
زن چهارم بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبایی او بکنی وقت مرگ، اول از همه تو را ترک می کند.
زن سوم دارایی ماست. هر چه قدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
زن دوم خانواده و دوستان ما هستند.هر جه قدر هم برایت عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزار کنارت خواهند ماند.
زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانایی براش باقی نمانده است...
دوستان منظور از از نظر بدین ینی اینکه چه نتیجه ای گرفتین و همچنین برای اصلاح خودمون نظر بدین...
و اینکه به این کار ادامه بدم؟؟؟
کلا نتیجه همون خط اخرش بود دیه! قرار بود نتیجه دیگ ای بگیریم عایا؟!
آره ادامه بده!
البت فعلا ک محو شدی((231))
باریکلا به این همه هوش و ذکاوت تو سایت ...
باریک
و این که ببخشین یه مدت محو بودم ایشالا شنبه می ذارم...
و اینکه بچه ها تو زندگی مون باید به کار ببریم...
بخشید این یکی رو یکم دیر بهتون تقدیم کردم....
ببخشید حدود یه هفته نت نداشتم...
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای از پدرشان به ارث رسیده بود و با هم زندگی می کردند. ان ها یک روزبه خاطر مسئله کوچکی به جر و بحث پرداختند و پس از چند هفته سکوت، اختافشان زیاد شد و تز هم جدا شدند. یک روز صبح زنگ خانه برادر بزرگ تر به صدا در آمد. وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید. نجار گفت:"من چند روزی است که دنبال کار می گردم. فکر کنم شاید شما کمی خورده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید؟" برادر بزرگتر جواب داد:"بله اتفاقا من یک مقدار کار دارم. به ان نهر نگاه کن، ان همسایه در واقع بادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را بکنند و این نهر اب بین مزرعه ما افتاد. او حتما این کار را به خاطر کینه ای از من به دل دارد انجام داده."
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:" از تو می خواهم بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم."
نجار پذیرفت و شروع به اندازه گیری و اره کردن الوار کرد.
برادر بزرگ تر به نجار گفت:"من برای خرید به شهر می روم. اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم." نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود جواب داد:"نه چیزی لازم ندارم...."
هنگام غروب وقتی برادربزرگتر برگشت چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود و نجار جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. برادر بزرگتر با عصبانیت رو به نجار گفت:" مگر به تو نگفته بودم که برایم حصار بسازی؟" در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد برادرش دستور ساختن ان را داده و به همین خاطر از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در اغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. در این هنگام برادر بزرگتر، نجار را دید که جعبه ابزارسش را روی دوشش گذاشته بود و در حال رفتن است.برادر بزرگتر نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:"دوست دارم بمانم، ولی پل های زیادی هست که باید آن ها را بسازم."
"از جبران خلیل جبران"
ممنون
مرسی، قشنگ بود! ............اسپم حساب میشه این؟
عالی بود لطفاً بازم از این داستان بزارید خیلی آموزنده هستند
بچه ها نتیجه تونو بگین نه این که خوب بود...
می دونم خوبه!!!!
چه کار کنیم مثه نجار باشیم؟؟؟؟
لطفا تا اسپم هم حساب نشه!!!
@.AvA. 81143 گفته:
بچه ها نتیجه تونو بگین نه این که خوب بود...
می دونم خوبه!!!!
چه کار کنیم مثه نجار باشیم؟؟؟؟
لطفا تا اسپم هم حساب نشه!!!
آوا؟ داری مث معلم انشام حرف میزنی
خیلی قشنگ بود. مرسی^^
@Ginny 81146 گفته:
آوا؟ داری مث معلم انشام حرف میزنی
خیلی قشنگ بود. مرسی^^
خب چی کار کنم؟؟؟
بالا خره باید یه مدلی بهتون بگم نتیجه بدین نه خب بود....
بد هم باشه من نویسنده نبودم که درسش کنم...
@.AvA. 81143 گفته:
بچه ها نتیجه تونو بگین نه این که خوب بود...
می دونم خوبه!!!!
چه کار کنیم مثه نجار باشیم؟؟؟؟
لطفا تا اسپم هم حساب نشه!!!
خب نتیجه چی بگیریم؟ نتیجه اینه اشتی بدین بقیه رو نه این آتیش بیار معرکه باشین!!!
چگونه مثل نجار باشیم؟ باید بریم یه سالی نجاری شاگردی کنیم تا مثل نجار بشیم! راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه!!!
دوستان ما باید بین دوست رو که شکر آبه رو درست کنیم و دوباره مثل قبل با هم باشن و همونطور که محمد گفت نباید اتیش بیار معرکه باشیم( البته باید حواسمون هم باشه که در جا های خصوصی پا مونو نذاریم)
خب برای مثال باعث جدیی بیشتر هم نشیم
و البته اگه دیدین کسی قدمی به دوستی تون گذاشت برین جلو و دعوا رو شروع نکنین...
و همین طور آشتی باشیم...
همه با هم باید خوب باشیم و باعث ازردن کسی نشیم ....
همون طوری که ای جمله می گه....
میان دوست و دوست را به هم زدن هنر نمی باشد میان دشمن ودشمن را دوست کردن هنر است" فک کنم تهش رو یه کلمه اشتباه گفتم!"
در هر حال نتیجه اینو که خودم گفتم ولی بقیه واسه شما...
راه حل بدین...