من از علاقمندان آهنگهایی هستم که رضا یزدانی خوانده. متن شعرهایی که انتخاب میکنه رو دوست دارم. هنوز یادم نمیره که وقتی میخوند:
جعبه جعبه استخونو و غم پرچمای بی باد
کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد
تا ساعتها این جملهها رو در ذهنم تکرار میکردم و با خودم میگفتم حیف که این جملهها را من نگفتهام و ننوشتهام.
وقتی تصویرسازی زیبای یغما گلرویی رو در شعر پیکان قراضه میدیدم، در شگفت میشدم از خلاقیت انسان در تصویرسازی و به بند کشیدن کلمات برای ارائه تصویری رنگی از خاطرهای سیاه و سفید و قدیمی:
یه پیکان قراضه کنار اتوبان، داره خواب میبینه
یه پیکان بی چرخ که بازم تو رویاش پر از سرنشینه
…
حریص یه جاده اس، از اینجا تا رویا، بدون توقف
نه از شب میترسه، نه از شیب دره، نه حتا تصادف…
به خاطر همین، این بار هم وقتی در سوپرمارکت دیدم آلبوم سلول شخصی رضا یزدانی رو میفروشند، با ذوق و علاقه اون رو خریدم و در مسیر خونه گوش دادم. اما این بار، جز یکی دو مورد استثناء، اکثر آهنگها برایم هیچ مفهومی نداشت. ترکیبهایی از این جنس:
میخوام این قصه رو قصاص کنم، جلوی چشم یک قشون آدم
رقص گلوله با ریتم احساس…
یا اینکه:
کف افکارم رو موکت کردم…
بوی چسب موکت خفهام کرده، ادکلن میزنم به افکارم
خوبه که نیستی تو این روزا
زندگیم بر خلاف تاریخه…
واقعاً با شنیدن این شعرها، افسرده شدم. نوعی از نوشته که من بهش میگم: سالاد کلمات. اجازه بدید با یک مقدمه، بیشتر توضیح بدم:
در یکی از معروفترین کافههای تهران، چند بار سالاد سزار سفارش دادم. هر بار با دفعهی قبل فرق میکرد. به شوخی به خدمتکار – که دوست خوبم هم هست – گفتم: ببین! ده مدل پیتزا دارید و مستقل از اسمش همهاش یک چیزه! یه مدل سالاد سزار دارید اما با وجود اسم ثابتش، ده مدل مختلفه! ماجرا چیه؟
گفت: ببین! سالاد دستورالعمل قطعی و مشخص نداره! به ته ماندههای رستوران ربط پیدا میکنه. پیتزا هم به موجودی رستوران!
سالاد کلمات هم چنین چیزی است. یادش بخیر از آن زمان که به ما تنافر آوایی و تنافر معنایی یاد میدادند و همیشه هم جیغ بنفش را مثال میزدند!
حالا چیزهایی میگویند که اگر معنادار بودنشان را بپذیری، به تناقض شعور هم دچار میشوی!
قصاص کردن قصه چه ترکیبی است؟
گلوله با ریتم احساس چگونه میرقصد؟
ادوکلن زدن به افکار چگونه اتفاق میافتد؟
خواهش میکنم که برایم تفسیرهای عجیب و غریب ننویسید! اگر بخواهید ربطهای عجیب و غریب برقرار کنید و به زور، مفهوم را به این مهملات تحمیل کنید، مطمئن باشید که من – به شهادت هزاران مطلبی که در همین سایت هست! – بهتر از خیلیها بلدم این کار را انجام دهم.
اما ماجرا این نیست. این نوع سالادهای کلمات، که ظاهری زیبا و عمیق و فلسفی اما درونی تهی دارند، به شدت شبیه تستهای لکه رنگ رورشاخ هستند. هیچ معنایی ندارند مگر اینکه من و شما به زور و به تداعی خاطرات، لباسی را بر تن آنها کنیم که به نظرم هر لباسی هم بر تن آنها، زار میزند.
البته ماجرا کمی شبیه عریانی پادشاه در داستان هانس کریستین اندرسن شده. بسیاری از افراد احساس میکنند که اگر بگویند نمیفهمند، شعور و درک خودشان زیر سوال رفته است. به هر حال، اجازه بدهید بنده از همین تریبون اعلام کنم که من، قسمت عمدهای از سالادهای رضا یزدانی را در آلبوم آخرش نمیفهمم.
همین ماجرا در شبکههای اجتماعی و فیس بوک و اینستاگرام هم به اوج رسیده. نمیدانم چه کسی به دوستانمان گفته که در میان ملت فارسی زبان، تا این حد افراد گیاه خوار وجود دارند که این سالادها را همه جا برای ما سرو میکنند.
یک عکس آسمان گذاشته و کفشش هم در گوشهی کادر است. زیر آن نوشته:
پای رفتن کجا و تیغ ماندن کجا. آسمان هم بر افسون افسانههای کفش من، زار میزند.
بعد هم یکی نوشته: عشقم! میفهممت! اون یکی هم نوشته: چقدر استعداد نوشتن داری. حیفه ننویسی. منتظر شعر بعدی تو هستم! یکی نیست بگه چیو میفهمی؟ خود طرف نفهمیده چه مزخرفاتی گفته؟ تو چجوری فهمیدی؟
رضا یزدانی برای من در این نوشته بهانه است. او شعرها و آهنگهایی دارد که اگر بعد از آن، هیچ چیز دیگری هم نخواند، لااقل برای من دوست داشتنی است. اگر باز هم آلبومهای دیگری عرضه کند میخرم و امیدوارم روزی دوباره به جای سالاد، یک غذای ارزشمند سرو کند.
رضا یزدانی را بهانه کردم برای آنهایی که تا کنون جز سالاد کلمات ننوشتهاند و آنها که چشم بسته تعریف میکنند و گفتم شاید اعتراف به اینکه من خیلی از این مطالب شبه پست مدرن را نمیفهمم، جراتی ایجاد کند تا بقیه هم از اتهام حرامزادگی نترسند و به عریانی این پادشاه زشت هیکل مغرور، اعتراض کنند…
منبع:www.shabanali.com