سرش روی شانه بئاتریس بود و چشمهایش بسته. برای لحظه ای انگار احساس همیشگی او را داشت. تاریکی و سیاهی مطلق و صدا. انبوهی از صدا ها که اطرافش موج بر میداشت و میچرخید. در کنار عطر دلنشین موهای او.
هردو گوش میدادند. یکی با چشمان بسته و دیگری با چشمانی باز اما مات. هردو گوش میدادند به صدای خنده نسیم، به اواز چلچله ها، به صدای قدم های چشمه.
یکی با تصویر و دیگری با احساس. یکی در ذهن و دیگری در دل.
سرش را از روی شانه بئاتریس برداشت. نفس عمیقی کشید و رو به او گفت :" بلندشو. کمکت میکنم برگردی خانه. هوا دارد تاریک میشود."
زمزمه ای در جوابش گفت :" برای من که تفاوتی ندارد."
سلام.
ممنون خیلی زیبا نابینا بودنشو نشون داده بودی.
اگه یه داستان بنویسی خیلی خوب از آب درمیاد.((71))
خیلی قشنگه اگرم داستان بلند دوست نداری داستان کوتاه بنویس :دی ولی یکم بلند از این :دی
+ منو یاد موزیک ویدیو Day By Day از T ara انداخت :-"
خیلی ممنون
اما به نظرم نمیشه این رو داستان کوتاه تصور کرد. داستان کوتاه هم محدودیت هایی داره
خیلی زیبا و احساسی بود...
ولی خوب یکم زیادی کوتاه نبود؟؟؟
خودمم میدونم که خیلی کوتاهن. ((72)) در واقع برای وبلاگم نوشتمش که یه جورایی تمرین کردنه فقط.
خیلی قشنگ بود...
بلند تر بنویس حتما فوق العاده می شه...
برا داستان هات عکس های قشنگ و مربوطی پیدا می کنی
چه جوری؟؟؟
@.AvA. 82410 گفته:
خیلی قشنگ بود...
بلند تر بنویس حتما فوق العاده می شه...
برا داستان هات عکس های قشنگ و مربوطی پیدا می کنی
چه جوری؟؟؟
در واقع داستان هام رو واسه عکسا مینویسم. راهنمایی که بودم معلم انشامون گفت اینکارو بکنید برای تقویت توصیفاتون.((217))
قشنگ بود.
آدم همزادپنداری می کنه با بئاتریس.
اون دختره اسمش چی بود؟
بی اسم بود؟
اسمشو بگو میخوام
خيلي هم عالي
و ام....
نكته خاصي مد نظرم نيست،
خوب بود.
من تا نگفته بودن دختره کوره، نمی فهمیدم کوره
خیلی قشنگ بود.. حتی تا چندبارم خوندمش اما بازم جذابیت خودش رو داشت