یادت می آید؟
روزی که قلبم را به تو سپردم وگفتم مال تو باشد اما مواظبش باش
تو سرت را تکان دادی و قول دادی که رهایش نمی کنی
گفتی برایت ارزش دارد و مانند صدف مروارید قلبم را حفظ می کنی
گفتی اجازه نمی دهی پوست شیشه ای و حساسش حتی خراشی بردارد
گفتی گنج آسمانیت را که در زمین پیدایش کردی با هیچ چیزی عوض نمیکنی
گفتی هر روز عطر محبت بر روی آن می پاشی
آن را محکم گرفتی و گفتی تمام زندگی توست
پس چرا صدفت باز شد و مروارید در اقیانوس فراموشی گم شد؟
چرا پوستش شکسته و جراحاتی عمیق و جبران نشدنی به جا مانده؟
چرا گنجت را از گاوصندوق بیرون آوردی و به راحتی آن را با اسکناس های سبز معامله کردی؟
چرا زهر نفرت را قطره به قطره به آن تزریق کردی؟
مگر نگفتی تمام زندگی توست؟
چرا حالا هرر روز سر مزارش گریان نشسته ام؟
چرا با دست کشیدن بر نام حک شده اش روی سنگ سرد باورم نمی شود؟
چرا آرام نمی گیرم؟
چه به روز قلبم و عشقش آوردی؟
بازم منتظر کار های قشنگ ازت هستم .