آگاهسازیها
پاککردن همه
شعر
6
ارسال
6
کاربران
11
Reactions
2,267
نمایش
شروع کننده موضوع 1393/09/30 04:13
زمان چهره هامان را می شوید
همراه بارانی که خاک روی شیشه را با خود می برد
خاطراتمان روی هم رسوب می شوند
باورها هچمون ابر روی تپه ها
در بادی چابک شکل می گیرند، شکل عوض می کنند
گِل روحمان با هر دور نقش می گیرد، بالا می رود و باز می چرخد
سوار بر این قطار یک طرفه، با هزاران واگن، هزاران تقاطع
زنگ سوت بی انتهایش مدتهاست در گوش همه ی ما پیچیده
به عادتی از جنس نفس تبدیل شده
و من همچنان سروده ای که از قدیم به خاطرم مانده را در خواب زمزمه می کنم
لب هایم دیگر آن لبها نیست
لحنم دیگرآن لحن نیست
و من همچنان به دنبال آن لحظه ایم که در این چرخ و فلک به ابدیت پیوسته
اجازه می دهم وزن شعرش مرا تا اعماق زمان پایین بکشد
تا سروده ای از قدیم را در تاریکی نجوا کنم...
1393/10/27 02:28
خیلی قشنگ بود. ممنون. نثرش عاالیه.