سلام به همگی!
اومدیم با یه پروژه تایپ مشترک دیگه با سایت دوست همسایه به نام "خورشید عریان" (یا "خورشید برهنه") که دومین کتاب از مجموعۀ "روباتها" (یا "آدمآهنیها") و ادامه کتاب "غارهای پولادین"ه.
باتشکر از تایپیست های عزیزمون محمد، ریحانه، هادی و مونای عزیز و Fatemeh، Reza379، Wingknight، ZAHRA*J عزیز از سایت بوک پیج
تشکر مخصوص از محمد، مدیر تایپ بوکپیج، خدا بهش صبر بده :دی
و همچنین سینا عزیز بابت صفحهآرایی و کاور، مهرنوش عزیز بابت راهنماییها و کمکهای ارزندهشون
گیسبریده ام جای خود :دی
(HUROS سابق)
@sir. m.h.e @richel
خورشید عریان، ادامه «غارهای پولادین» است اما داستانی مجزا دارد. داستانی که در سیاره ای به نام «سولاریا»، از مهاجرنشینان انسان زمینی، روی می دهد. اکنون، (در زمان داستان) انسان زمینی از مهاجرنشینان ساخته خود در دوران باستان دور افتاده و مهاجرنشینان او را آلوده و حاوی بیماری می دانند. اما با روی دادن قتلی در سولاریا و این واقعیت که در سیاره بیست هزار نفری، تا به امروز قتلی رخ نداده، از کاراگاه الیاس بیلی، دعوت می شود که پرونده قتل را به دست گرفته و پیگیری کند.
الیاس بِیلی، با وحشتی که سرتاپایش را فرا گرفته بود با سرسختی مبارزه میکرد.اکنون دو هفته بود که این وضع ادامه داشت. حتی از این هم بیشتر. این دلهره - که هر لحظه بیشتر می شد - درست از زمانی آغاز شده بود که او را به واشنگتن فراخوانده و مأموریت جدیدش را ابلاغ کرده بودند.
احضار به واشنگتن به قدر کافی نگرانکننده بود. در احضاریه، مطلبی ذکر نشده بود، جز یک دعوت خشک و خالی. این، وضع را بدتر میکرد. احضاریه حاوی برگههای مسافرتی ویژه هواپیما نیز بود که این بیشتر موجب نگرانیاش میشد.
قسمتی از این نگرانی را میشد به حس فوریتی که از صدور برگههای مسافرت هوایی استنباط میشد، نسبت داد. بخشی نیز به خود هواپیما مربوط می شد، فقط همین. با این همه، این تازه آغاز کار بود و هنوز می شد این میزان دلهره را تحمل کرد.
البته بِیلی قبلاً چهار بار سوار هواپیما شده بود. حتی یک بار از تمام قاره عبور کرده بود. با وجود این که مسافرت با هواپیما هیچگاه خوشایند نیست، از طرفی هم تا حدی نمی شد آن را گامی محض در ناشناختهها به حساب آورد.
وانگهی، مسافرت از نیویورک به واشنگتن فقط یک ساعت طول می کشید. پرواز از باند شمارهی ۲ نیویورک انجام می شد که مانند دیگر باندهای رسمی، به طور مناسبی سرپوشیده بود و فقط هنگامیکه هواپیما برای برخاستن، به سرعتش افزوده می شد، دریچهی خروجی آن به هوای آزاد باز می گردید. فرود نیز در باند شمارهی ۵ واشنگتن بود که ویژگیهای مشابهی داشت.
افزون بر اینها، بِیلی به خوبی می دانست که هواپیما فاقد پنجره است. البته، تمامی وسایل راحتی مسافران به اضافه روشنایی عالی و غذاهای مناسب فراهم بود. پرواز که از طریق هدایت رادیویی انجام میشد، چنان آرام و راحت بود که پس از برخاستن هواپیما از زمین به زحمت می شد حرکت آن را تشخیص داد.
او تمام این مطالب را به خود یادآوری کرد و برای همسرش جسی، که در عمرش با هواپیما پرواز نکرده بود و همیشه از چنین مسائلی وحشت داشت، توضیح داد.
جسی گفت:
- ولی من دوست ندارم که تو با هواپیما بری، لیجی. این طبیعی نیست. آخه چرا نمیتونی از اکسپرسوِی استفاده کنی؟
چهرهی کشیدهی بِیلی درهم رفته بود.
- چون اونطوری ده ساعت طول میکشه. من از اعضای نیروی پلیس شهر هستم و باید دستور فرماندهان خودم رو اجرا کنم. و اگه بخوام درجه سی- ۶ خودم رو حفظ کنم، ناچارم.
هیچ بحثی در این مورد وجود نداشت.
بِیلی سوار هواپیما شد و چشمان خود را به دقت به نوار خبر دوخت که به طور روان و مداوم از سطح پخشکنندهای که روبهروی صورتش قرار داشت، عبور میکرد. شهر به سبب چنین خدماتی به خود میبالید. اخبار، گزارشها، مقالات فُکاهی، قطعات آموزشی و گاهی نیز داستانهای مختلف. میگفتند که روزی این نوارها به فیلم تبدیل میشود، زیرا بستن چشمان مسافر با یک دستگاه پخش تصویر، بهتر می توانست حواس او را از محیط اطرافش منحرف کند.
بِیلی نگاهش را به نوار خبر معطوف کرده بود، نه برای آرام کردن خود، بلکه به دلیل آنکه ادب چنین حکم میکرد. غیر از او، پنج نفر مسافر دیگر نیز در هواپیما بودند (دیگر این را نمی شد نادیده گرفت) که آنها نیز این حق فردی را داشتند که تا حدی که طبیعت و عاداتشان اجازه میداد، نگران و وحشتزده باشند.
بِیلی هرگز نمیخواست کسی به نگرانیاش پی ببرد. نمی خواست چشمان هیچ غریبهای به دستان رنگ پریدهاش که دستهی صندلی را میفشردند یا لکههای عرقی که پس از برداشتن دستهایش به جا میماند، بیفتد.
به خود گفت:
- دور و بر من بسته است. این هواپیما مثل یه شهر کوچیکه.
ولی خود را فریب نداد. در طرف چپ او، ورقهای فولادی به ضخامت یک اینچ وجود داشت که می توانست آن را با آرنجش حس کند. بعد از آن، هیچ چیز...
البته، هوا! اما خب، آن هم در حقیقت به حساب نمی آمد.
هزار مایل هوا از هر سو، و یکی دو مایل هم زیر پایش.
تقریباً آرزو کرد که ایکاش می توانست زیر پایش و قلهی شهرهای مدفون در زمین را که از فرازشان میگذشت، ببیند: نیویورک، فیلادلفیا، بالتیمور، واشنگتن. ردیف گنبدهای کمارتفاع و بیپایانی را پیش چشم مجسم کرد که هرگز ندیده بود، ولی میدانست که در پایین هستند. گنبدهایی که در زیر آنها تا عمق یک مایلی از هر سو شهرها قرار داشتند.
به راهروهای بیانتها و کَندو مانند شهرها فکر کرد که مملو از جمعیت بودند. آپارتمانها، آشپزخانههای عمومی، کارخانهها و اکسپرسوِیها. همه گرم و راحت به سبب حضور انسان. و به خودش که در هوایی سرد و نامرئی، درون یک گلولهی فلزی، در تنهایی مشغول حرکت بود.
دستانش به لرزه افتادند و خود را وادار کرد تا حواسش متوجه خواندن نواری شود که از پیش چشمانش میگذشت.
داستان کوتاهی بود دربارهی اکتشافات کیهانی و کاملاً واضح بود که قهرمان آن یک زمینی است.
بِیلی از ناراحتی زیر لب غرولندی کرد، سپس از این بیتوجهی، بیشتر ناراحت شد و نفسش را حبس کرد.
البته، این موضوع واقعاً بیمعنی بود: این پندار که زمینیها می توانستند فضا را اشغال کنند، فقط ممکن بود زاییده ذهن یک کودک باشد. اکتشافات کیهانی! کیهان به روی زمینیها بسته بود. کیهان قبلاً توسط فضاییها اشغال شده بود. فضاییهایی که قرنها قبل از نسل انسانهای زمینی به وجود آمده بودند. پیشینیان مذکور، ابتدا سیارات نزدیک را فتح کرده و کاملاً مستقر شده بودند، سپس نسلهای بعدی، مرزهای مهاجرت را از میان برداشته بودند. آنها زمین و اقوام زمینی خود را طرد کرده بودند. تمدن شهرنشینی زمین نیز کار خود را کرده بود و زمینیان را با ترسی از فضاهای باز، در شهرهایی که آنان را از مزارع و معادنی که به وسیلهی رُباتها اداره میشد مجزا میساخت، حبس کرده بود. بله، حتی از چیزهایی که متعلق به خودشان بود.
بِیلی با ناراحتی اندیشید: یهوشفت! خب اگه از وضع موجود خوشمون نمیاد، بهتره کاری در موردش بکنیم، نه این که وقت خودمون رو با داستانهای افسانهای هدر بدیم.
اما خودش نیز خوب میدانست که هیچ کاری نمی شد در این مورد انجام داد.
سپس هواپیما فرود آمد. او و دیگر مسافران، پیاده شدند و بی آن که نگاهی به هم بیفکنند، پراکنده گردیدند.
بِیلی نگاهی به ساعتش انداخت و دید که هنوز فرصت دارد تا قبل از آن که برای رفتن به وزارت دادگستری سوار اکسپرسوِی شود، سر و صورتی صفا دهد. از این موضوع خوشحال بود. سروصدا و شلوغی زندگی و محوطهی عظیم و سرپوشیدهی فرودگاه با راهروهایی که از طبقات مختلف به شهر منتهی میشدند و هر چیز دیگری که می دید یا می شنید، احساس آرامش و امنیتی را در او به وجود میآورد که فقط با بودن در اندرون و بطن شهر به آن دست مییافت. این احساس، غبار نگرانی را از تن او می شست و برای کاملتر شدن آن فقط استحمام کافی بود.
برای استفاده از حمامهای عمومی به یک جواز موقت نیاز داشت، اما با ارائهی برگههای مسافرتی خود، هرگونه مشکلی برطرف میشد. برگه را مطابق معمول مهر زدند و جواز استفاده از یک کابین خصوصی را با دیگر امکانات آن برایش صادر کردند (البته با ذکر دقیق تاریخ برای جلوگیری از هر نوع سوءاستفاده) و برگهی آدرسی را به دستش دادند تا با استفاده از آن، محل مورد نظر را پیدا کند.
بِیلی از این که دوباره نوارها را زیر پایش حس میکرد، بسیار راضی بود. در حالی که به سرعت پیش میرفت و از نواری به نوار دیگر گام مینهاد تا خود را به خط اکسپرس وِی برساند، احساس می کرد که دارد از چیزی تجملی استفاده می کند. خود را به راحتی به بالای اکسپرسوِی رساند و روی صندلیای نشست که درجهاش اجازه می داد.
ساعت شلوغ روز نبود، پس صندلی خالی وجود داشت. وقتی به حمام رسيد، دید که آن هم چندان شلوغ نيست. کابینی که برای او تعیین شده بود، کاملاً پاکیزه و مرتب بود و دستگاه لباسشویی آن درست کار میکرد.
پس از آن که سهمیهی آب را به خوبی به مصرف رساند و لباسهایش نیز پاکیزه و خشک شدند، خود را آماده احساس کرد تا به وزارت دادگستری برود. جالب این که حتی احساس شادی نیز میکرد.
معاون وزیر دادگستری، آلبرت مینیم، مردی بود کوچکجثه با پوستی گلگون، موهای جوگندمی و کمی اضافه وزن که ظاهر مناسبی را به او میداد. شعاعی از نظافت و پاکیزگی احاطهاش کرده بود و کمیهم بوی داروهای تقویتی میداد. تمام اینها نشانههای زندگی مرفه مقامات مهم دولتی با جیرههای نامحدودشان بود.
بِیلی خود را در مقایسه با او لاغراندام و نحیف احساسی میکرد. از دستهای بزرگ و چشمان گود افتاده و اندام باریکش به خوبی آگاه بود.
مینیم با لحنی دوستانه گفت:
- بشین، بِیلی. سیگار می کشی؟
بِیلی گفت:
- فقط پیپ می کشم، قربان.
در حالی که حرف میزد، آن را بیرون آورد و مینیم سیگاری را که به طرفش گرفته بود، دوباره در جعبهاش گذاشت.
بِیلی بلافاصله پشیمان شد. یک سیگار، حداقل از هیچی بهتر بود و او از قبول کردن این هدیه، خوشحال میشد. حتی با افزایش جیره توتونی که با ترفیع درجهاش از سی-۵ به سی-۶ نصیبش میشد، چندان هم در زیادی آن غوطه نمیخورد.
مینیم گفت:
- اگه دوست دارین، لطفاً روشنش کنید.
و با شکیبایی منتظر ماند تا بِیلی به دقت مقداری توتون در پیپ خود ریخت و آن را روشن کرد. بِیلی در حالی که به پیپ خود نگاه میکرد، گفت:
- هنوز دربارهی علت احضارم به واشنگتن، چیزی به من نگفتن، قربان.
مینیم گفت:
- بله، میدونم.
سپس با لبخند افزود:
- میتونم همین حالا بهت بگم موقتاً به شما مأموریت جدیدی محول شده.
- خارج از نیویورکسیتی؟
- اوه، خیلی دورتر.
بِیلی با لحنی آمیخته به تعجب و نگرانی پرسید:
- چه مدتی، قربان؟
- خودم هم نمیدونم.
بِیلی با مزایا و مشکلات این نوع مأموریت آشنایی داشت. اسکان موقت در شهری که مقیم آن نبود، احتمالاً مزایای زندگی بالاتر از درجهی رسمیاش را برایش فراهم میکرد. از طرف دیگر این احتمال بسیار ضعیف بود که به او اجازه داده شود تا جسی و پسرشان، بنتلی را به همراه ببرد. البته یقیناً در نیویورکسیتی، در غیاب او، به آنها رسیدگی میشد، اما بِیلی آدمی اهل خانواده بود و از فکر جدایی – گرچه به طور موقت – نیز خوشش نمی آمد.
هوووووو هووووووو آسیموف هوووووو هوووووو تایپ پیشتازی هووووووو هوووووو علمی تخیلی هووووووووووووووووووووووووووو
دمتون گرم با تشکر فراوان از مدیر پروژه از تمام دوستان عزیزی که شام خوردن من جمله تایپیست و ویراستارها... صفحه آرا مونم دستش طلایی ایشالا... نه یه آرزوی بهتر به دیونسیوس میگم عین میداس بکنتت خوب من برم ساکت شم تا آرزو ها بهتری نکردم خلاص که خستگیتون در بیاد ایشاااااااااااااااااااااااالا
مرسی دوستان. خیلی خیلی خسته نباشین.((221))((112))
کتابش فوق العاده بود! ((201))