یکی دیگر از آن شب های سرد پاییز
دوستان و غریبه های قدیمی در قهوه خانه ی روستا، ساکت نشسته بودند
جامها در دست، نگاهها خیره به بازتاب سرخی آتش روی سنگها، روی صورتها
موسیقی آوایی باستانی در گوشهایشان رسوب کرده بود
انگشتان نوازنده روی تار، روی خیال
بی نهایت بعد از فضا و زمان را در هم می تنید
عطر قهوه خواب را از روان مردم روستا پاک کرده بود
در طلسمی دل نشین انگار شب حیات جاوید یافته بود
حتی زمان و مرگ را هم می شد در هیئت هایی گوشه گیر بین دوستان و غریبه های کهن بیابی
در باز می شود و سوز باد، ناخوانده دعوت می شود
نگاهها به کندی می چرخد، کس دیگری می نشیند
با دستش گرمی بخار قهوه اش را سد می کند
و بعد از آنکه جرعه ای نوشید خواهد گفت:
امروز چیز غریبی دیدم
ابرهای طلایی در نور طلوع به سمت شرق در پرواز بودند
و سوار بر آن تمام اژدها های کوهستان از آسمان گذر می کردند
بالهایشان می درخشید و سایه هاشان زمینها و رودخانه ها را جارو می کرد
انعکاس آوازشان در دشتها می پیچید
از یکی که نزدیک تر بود پرسیدم
"مقصد کجاست؟"
سرش را برنگرداند، پایین تر نیامد، می رفت تا به افق برسد
انعکاس آوازشان در دشتها می پیچید:
"جایی که قهرمان نباشد اژدها هم نیست...
آنجا که کودکی خواب اژدها نبیند جای ما نیست..."
خیلی قشنگ بود علی! ب خصوص عاخرش
بی نهایت بعد از فضا و زمان را در هم می تنید
در باز می شود و سوز باد، ناخوانده دعوت می شود
"جایی که قهرمان نباشد اژدها هم نیست...
آنجا که کودکی خواب اژدها نبیند جای ما نیست..."
سلام عالی بود. یعنی توصیف زیباتر از این نمیشد. قشنگ تک تک کلمات حس داشتن. انگار زنده بودن. واقعا عالی بود.
اون قسمت قهرمان .... خیلی قشنگ بود. اون چیزی که میخواستی بیان کنی.
چیز دیگه ای نمیشه گفت فقط عالی.
ممنون که گذاشتی ما هم بخونیم.
خیلی قشنگ.بود علی
ممنون که گذاشتی
خيلى خيلى زيبا
مخصوصا اون قسمت اخر
ممنون
من همون دیشب خوندمش ولی صرفا تشکر کردم
حالا اومدم جواب بدم
بسیار قشنگ و عالی وبد
یه جاهایش مثل اخرش نثر مسجعت واقعا تاثیر عالی داشت
دقیقا همون جاهایی که پروانه گفت به نظر منم فوق العاده بودن
بسیار زیبا بود
عالی بود
نثر بدون هیچ میشکلی بود
چرا من اینو الان دیدم؟؟ :suspicious:
واقعا خیلی زیبا بود.
دستت درد نکنه.
بازم از اینا بنویس.
واقعا عالی بود
تو باید میرفی رشته ادبیات...
@master 70454 گفته:
یکی دیگر از آن شب های سرد پاییز
دوستان و غریبه های قدیمی در قهوه خانه ی روستا، ساکت نشسته بودند
جامها در دست، نگاهها خیره به بازتاب سرخی آتش روی سنگها، روی صورتها
موسیقی آوایی باستانی در گوشهایشان رسوب کرده بود
انگشتان نوازنده روی تار، روی خیال
بی نهایت بعد از فضا و زمان را در هم می تنید
عطر قهوه خواب را از روان مردم روستا پاک کرده بود
در طلسمی دل نشین انگار شب حیات جاوید یافته بود
حتی زمان و مرگ را هم می شد در هیئت هایی گوشه گیر بین دوستان و غریبه های کهن بیابی
در باز می شود و سوز باد، ناخوانده دعوت می شود
نگاهها به کندی می چرخد، کس دیگری می نشیند
با دستش گرمی بخار قهوه اش را سد می کند
و بعد از آنکه جرعه ای نوشید خواهد گفت:
امروز چیز غریبی دیدم
ابرهای طلایی در نور طلوع به سمت شرق در پرواز بودند
و سوار بر آن تمام اژدها های کوهستان از آسمان گذر می کردند
بالهایشان می درخشید و سایه هاشان زمینها و رودخانه ها را جارو می کرد
انعکاس آوازشان در دشتها می پیچید
از یکی که نزدیک تر بود پرسیدم
"مقصد کجاست؟"
سرش را برنگرداند، پایین تر نیامد، می رفت تا به افق برسد
انعکاس آوازشان در دشتها می پیچید:
"جایی که قهرمان نباشد اژدها هم نیست...
آنجا که کودکی خواب اژدها نبیند جای ما نیست..."
دوست داشتنی
غمگین
حسرت
و در پایان جستجو برای امید.........
خودت متنتون خيلي زيبا بود
اما راستش رو بخواين يكم سر درگم شدم و دقيقا متوجه نشدم كه شروع و پايان كجاست
اما به عنوان يك متن ادبي،عالي بود